روزگار در این سالها به مراد دهقان فداکار قهرمان دوران کودکیمان نمیچرخد، او چند سال پیش در اقدام فداکارانه دیگری ضامن جوانی شد اما به دلیل فوت او و بیمسئولیتی خانوادهاش مجبور به پرداخت اقساط وام از حداقل مستمری زندگانیش است.
برای هماهنگ کردن وقت مصاحبه شماره خانه اش را می گیرم؛ خودش تلفن را برمی دارد، سلام که می کند به زبان آذری چیزهایی می گوید که من متوجه نمی شوم اما من به زبان فارسی حال و احوال می کنم و پشت سرهم توضیح می دهم که خبرنگارم و برای چه زنگ زدم اما گوشش بدهکار نیست چون فارسی بلد نیست، پس نتیجه این می شود که بی مقدمه تلفن را روی من قطع می کند؛ اما بالاخره با کمک همکار ترک زبانمان با دهقان فداکار قرار ملاقات می گذاریم.
صبح جمعه راهی حصارک کرج می شویم همانجا که "ریز علی خواجوی" به همراه همسر پیر و ترک زبانش چهار سالی است که در خانه کوچکی زندگی و روزگارشان را سپری می کنند؛ وقتی می رسیم هر دویشان سرکوچه به استقبالمان آمده اند و به گرمی خوشامد می گویند؛ پیرمرد با کت و شلوار خاکستری و عصا بدست از پشت عینک نزدیک بینش نگاهی به ما می اندازد و کلاه شاپور مشکی اش را آرام روی سرش جا به جا می کند.
زندگی شان ساده به اندازه یک خانه کوچک در طبقه همکف یک آپارتمان با فرشهای گلدار قرمز، پشتی های قدیمی، چند قاب عکس یادگاری دوران جوانی، عکس پسرها، نوه ها و... و تابلویی که مزین به بسم الله است.
می نشیند درست روبری ما و رو به عکاس، انگار دارد برای برنامه زنده تلویزیونی صحبت کند، همین طور به لنز بزرگ دوربین عکاسی خیره شده و از خاطراتش می گوید از پاییز سال 1341 و آن شب سرد بارانی که ناجی مسافران قطاری شد که تا مرگ تنها چند قدم فاصله داشتند؛ از شبی که ریز علی خواجوی به واسطه آن نماد فداکاری چند نسل دانش آموز این مرز و بوم شد و شهرت ملی و حتی جهانی یافت.
" باجناقی داشتم که از میانه به خانه ما در روستا آمده بود و شب که شد قصد کرد که برگردد، هرچقدر به او گفتم که شب است و هوا هم بارانی، بگذار فردا صبح برو قبول نکرد که نکرد، گفت که دوستانش قرار است فردا برای بردن گوسفند به تهران بروند و او هم باید خودش را به آنها برساند. پس فانوسم را با تفنگ شکاری که داشتم برداشتم و با هم از کنار رودخانه راهی خانه رئیس ایستگاه راه آهن شدیم؛ وقتی او را سپردم به رئیس ایستگاه که برای رفتن راهنمایی اش کند، خودم کنار خط راه آهن را گرفتم و برگشتم، همین طور که می آمدم دیدم که بین دو تونل قطار که یک فضای باز 50 متری داشت کوه به شدت ریزش کرده و ریل را بسته است".
ریز علی اول قصد می کند موضوع را نادیده بگیرد و راهی خانه شود اما بعد یادش می افتد که قطار مسافربری در همین ساعتها از ایستگاه راه آهن حرکت می کند و قطعا در برخورد با این سنگهای عظیم سرنگون خواهد شد، پس تصمیم به بازگشت به ایستگاه راه آهن می گیرد تا مانع از حرکت قطار به این سمت شود.
" با سرعت به سمت ایستگاه می دویدم اما به یکباره دیدم که قطار آرام آرام در حال آمدن است، این وسط باد هم فانوسم را خاموش کرد، نمی دانم چه شد اما کتم را در آوردم و نفت فانوس را رویش ریختم و کبریت را کشیدم و آن را آتش زدم و شروع کردم به دویدن سمت قطار"
تا اینجای ماجرا در کتابهای درسی تقریبا آمده اما ریز علی می گوید که سوزنبان این شعله آتش را ندیده و او مجبور شده با تفنگ شکاری اش چند گلوله به هوا شلیک کند تا شاید قطار از حرکت بایستد.
