مسوولان حراست بیمارستانی در جنوب تهران١١ اسفند سال ٨٧ به پلیس گزارش دادند نوزادی چهار ماهه جانش را بر اثر خونریزی مغزی از دست داده است.
در این گزارش اعلام شد: «جوانی ٢٢ساله به نام امیر نوزاد چهارماههای را به بیمارستان آورد و مدعی شد شیر داخل گلوی طفل پریده است اما وضعیت بچه نشان میداد او دچار آسیب مغزی شده است. وضعیت مردمک چشم، تنفس و سردی بدن کودک نشان میداد امیدی به زنده ماندن او نیست. نوزاد ساعاتی بعد جانش را از دست داد.»
ماموران بعد از حضور در بیمارستان و تنظیم گزارش اولیه باید برگه مشخصات
متوفی را تکمیل میکردند: نام، نام خانوادگی، نام پدر... اما اینبار
هیچکدام از نقطهچینها پر نشد؛ نوزاد چهارماهه پسر بود، فقط همین، بدون
پدر و مادر و نام و نامخانوادگی. امیر در بازجوییها به ماموران گفت
خالهاش از کودک نگهداری میکرد و هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بودند.
پدر و مادر واقعی نوزاد هم معلوم نیست کجا هستند.
به این ترتیب، کودک بینام به پزشکی قانونی منتقل شد و متخصصان بعد از انجام آزمایشهای لازم تایید کردند او بر اثر ضربه مغزی جانش را از دست داده است. امیر در اولین بازجوییها درباره نحوه مرگ کودک بینام توضیح داد وقتی صدای گریه بچه بلند شد او عصبانی شد و چند ضربه به نوزاد زد اما بچه آرام نشد و او کودک را به گوشهای انداخت، بنابراین ممکن است هنگام پرتکردن بچه سرش به جایی برخورد کرده باشد.
این جوان در مراحل بعدی، اظهاراتش را تغییر داد: «خالهام و شوهرش برای خرید بیرون رفته بودند، من در خانه خوابیده بودم که بچه گریه کرد. خواستم به او شیر بدهم. شیشه را آماده کردم و در دهانش گذاشتم. او را بغل کرده بودم. شیر را که میمکید یکدفعه سیاه شد. پایم شکسته بود و قدرت حرکت نداشتم با این وجود به سختی به خانه همسایه رفتم و کمک خواستم.
همسایه گفت حال این بچه بد است او را به بیمارستان ببر. با همان پای شکسته به سمت بیمارستان رفتم؛ نمیتوانستم تند حرکت کنم. آرام قدم برمیداشتم اما پایم سر خورد و به زمین پرت شدم؛ بچه هم بغلم بود و با هم زمین خوردیم اما اصلا متوجه نشدم سرش به جایی خورده باشد. به بیمارستان که رسیدم گفتند بچه مرده است.»
امیر حالا میگوید: «نمیدانم چطور این اتفاق افتاد. قبول دارم بچه را زدم البته این کار را وقتی انجام دادم که حس کردم شیر داخل گلویش پریده و راه نفسش را بسته است. بچهداری بلد نیستم. قبلا بچهای را بغل نکرده یا به او شیر نداده بودم. فقط میدانستم وقتی شیر به گلوی بچه میپرد، پشتش میزنند تا نفسش برگردد، من حتی به صورتش هم زدم.»
اظهارات متهم با برخی مدارک پرونده همخوانی ندارد. نظریه پزشکی قانونی و
گزارش پرستاران بیمارستان نشان میدهد شیر داخل گلوی بچه نپریده و او مشکل
تنفسی نداشته بلکه دچار خونریزی مغزی شده و نسج مغزیاش از بین رفتهاست
بنابراین پلیس احتمال داد حادثه اینطور اتفاق افتاده که وقتی بچه گریه
کرده امیر عصبانی شده، طفل را کتک زده و در این میان سر نوزاد به جایی
برخورد کرده و همین برخورد باعث خونریزی مغزی او شده و جانش را از دست
داده اما امیر بلافاصله از کارش پشیمان شده و او را به بیمارستان رسانده
است.
