زن جوان در حالی که صدایش بغض داشت، گفت: 18 ساله بودم که به عقد پسرخالهام درآمدم. مدتی که از ازدواجمان گذشت، فهمیدم علی مردی بدبین است، مرا خیلی محدود کرده بود، من اجازه نداشتم بدون او جایی بروم وقتی هم میرفتم، همه روز را دعوا میکردیم. علی زندگی را برایم جهنم کرده بود. خانه ما بیشتر شبیه یک زندان بود.شوهرم در همه اتاقهایی که پنجره داشت را قفل کرد، همه پنجرهها نرده داشتند و شیشههای پنجرهها کاملاً رنگ شده بود، تلفن خانه همیشه قطع بود، موبایل نداشتم و حتی سیم آیفون را بریده بود.
وقتی سر کار میرفت مرا در حمام زندانی میکرد و ارتباطمان با همه فامیل قطع شده بود، اگر روزی یک لیوان بیشتر دم دست بود، چنان دعوایی به راه میانداخت که چه کسی میهمان خانهمان بود. همه اتاقها را میگشت و مرا به باد کتک میگرفت و تصور میکرد کلید یدک دارم و در غیاب وی میهمانی داشتهام.
فرناز آهی کشید و ادامه داد: خسته شده بودم، یک روز تصمیم گرفتم از خانه شوهرم فرار کنم و به خانه پدرم بروم. وقتی به خانه آمد سعی کردم با مهربانی با او رفتار کنم تا حداقل در حمام زندانیام نکند. آن شب وقتی به او گفتم: دوستت دارم! مرموزانه نگاهم کرد و گفت: باز چه نقشهای در سر داری؟!فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم در اتاق را به رویم قفل کرده بود. بلند بلند گریه کردم و به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم. متأسفانه نردههای حفاظ به قدری به هم نزدیک بودند که نمیشد فرار کرد. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم، زیر تخت یک لوله را دیدم، وقتی آن را بیرون کشیدم دیدم که تفنگ شکاری علی است! آن را برداشتم گلوله داشت، چند باری دیده بودم چگونه شلیک میکند، لباسهایم را پوشیدم مقداری پول در جیبهایم بود میتوانستم تا خانه پدرم بروم. منتظر شدم علی بیاید. زیر تخت پنهان شدم. وقتی آمد، دنبالم میگشت و عصبانی بود.
سراغ کمد دیواری رفت، وقتی دید آنجا نیستم بلند بلند نعره میکشید، از فرصت استفاده کردم و به سمت پاهایش شلیک کردم و از اتاق خواب بیرون دویدم و به سمت در ورودی هال رفتم، هنوز کلید روی در بود، در را باز کردم ناگهان علی مرا از پشت گرفت و به عقب کشید من جیغ میکشیدم، گلدانی فلزی را که روی جاکفشی برای دکور گذاشته بودم برداشتم و محکم به پشتش کوبیدم، علی نقش زمین شد، نمیدانستم مرده یا بیهوش شده است فقط میدانستم باید فرار کنم! به محض اینکه از خانه بیرون رفتم تاکسی دربست گرفتم و به خانه پدرم رفتم. وقتی مادرم در را باز کرد خودم را در آغوشش انداختم.زن جوان افزود: چند ماهی در بخش روانی بیمارستان بستری بودم. بعد از آن هم به توصیه پزشکم دارو مصرف میکردم.
روزهای سختی بود اما خوشحال بودم که از آن شکنجهگاه فرار کردهام. آوازه اختلافات ما در فامیل پیچیده بود. وقتی پدربزرگم درگذشت، من و خواهرزادهام به خانه عمهام رفتیم.
به گزارش ایران، پسرعمهام که تقریباً 40 ساله بود وارد شد، من او را بارها دیده بودم اما این بار نوع نگاه و کلامش متفاوت بود. یادم میآید یک شب که به خانه آنها دعوت بودیم به شوخی به همسرش گفت: تو به درد من نمیخوری! قدیمی شدهای باید به فکر خودم باشم و سمت مرا نگاه میکرد و بلند بلند خندید.آن شب احساس بدی داشتم دلم نمیخواست در آن میهمانی باشم به خاطر همین به مادرم گفتم میخواهم به خانه برگردم.
وقتی پسر عمهام متوجه شد میخواهم بروم، به مادرم گفت اتفاقاً منم میخواستم بیرون بروم، دخترتان را میرسانم، گفتم ممنون تنها میروم. مادرم گفت: دختر این موقع شب تنها کجا میروی، پسرعمه شما را میرساند، چارهای نداشتم و پذیرفتم!آن شب وقتی مرا رساند به من ابراز علاقه کرد و گفت درباره اختلافاتم با همسرم خبرهایی به گوشش رسیده است! به من گفت اگر از همسرت طلاق بگیری من با تو ازدواج میکنم! من عصبانی شدم که تو جای پدرم هستی و محکم در خودرو را کوبیدم و پیاده شدم.او خیلی سمج بود، هر شب پیامکهایی میداد و تماس میگرفت اما من پاسخ نمیدادم.
یک روز به صورت اتفاقی او را در خیابان دیدم! ترمز زد و از من خواست سوار شوم، من نپذیرفتم ناگهان همسرم علی را دیدم که در حال عبور از خیابان است و به سمت من میدوید، ترسیده بودم به ناچار سوار خودروی پسرعمهام شدم و به او گفتم با سرعت از آنجا دور شود.
پسرعمهام از من دعوت کرد به خانهاش بروم. کمیفکر کردم و گفتم اگر الان به خانه پدرم بروم شوهرم حتماً همان اطراف پنهان شده است، بنابراین درخواست پسر عمهام را پذیرفتم، به مادرم زنگ زدم و موضوع را گفتم. مادرم گفت اشکالی ندارد شب پدرم را سراغم میفرستد.پسر عمهام گفت همسرش خانه است و خیالم راحت باشد. وقتی خانهاش رفتم همسرش نبود. گفت به من پیامک داده رفته است خانه خواهرش، تازه پیامش را دیدم.
به سمت تلفن رفتم تا به برادرم زنگ بزنم که به دنبالم بیاید، پسرعمهام تلفن را از دستم گرفت و گفت نیم ساعت دیگر خودم تو را میرسانم! بعد از کمی صحبت یک هدیه به من داد، یک گردنبند بسیار زیبا!خیلی وقت بود که چنین هدیهای از کسی نگرفته بودم. پسر عمهام برایم یک لیوان شربت آورد، نمیدانستم چه نقشهای در سر دارد به او گفتم ببخشید من روزهام. روزه نبودم اما حدس میزدم نقشه شومی برایم کشیده باشد.
فرناز گریهکنان گفت: بلند شدم که بروم اما او مانع شد. خواهش کردم دست از سرم بردارد. ای کاش از همان لحظه نخست به او نه میگفتم و در خیابان میچرخیدم بهتر از آن بود که به خانهاش بروم. هنوز کلنجار میرفتم که همسرش در را باز کرد و داخل شد خواستم حرفی بزنم و بگویم بیگناهم اما من هم جای او بودم نمیپذیرفتم. وقتی آنجا را با چشمهای گریان ترک کردم دیگر روی رفتن به خانه پدرم را نداشتم و همین شد که سرگردان خیابانها شدم و حالا در منجلاب افتادهام.