به گزارش رجانیوز، تا اینجای کار با قطعیت باید گفت که به جز چند فیلم «عصر یخبندان»، «رخ دیوانه»، «کوچه بینام»، «چهارشنبه 19 اردیبهشت» و البته فیلم ملتهب «خانهی دختر»، قطعاً دیگر آثار امسال به هیچ وجه برای مخاطب و اکران عمومیساخته نشدهاند یا لااقل اگر هم در آغاز پروژه نیتی برای جلب مخاطب عام وجود داشته، خروجی نهایی فیلمها، موید این نیت نیست. بنابراین، جشنوارهی سی و سوم فجر، تا همین جای کار زنگ خطر را برای اکران سال 94 به صدا درآورده و هشداری است برای دوری هر چه بیشتر این سینما از مردم.
در این میان، آنچه نگران کنندهتر به نظر میرسد روندی است که فیلمسازن فیلم اولی در پیش گرفتهاند. اکثر فیلم اولیها بر خلاف فضای تبلیغاتی امسال که خبر از یک اتفاق در این بخش میدهند، عموماً طبلهای توخالی هستند و به جز مشتی ادعا و ژست شبهروشنفکرانه، هیچ چیز دیگری در چنته ندارند. فیلم اولیها امسال چنان اعتماد به نفس کاذبی پیدا کردهاند که عموماً خود را بینیاز از بازگو کردن قصه و توجه به کف خواستههای مخاطب میدانند و خیلی راحت در نخستین فیلمشان، گیشه را کنار میگذارند و برای جشنوارهها فیلمهای ضد قصهی کند کشدار فاقد هر گونه جذابیت میسازند. روندی که در هیچ جای دنیا، تا این حد میان فیلماولیهایی که باید در قدم نخست خود را در سینما تثبیت کنند، شایع نیست. به هر حال کاش میشد از اوضاع برج میلاد در سئانسهای ظهر –تایم نمایش فیلمهای بخش نگاه نو (فیلماولیها)- فیلم گرفت و برای عموم به نمایش گذاشت تا پوچ بودن این فضای تبلیغی پیرامون فیلمهای اول، عیان شود. مقدمه طولانی شد. برسیم به فیلمهای روز ششم.
ماهی سیاه کوچولو (کجید اسماعیلی)؛ دو فیلم با یک بلیت
بسیاری از اهالی رسانه با سابقهای که از تلهفیلمهای دوست داشتنی «مجید اسماعیلی» و آثار «محمدرضا شفیعی» داشتند، با شوق فراوان به دیدن فیلم «ماهی سیاه کوچولو» نشستند و انتظار داشتند که موضوع متفاوت و ملتهب فیلم (وقایع دههی شصت در آمل) و نخستین بازی «مریلا زارعی» پس از درخشش در «شیار 143»، به عنوان برگ برنده، نخستین فیلم «مجید اسماعیلی» را به یکی از آثار قابل دفاع جشنوارهی سی و سوم مبدل کند. اما... وقتی فیلم به پایان رسید، اهالی رسانه ماندند و یک کپشن توهینآمیز در پایان فیلم و یک بغل افسوس.
«ماهی سیاه کوچولو» خیلی خوب شروع میشود. دختری که با کفشهای سفید عروسی از رودخانه گذر میکند و کفشهایش را درمیآورد و پوتین به پا میکند. یک سکانس خوب و کم نقص برای معرفی گروهکهای چریکی سالهای اول انقلاب. اما در ادامهی فیلم، نویسنده و کارگردان به قدری دچار اعتماد به نفس کاذب هستند که اصلاً انگار در شأن خود نمیدانند کاراکترهای فیلم را شرح دهند. مثلاً مشخص نمیشود «ماهی سیاه کوچولو» کیست و با چه عقبهای او را قهرمان میخوانند؟ چرا از گروهک بیرون آمده و عروسی کرده است؟ کاراکتر «همایون ارشادی» کیست و به چه دلیل او را از میانهی مراسم عروسی با خود همراه کرده است؟ اگر او نقش کسی را دارد که مکان آن اسناد را میداند و باید آن را به ماهی سیاه کوچولو خبر دهد، پس چرا او در کیسه خواب این مرد نارنجک میگذارد؟ مگر این مرد نباید زنده بماند که جای اسناد را به ماهی سیاه نشان دهد؟ پس چرا ماهی سیاه او را تا حد مرگ میزند و در گور میاندازد؟ چرا چند دقیقه بعد، ماهی سیاه همین آدمی را که داشت میکشت، اصرار بر زنده ماندنش دارد؟
تیزر فیلم "ماهی سیاه کوچولو"
بدتر از این، اینکه دختر چادری فیلم که قرار است بار ارزشی کار را به دوش بکشد، کیست و اصلاً چرا در آن پاسگاه نقاشی روی دیوار میکشد؟ چرا وقتی همه آنجا را ترک میکنند، او آنجا میماند؟ یعنی نویسنده و کارگردان محترم تصور کردهاند به صرف چادری بودن، این شخصیت را شخصیتپردازی کردهاند؟ آیا نباید مخاطب کمی از عقبهی کاراکترها را بداند؟ اصلاً چرا ناگهان او خودش را وارد این بازی میکند و سوالاتی از این قبلی که عموماً حین دیدن فیلم، بیپاسخ میمانند.