امیر با این فرضیه به دادسرا معرفی و درنهایت کیفرخواست قتل عمد علیهاش صادر شد اما در دادگاه جرمش را انکار کرد. او میگوید: «من با این بچه دشمنی نداشتم حتی اسمش را هم نمیدانستم. یک ماه بود که مادرش او را به خالهام سپرده و ٤٠٠هزارتومان هم بابت هزینه پوشک داده بود. مادر بچه به خالهام گفته بود یا بعدازاین به حساب پول میریزد یا جلوی در میآورد. وضع مالی خالهام خوب نیست به همین دلیل قبول کرد از بچه نگهداری کند.
بههرحال برای آنها، هم منبع درآمد بود هم اینکه یک بچه داشتند، اینطوری بهتر میتوانستند زندگی کنند. خالهام بچه نداشت. او تازه ازدواج کرده بود. خالهام میگفت مادر بچه به او گفته چون نوزاد نامشروع است نمیتواند او را نگه دارد. من زیاد به خانه خالهام نمیرفتم اما چند روز قبل از این حادثه تصادف کردم و پایم شکست. باید مدتی را در خانه میماندم. برایم سخت بود در خانه خواهرم زندگی کنم؛ او بچه داشت و خودش مشکلات زیادی داشت. به خانه خالهام رفتم تا آنجا استراحت کنم. آن موقع بود که فهمیدم آنها یک بچه آوردهاند و از او نگهداری میکنند. من هم در آن خانه بودم و مشکلی نداشتیم تا اینکه مرگ بچه اتفاق افتاد.»
خواهر امیر که پرونده برادرش را پیگیری میکند، درباره اینکه بچه از کجا و
چگونه وارد زندگی آنها شد، توضیح میدهد: «یکی از آشنایان شوهرخالهام او
را معرفی کرده و گفته بود زنی هست که بچه دارد و حاضر است ماهانه پولی
بپردازد تا از بچه مراقبت کنند. خالهام هم این پیشنهاد را قبول کرد. مادر
کودک را نمیشناسیم فقط میدانیم اسمش شیداست. وقتی برای اولین دیدار به
خانه خالهام رفته، گفته بود نباید هیچ سوالی از من بپرسید. نمیتوانم
بگویم پدر بچه کیست و چه اتفاقی افتاده است.
من جوابی برای این سوالات ندارم فقط هر ماه پولی به حساب شما واریز میکنم تا کمک خرج پوشک و شیرش بشود. خودتان میدانید اسم این بچه را چه بگذارید و با او چه کار کنید. فقط مراقبش باشید. خالهام که زن جوانی است قبول کرده بود چون فکر میکرد پولی که از مادر نوزاد میگیرد، کمک خرجش میشود. آنطور که ما متوجه شدیم شیدا نشانی مشخصی نداشت. یکی از آشنایان شوهرخالهام گفته بود شیدا زمانی که نوجوان بود از خانه فرار کرده و در تهران مشغول به کار شده است؛ او تنفروش بود و از این راه زندگیاش را تامین میکرد. بعد از مرگ بچه با داییام همه شهر را زیر پا گذاشتیم تا پیدایش کنیم. چند ماهی بود که پولی به حساب خالهام نریخته بود، در واقع هروقت دوست داشت پول واریز میکرد.
جا و مکانی نداشت تا اینکه وقتی من و داییام بعد از دستگیری امیر دنبال او میگشتیم به صورت کاملا اتفاقی در خیابان شناساییاش کردیم و به پلیس خبر دادیم. او را بازداشت کردند و به زندان انداختند تا اینکه یک نفر کفیلش شد. البته به ما گفته بود کسی را ندارد، بعد که آزاد شد متوجه شدیم در زندان با چند زن آشنا شده و آنها هم شخصی را معرفی کردهاند تا کفیلش بشود. آن شخص هم با کارت ملی آمده و کفیل شده اما حالا شیدا دوباره گم شده است و کفیلش هم میگوید برای رضای خدا این کار را کرده بود و حالا نمیداند شیدا کجاست.»