" با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ایستاد و سوزنبان آمد پایین و شروع به کتک زدن و دادن فحش و ناسزا به من کرد که مردک این چه کاری است که تو می کنی و چرا با تفنگ شلیک کردی و خلاصه هر چه می آمدم توضیح بدهم فایده ای نداشت و حسابی کتک خوردم؛ وقتی رئیس ایستگاه و بقیه رسیدند و من را مواخذه کردند گفتم که به خدا جلوتر کوه ریزش کرده و بیایید خودتان ببینید، وقتی رفتیم و دیدند که راست می گویم، همه من را تشویق کردم و حتی مسافران قطار دست من را بوسیدند که جانشان را نجات دادم و این واقعه به خیر گذشت".
بعد از این واقعه ریزعلی خواجوی به شدت بیمار شد و نزدیک به 40 روز در بیمارستان تبریز بستری می شود؛ " به علت شدت سرما و عرقی که بر اثر دویدن کرده بودم تمام ریه و رگهای خونی ام عفونت کرد و مجبور شدم برای درمان به تبریز بروم که من را عمل کردند و مجبور شدم همه گوسفندهایم را برای درمان بفروشم"
از او می پرسم که چطور شدی دهقان فداکار و وارد کتابهای درسی شد؟ می گوید که " یک روز در خانه بودم که در را زدند و گفتند رئیس آموزش و پرورش زنجان تو را خواسته، آخر آن موقع مدارس میانه زیر نظر آن ناحیه بود، گویا ماجرا را شنیده بود، من هم رفتم و آنجا از من خواست همه واقعه را برایش تعریف کنم، وقتی توضیح دادم آن را نوشت و سال بعد معلم روستا آمد در خانه مان که " ازبر علی مژده بده! تو رفتی توی کتابهای درسی! اسمم را گذاشته بودند دهقان فداکار"
معلمان و نیروی انتظامی فداکارند نه من!
دهقان فداکار که اسم شناسنامه ایش "ازبر علی حاجوی" است می شود "ریزعلی خواجوی" میلیونها میلیون دانش آموز ایرانی از دهه 40 تا 90، کسی که واژه فداکاری را برای کودکان و نوجوانان در 48 سال گذشته معنی کرده است اما خود معتقد است که معلمان و ماموران نیروی انتظامی از او نیکوکارتر اند: " معلمان چراغ ملت هستند از پایین ترین افراد در جامعه تا رئیس جمهور را آنها تربیت می کنند؛ نیروی انتظامی هم ستون کشور است و می بینیم در کشورهایی که این دستگاه بد کار کرده مردم امنیت ندارند و نمی توانند راحت زندگی کنند."
بعد از مدتی که همه مردم کشور از طریق کتابهای درسی دهقان فداکار را شناختند، محمدرضا شاه می خواهد که ریزعلی را از نزدیک ببیند اما او به چند دلیل به دیدن شاه نمی رود؛ "اول اینکه من را ترساندند و گفتند که ممکن است شاه تو را بکشد و... بعد هم رئیس آموزش و پرورش ناحیه زنجان من را خواست و گفت که مدارکت را بیاور و نیازی نیست خودت بروی؛ تو که فارسی بلد نیستی و تهران را نمی شناسی و نمی دانی چطور باید بروی و ... ما می رویم و اگر هدیه ای دادند برای خودت می آوریم که من نرفتم و هیچ وقت هم از هدیه خبری می شد".
در دیدار با احمدی نژاد زبانمان گرفت
ریزعلی خواجوی را بعد از انقلاب هم مسئولان بارها می خواهند و از این نماد نوستالوژیک و سمبل فداکاری تشکر می کنند." در زمانی که دادمان وزیر راه و ترابری بود یکبار به دیدنمان آمد و چون دید وضع زندگیمان خوب نیست یک مستمری 300 هزار تومانی برایمان تعیین کرد، چند سال پیش هم رفتیم ریاست جمهوری پیش آقای احمدی نژاد، وقتی می خواستیم وارد شویم همه وسایلمان را گشتند و تفتیش بدنی مان کردند و هم من و هم همسرم چون بار اول بود این چیزها را می دیدیم خیلی ترسیدیم چون آنجا سرباز زیاد بود و برای ما یک جورهایی عجیب بود، آنقدر ترسیده بودیم که وقتی آقای احمدی نژاد از ما پرسید مکه رفتید؟ کربلا رفتید؟ سوریه رفتید؟ هر سه بار زبانمان بند آمد و وقتی که گفت مشهد رفتید با اینکه رفته بودیم گفتیم نه و ما را فرستادند مشهد."
ریزعلی که حالا 89 سال دارد دچار بیماری شده و به این دلیل که فرزندانش در تهران زندگی می کنند مجبور شده خانه ای را که در زنجان به او هدیه داده اند، بفروشد و خانه ای در حصارک کرج بخرد تا نزدیک محل زندگی بچه هایش سکونت کند؛ " پنج پسر و سه دختر دارم که جز یکی همه در تهران و کرج زندگی می کنند و ما فکر کردیم اگر بیماری سختی بگیریم کسی نیست که از ما مراقبت کند و به همین دلیل آمدیم که نزدیک بچه ها و اقواممان باشیم".