اما «ماهی سیاه کوچولو» فیلم بدی است؛ نه فقط به خاطر اینکه اصلاً خود را مسئول پاسخ دادن به سوالات بیپاسخ مخاطب نمیداند، بلکه به این دلیل که خود را در یک اقدام متظاهرانه فیلمی پیرامون «وقایع آمل در ابتدای انقلاب» معرفی میکند؛ حال آنکه هیچ ارتباطی به این وقایع ندارد و به راحتی میتوانست فیلمی در ارتباط با وقایع سیستان و بلوچستان باشد یا حتی مربوط به داستانی که در بوسنی رخ داده است!
البته میشود پیرامون دلایل این نوع معرفی و متنی که در کپشن ابتدا و انتهای این فیلم قرار گرفته است، نیتخوانی کرد، اما وظیفهی این نوشته، نیتخوانی نیست. نیت هر چه بوده مهم نیست. مهم این است که «ماهی سیاه کوچولو» هیچ ارتباطی به وقایع آمل ندارد و اگر کسی به بهانهی اخبار رسانهها یا کپشن ابتدا و انتهای فیلم، با توقع دیدن فیلمی پیرامون سالهای نخست انقلاب در آمل راهی سینما شود، در واقع دو فیلم متفاوت با یک بلیت را دیده است. فیلمی که در دو تیتراژ ابتدایی و انتهایی شکل میگیرد و در ابتدای آن، شهر آمل توسط گروهکهای ضدانقلاب مائوئیستی محاصره و در انتها با مقاومت جانانهی مردم آزاد میشود و فیلمی که مابین این دو تیتراژ پخش میشود و نام آن هست «ماهی سیاه کوچولو».
من دیگه مارادونا هستم (بهرام توکلی)؛ هجویهای بر همه چیز
ظاهراً بعد از اینکه «بهرام توکلی» طی دو سه سال اخیر با ساخت فیلمهای ریتم کند افسردهی جدی فلسفی-اگزیستانسیالیستیاش توفیقی در میان مخاطبین و منتقدان نیافت، حالا روی به ساخت کمدیای در هجو همه چیز آورده و البته این بار نسبت به دو فیلم قبلیاش، موفقتر ظاهر میشود. هر چند که نمیتواند هنوز موفقیت فیلم «اینجا بدون من» را در میان دوستدارانش تکرار کند.
«من دیهگو مارادونا هستم» یک اثر پست مدرن است که تقریباً هیچ ارزشی را به رسمیت نمیشناسد. نه ارزشهای سینمایی را، نه ارزشهای شبهروشنفکری را و نه ارزشهای رسمی جامعه را. فیلم همان قدر هجویهی فیلمهای افسردهی اجتماعی پرمدعای سالهای اخیر سینمای ایران است که هجویهای بر پادزهر رفع این مشکل یعنی بخشنامهی سیاستهای حمایتی سازمان سینمایی از فیلمهایی که امیدوارانه به پایان میرسند و پایان باز ندارند و ...