شیدا در بازجوییها به ماموران گفته بود نمیداند پدر فرزندش دقیقا چه کسی است. او چند مرد را به ماموران معرفی کرده بود اما هیچیک از این افراد شناسایی نشدند. او قبل از اینکه با قرار کفالت آزاد شود، درباره زندگیاش به ماموران گفته بود: «از نوجوانی در خیابان زندگی میکنم. وقتی باردار شدم یادم نیست دقیقا با چه کسی بودم البته چند ماه اول متوجه نشده بودم باردار هستم. ماه چهارم بود که متوجه بارداریام شدم. تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم اما نشد.
نتوانستم بر احساساتم غلبه کنم، ماههای آخر خیلی به من سخت میگذشت. آن زمان با چند زن دیگر زندگی میکردم و روزهای سختی داشتم تا اینکه درد زایمان شروع شد و بچه به دنیا آمد. نمیخواستم مثل من بدبخت بشود. دوستش داشتم؛ بچهام بود و میخواستم خوشبخت بشود اما هیچ بچهای با مادر تنفروش خوشبخت نمیشود. از طریق دوستی متوجه شدم خانوادهای هستند که حاضرند فرزندم را قبول کنند. آن خانواده را نمیشناختم اما اعتماد کردم و بچه را به آنها دادم، قرار بود در قبال گرفتن پول، بچه را نگهداری کنند.»
این زن درباره اینکه چرا برای فرزندش شناسنامه نگرفته یا برای او اسمی
انتخاب نکرده، گفته بود: «دوست داشتم نامش را فرهام بگذارم اما چون
نمیخواستم بچه را نگه دارم اسمی برایش انتخاب نکردم، از طرفی چون پدر
نداشت و من هم شناسنامه نداشتم دیگر دنبال گرفتن شناسنامه هم نرفتم.»
شیدا در ماجرای قتل فرزندش به زنای منجر به تولد طفل متهم شده است اما بعد از آزادی با قرار کفالت ناپدید شد و دیگر کسی خبری از او ندارد و پروندهاش همچنان باز است. از طرفی این زن ولیدم کودک بینام نیز محسوب میشود و غیبتش در روند رسیدگی به پرونده مشکل ایجاد میکرد به همین دلیل دادستان تهران بهعنوان ولیقهری وارد پرونده شد و برای امیر درخواست قصاص کرده. درخواست دادستان بر اساس ماده ٣٥٦ قانون مجازات اسلامی است که عنوان کرده است: «اگر مقتول یا مجنیعلیه یا ولیدمی که صغیر یا مجنون است، ولی نداشته باشد یا ولی او شناخته نشود یا به او دسترسی نباشد، ولی او، مقام رهبری است و رییس قوهقضاییه با استیذان از مقامرهبری و در صورت موافقت ایشان، اختیار آن را به دادستانهای مربوط تفویض میکند.»
امیر حالا در زندان است. او هفته جاری محاکمه شد اما دادگاه هنوز حکمی
صادر نکرده است. متهم این پرونده نیز مانند مقتول زندگی سختی داشت. پدر و
مادر امیر سالها قبل از هم جدا شدند و امیر از بچگی تنها بود. او درباره
زندگی خانوادگیاش میگوید: «پنج سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند.
ما ساکن کرمانشاه بودیم. خواهرم سهسال از من بزرگتر بود، با پدرمان به
تهران آمدیم و زندگیمان را شروع کردیم. چند سال بعد پدرم فوت شد، من ماندم
و خواهرم. با هم زندگی میکردیم و خرجیمان را فامیل میدادند. چند سال
بعد خواهرم ازدواج کرد. فکر میکنم آن موقع ١٥ سالش بود.
