صبح روز عید
فطر- جمعه دوم شهریور ۱۳۵۸- من به یکی از مساجد محله خودمان در نیروی هوایی
رفتم و پس از خواندن نماز عید به منزل برگشتم. آن روز با خانواده برای
ناهار منزل داییمان آقای پیوندی دعوت داشتیم، اما چون میخواستم کمی
مطالعه کنم، قرار شد خانم و بچهها زودتر بروند و من نیز هنگام ظهر به آنجا
بروم.
نزدیک ساعت دوازده بود که میخواستم برای رفتن به منزل دایی آماده شوم که
ناگهان زنگ در به صدا درآمد و من برای بازکردن در به سمت در کوچه رفتم.
هنوز در را باز نکرده بودم که شبح جوانی را از پشت شیشه درب ورودی منزل
دیدم که به نظرم مشکوک آمد و در یک لحظه از ذهنم گذشت که خوب است احتیاط
کنم و در را باز نکنم. برای من کمی عجیب بود که کسی در این ساعت به در منزل
ما مراجعه کند. بنابراین، سریع برگشتم و کلت خودم را مسلح کردم و به پشت
بام رفتم و از آنجا دیدم جوانی کنار در ایستاده و دستش زیر کاپشن است.
همچنین جوان دیگری آن طرف کوچه روی یک موتورسیکلت نشسته بود و گویی همراه
همین جوان است. با دیدن آن دو، خطاب به جوانی که پشت در ایستاده بود، گفتم:
با چه کسی کار دارید؟ در آن لحظه من تقریباً مطمئن شده بودم که این دو نفر
برای ترور آمدهاند و از این رو میخواستم از پشتبام به سوی آنها
تیراندازی کنم که دیدم آن دو جوان نگاهی به هم کردند و کسی که پشت در منزل
ایستاده بود، روی موتور پرید و با سرعت از آنجا دور شدند.
وقتی سوار موتور شد، کلت او که زیر کاپشن بود، کاملاً نمایان شد. آن وقت،
دیگر کاملاً یقین کردم که تروریست بودند و قصد ترور من را داشتند که به لطف
خداوند از مرگ حتمی نجات یافتم. امیدوارم خدا اجر شهادت را به من عطا کند و
پایان زندگی من را شهادت قرار بدهد.[۱]
[۱]. خاطرات روحانی، ص ۶۱۰.