فداکاری دهقان فداکار پشیمانی به بار آورد
اما روزگار در این سالها به مراد دهقان فداکار نمی چرخد، او که چند سال پیش در یک اقدام فداکارانه دیگری ضامن یک جوان 37 ساله شده بود حالا بدلیل فوت آن جوان و عدم همکاری خانواده اش در پرداخت اقساط مجبور است خود آنها را بپردازد. " چند سال پیش ضامن یکی از جوانهای روستایمان شدم که او فوت کرد، گویا خیلی از اقساط را هم نپرداخته بود، بعد از آن بانک شروع به کم کردن آن از حقوق من کرد، وقتی به خانواده اش که وضع مالی خوبی هم دارند، مراجعه کردم همسرش گفت که این وام را نمی پردازد و بهانه آورد و از آن به بعد ماهی 100 هزار تومان از حقوق 300 هزار تومانی من کم می شد تا اینکه این ماه سه برابر کم کرده اند و چیزی از حقوقم برای زندگی نمانده است، تا حالا نزدیک 5 ملیون از وام را پرداخت کردیم و بیشتر از 6 میلیون مانده است" این طور است که ریزعلی از فداکاری خود نسبت به این جوان پشیمان است.
" حتی وقتی به فرمانداری برای حل مشکل رفتم، به من گفتند که برو شکایت کن اما می دانم که این راه هم فایده ای ندارد و به جایی نمی رسد، من می خواستم این مسئله با حرف و ریش سفیدی حل شود ".حالا ریز علی و همسرش می گویند که شبها خواب چشم ندارند چون مجبور شده اند برای هزینه عمل چشم ریزعلی 400 هزار تومان پول از کسی قرض کنند و حالا ندارند که به او بدهند.
سفره کوکب خانم در خانه ریزعلی
گفتگوهایمان تا ظهر طول کشید، ریزعلی و همسرش نمازشان را نشسته خواندند کهولت سن موجب کمر درد و دیسک کمر شدید در آنها شده، ریز علی وقتی در آخر نماز به ائمه اطهار دست بر سینه سلام می داد نام حضرت ابوالفضل را هم خواند که ناگهان اشک در چشمانش جاری شد و در آخر هم به همان زبان ترکی گفت" خدایا پرچم اسلام را سربلند و پرچم کفر را سرنگون کن".
سفره ناهار "صفیه خانم" همسر ریزعلی که پهن شد یاد درس کوکب خانم افتادیم که برای مهمانان سرزده اش سفره رنگینی انداخته بود، سفره صفیه خانم هم مثل او املت و پنیر داشت، مربای آلبالو و کره محلی و ترشی لوبیا سبز هم در آن چیده شده بود؛ ریز علی به کمک همسرش نان و پنیر می خورد و ما هم از املت خوشمزه صفیه خانم نگذشتیم.
من از دهقان فداکار، فداکارترم
صفیه خانم معتقد است که او از ریزعلی فداکارتر بوده اما شوهرش معروف شده و او گمنام مانده است:" زمان جنگ بود، من و ریزعلی روی زمین کشاورزی که نزدیک ریل راه آهن بود کار می کردیم که قطاری رد شد، من دیدم که لوموکوتیوهای عقبی قلابشان افتاده و از قطار جدا شده اند ، قطار بدون لوموکوتیو در حال رفتن است، دنبال قطار دویدم و خودم را رساندم و اطلاع دادم که چه شده، سوزنبان قطار را نگاه داشت و تشکر کرد و گفت که محموله قطار مهمات بوده که به جبهه های جنگ می رفته است".
ریز علی خود به جنگ نرفته است اما دو پسرش را به جنگ فرستاده که گویا یکی از آنها جانباز است.
دهقان فداکار دوران کودکی ما این روزها با همسرش زندگی می کنند و به همین داشته هایشان راضی اند، آنها به محبت مردمی که وقتی آنها را می شناسند کلی هیجان زده می شوند و آنها را با تعجب نگاه می کنند، به معلم هایی که هر از گاهی آنها را برای معرفی به دانش آموزان به مدرسه می برند و به مسئولانی که هر از گاهی یادی از آنها می کنند، دلخوش اند و به تابلویی که جمعی از دانشجویان ایرانی مقیم هامبورگ که در سال 1378 برایشان فرستاده افتخار می کنند. لوحی که در آن کودکان بزرگ شده و دانشمند امروز نوشته اند: " تو قهرمان دوران کودکی ما هستی، ما ترا هرگز فراموش نخواهیم کرد، تو همیشه برای ما قهرمان می مانی ریز علی!"