بعد از آن من خیلی تنها شدم؛ هرچند بیشتر در خانه خواهرم میماندم اما او هم مشکلاتی داشت. بچهدار شده بود بعد هم شوهرش فوت شد. وقتی پدر و مادرم جدا شدند و ما به تهران آمدیم، به عنوان شاگرد کفاش کار میکردم و پول خیلی کمی میگرفتم. به خاطر اینکه کسی درست و حسابی بالای سرم نبود مدرسه هم نرفتم و سواد ندارم. بعد از مرگ پدرم بیشتر با فامیل مادرم رفتوآمد میکردیم. مشکلاتم در این سالها کم نشده بود و کمکم به سمت مواد کشیده شدم.
از نوجوانی حشیش میکشیدم، تنها خلافم همین بود. حالم که خیلی بد میشد حشیش مصرف میکردم. روزها سر کار میرفتم و وقتی برمیگشتم شب بود و میخوابیدم. هیچ تفریحی نداشتم. وقتی تصادف کردم و قرار شد مدتی را در خانه بمانم منزل خواهرم را ترک کردم و تصمیم گرفتم برای مدتی خانه خالهام بمانم که این اتفاق افتاد.»
شوهرخاله امیر در یک دفتر پیک موتوری مشغول به کار است و تا قبل از حادثه مرگبار، تنها منبع درآمد خانواده، موتور و کودک بینام بودند، با این حال قبول کرده بود امیر مدتی در خانه او میهمان باشد. خواهر امیر میگوید: «نمیدانم چرا امیر از خانه من رفت. شاید به این خاطر که میدید من یتیم دارم و خودم نمیتوانم خرج خودم را دربیاورم. وقتی نوجوان بودم ازدواج کردم و شوهرم چند سال بعد به خاطر بیماری قلبی فوت شد؛ حالا مستمری او را میگیرم اما بیشتر امیر به داد ما میرسید و پول میداد. وقتی که دیگر نتوانست کار کند گفت مدتی را خانه خاله میماند که این اتفاق افتاد و گرفتار شد.»
پاییر سال ١٣٨٥ پروندهای مشابه قتل این کودک بینام در دادگاه کیفری
استان تهران مطرح شد با این تفاوت که قاتل کودک مادر او بود، زنی که خود را
سهیلا قدیری معرفی کرده بود. این زن حاضر نبود پدر فرزندش را معرفی کند.
آن مقتول نیز نوزادی بینام بود که پنج ماه بعد از تولد به دست مادرش به
قتل رسید. سهیلا هم زنی تنفروش بود که بعد از بارداری، خانه مردی را که با
او زندگی میکرد ترک کرد و فرزندش را در یکی از مراکز بهزیستی به دنیا
آورد. در آن زمان دادستان به جای پدر کودک برای متهم درخواست قصاص کرد و
این حکم در سال ٨٨اجرا شد. اکنون این دومین نوزاد بینام در چند سال اخیر
است که به قتل میرسد و دادستان به عنوان ولیقهری، درخواست قصاص را مطرح
میکند.
امیر میگوید: «در دادگاه از من پرسیدند اگر پرونده به جایی برسد که دیه بخواهند آیا مالی دارم تا به دادستانی بسپرم؟ جواب من خیر بود. من هیچ چیز ندارم هیچکس را هم ندارم که کمکم کند. نه پدری دارم که برایم خانهای بفروشد نه فامیل پولداری دارم که به من پولی قرض بدهند و نه اینکه خودم پساندازی دارم اما در نهایت در دادگاه قبول کردم اگر به پرداخت دیه محکوم شدم آن را بپردازم چون وکیلم گفت ممکن است با خطر قصاص روبهرو شوم و در این صورت جلب رضایت دادستان به دلیل اینکه مرجع قانونی است بسیار سخت است.»
بعد از اینکه مادر نوزاد بینشان با قرار کفالت آزاد شد برای همیشه خودش را از چشمان خانواده امیر دور کرد. خواهر امیر میگوید: «ما خیلی تلاش کردیم دوباره آن زن را پیدا کنیم. در این مدت بارها مناطقی را که میگفتند محل کارش است گشتیم اما پیدایش نکردیم مردان فامیل شبها هم در خیابان به دنبال این زن بودند. سراغ کسی رفتیم که کفیلش شده بود. میگوید برای رضای خدا این کار را کرد و اصلا این زن را نمیشناسد و نمیداند کجاست، حتی میگوید ممکن است اسمش درست نباشد یا اینکه حالا با اسم دیگری جایی دیگر زندگی کند.