تیزر فیلم "من دیگه مارادونا هستم"
«توکلی» دو خانواده را نشانمان میدهد که بیخود و بیجهت بر سر هم میکوبند و در حالی که درامی خلق نشده، مدام بحران خلق میشود. یکی در پسزمینهای مضحک بیانیهی هنری خلق آثار شبهروشنفکریاش را میخواند که مدعی است هنرمند باید درد را مطرح کند نه درمان، (همان جملهی همیشگی فیلمسازان سینمای اجتماعی ایران) و دیگری دیالوگهای سینمایی را که حفظ کرده مدام تکرار میکند. نویسندهی این خزعبلات هم که خود در فیلم حضور محوری دارد، مدعی است اثر عمیقی خلق کرده که هر کسی متوجه آن نمیشود. در انتها هم همه میمیرند و تمام. اما مالک قصه راضی نیست و حالا این بار، این درام خلق نشده، با پایان خوش به اتمام میرسد. پایان خوشی که انگار هجویهای است بر بخشنامهی سینمای امید تزریقی دولت یازدهم در حوزهی سینما که حامی پایان امیدوارانه و غیر باز است.
با این حال، فیلم «توکلی» شاید آغاز و پایان خوبی داشته باشد، اما اصلاً میانهای ندارد که بشود در مورد آن قضاوت کرد و به همین جهت، فیلمی است که به مشکل همان سینمای اجتماعی هجو شده مبتلاست؛ باب طبع مخاطب عام نیست و خود گرچه هجویهای است بر اثاری که فکر میکنند خیلی عمیق هستند، اما با این حال احوالات فیلم گویای آن است که خود فیلم هم اثر کم ادعایی در زدن حرفهای مهم و پرطمطراق نیست. انگار که «من دیهگو مارادونا هستم» خودش را نیز هجو میکند.
کوچه بینام؛ اگر این جشنواره چنتهاش تا این حد خالی نبود...
اگر این جشنواره چنتهاش تا این حد خالی نبود، فیلمی مثل «کوچه بینام» هم تا این حد دیده نمیشد. «کوچه بینام» فیلمی به شدت معمولی است و مشکل روایت دارد. گاهی کلیشهای است و از همان مسیری میرود که معمولاً سینمای ایران در مورد بازنمایی خانوادهی سنتی طی میکند مثل تصویر مادر و دختر بزرگ خانواده –فاطمه- و گاهی ضد کلیشه میشود مثل سرنوشت کاراکتر «محدثه» و نوع تعامل «حاج مهدی» با فرزندانش. اما در پایان همه چیز به هم میریزد و فیلم نه کلیشهای که هندی میشود و نیمهی کلیشهای کارگردان بیرون میزند و «حاج مهدی» ضدکلیشه میشود همان مرد سنتی صیغهکن که راز تلخی در سینه دارد و به خانوادهاش بدهکار است و البته در پایان به بهشت میرود.
مشکل «کوچه بینام» اینجاست که در نیمهی نخست فیلم، اصلاً پدر (حاج مهدی) در برابر کاراکتر «محدثه» و «نصیبه» و «فروغ» محوریتی ندارد، اما در نیمهی دوم فیلم، مسئلهی فیلم، مسئلهی حاج مهدی است و اینکه او در آستانهی مرگ، میخواهد خودش را از شر رازی که این همه سال پنهانش کرده، نجات دهد. بنابراین، با این تغییر زاویهی روایت، انگار که شما دارید چند داستان کوتاه را از چند زاویه میبینید.
تیزر فیلم "کوچه بی نام"
بماند اینکه فیلم هر جا خواسته خانوادهی سنتی را نقد کند، تأثیرگذار عمل کرده و هر جا خواسته مثلاً کلیشهشکنی کند و تاثیر کلام پدر بر فرزندش را نشان دهد، اصلاً باورپذیر از آب درنیامده است. واگرنه مگر کسی باور میکند که با یک جمله که «خدا را در همه حال ناظر خود ببین» حاج مهدی خطاب به دخترش، او متحول شود و نماز بخواند و رابطهاش را با بابک خاتمه دهد؟
«کوچه بینام» البته در این برهوت سینمای قصهگو، به نسبت دیگر آثار مثلاً هنری و تجربی که مخاطب را از هر چه فیلم است منزجر میکنند، قصهاش را روانتر و بهتر تعریف میکند و به همین دلیل هم هست که مورد توجه مخاطبین قرار گرفته است. هر چه هست، «کوچه بینام» به علت نداشتن ثبات در مسیر روایتش، فیلم چندان مهمی نیست.