او در بازجوییها چند مرد را معرفی کرده بود که یکی از آنها راننده تاکسی بود. سراغش رفتیم اما زیربار نرفت. گفت برایش حرف درآوردهاند و اصلا چنین زنی را نمیشناسد. بعد به ما گفتند یک سوپرمارکتی هم بوده، سراغ او هم رفتیم. او گفت آن زن دروغ گفته حتی منکر شد که شیدا را میشناسد. شیدا میترسید به خاطر رابطه نامشروع زندانی شود به همین دلیل خودش را گموگور کرده است. ما خیلی امیدوار بودیم پیدایش کنیم. کسی از او خبری ندارد اینطور زنها اگر بمیرند هم کسی باخبر نمیشود.»
خواهر متهم ادامه میدهد: «سرنوشت من و برادرم از اول سیاه بود. برادرم
بچگی که نداشت جوانی هم نتوانست بکند. از وقتی زندان رفته دیگر حشیش مصرف
نمیکند. ترک کرده و داروهای آرامبخش استفاده میکند. امیر از اول بچگیاش
بدبختی زیادی تحمل کرد، نه مادر بالای سرش بود نه پدر؛ ما دو بچه بودیم که
خودمان بزرگ شدیم.»
او میگوید خودش را به هر دری میزند تا برادرش قصاص نشود اما اگر دادستان درخواست دیه کند باز هم کار برای آنها آسانتر نخواهد شد: «وقتی میگویند دیه بده، خب بیایند وضع زندگی ما را نگاه کنند و ببینند ما از بدبختی به این روز افتادهایم. اگر آدم بدبخت نباشد بهخاطر ٤٠٠هزار تومان بچه یک زن فاسد را نگهداری میکند؟ برادر من میخواست به آن بچه کمک کند. من آن موقع خانه خالهام نبودم تا ببینم واقعا کتکش زده یا نه اما خودش میگوید این کار را نکرده است. فقط چند ضربه به صورت بچه زده تا بتواند نفس قطع شده بچه را سرجایش بیاورد. او نمیخواسته بچه را بکشد. مگر وقتی که من و برادرم تنها در خانه مانده بودیم، پدرمان مرده بود و بدبخت شدهبودیم، کسی سراغمان آمد؟ همیشه این بدبختیها برای ما بدبختهاست.»
شرایط دشوار زندگی، خواهر امیر را به جایی رسانده که میگوید شاید اگر او
هم در کودکی میمرد برایش بهتر بود: «گفتنش سخت است اما واقعیت این است
که اگر من و امیر هم در بچگی میمردیم این همه سختی نمیکشیدیم. من در
دادگاه متوجه شدم برادرم وکیل دارد. میگویند وکیل را دادگاه انتخاب کرده
است. او خودش سواد ندارد حتی یک کلاس هم درس نخوانده من نمیدانستم دادگاه
برایش وکیل میگیرد. فکر میکردم همه وکیلها پولی هستند به خاطر همین اصلا
پیش وکیل نرفتیم.
کاش همان موقع که ما بدبختی میکشیدیم سراغمان میآمدند و دادگاه وکیل
برایمان میگرفت. باز به دیه هم راضی هستم. از کمیته امداد و چند موسسه
خیریه وام میگیرم، هر چقدر از پول را که بتوانم میدهم. فقط خواهش میکنم
برادرم را اعدام نکنند. من یک دختر و یک برادر دارم. خودم از برادرم مراقبت
کردهام، لباسهایش را شستهام، برایش غذا درست کردهام و با هم دعوا و
آشتی کردهایم. قصاص او یک بدبختی به بدبختیهایم اضافه میکند. چرا فقط
امیر را محاکمه میکنند؟ مادر بچه چرا نباید محکوم شود؟ آن بچه را هیچکس
نمیخواست، نه مادرش نه پدرش. امیر برادر من است؛ او را به خاطر
بدبختیهایش اعدام نکنید.»