سرویس فرهنگی نقد رسانه پایگاه 598/ وضعيت آشفته صداوسيما از حيث مديريت، توليد و انتقال پيام آنقدر بغرنج شده كه برخي معتقدند اين رسانه قافيه را در كارزار رسانهاي و جنگ نرم كاملاً باخته است و عملاً نيز نه تنها برنامهاي براي اصلاح اين روند وجود ندارد، بلكه مديران سياسي و غير فرهنگي اين رسانه با اصرار بر اشتباهاتشان، دائماً ذائقه مخاطب را نازل ميكنند. ضعف نظارت در قبال بودجه سالينه هزار ميليارد توماني و انواع درآمدهاي جانبي و نبود قانون جامع اداره صداوسيما نيز بر ادامه اين روند دامن ميزند.
رجانيوز در ميزگردي با حضور رضا برجي و وحيد يامينپور به تفصيل به آسيب شناسي، نقد و راهكارهاي برون رفت راديو تلويزيون ايران كه با بودجه بيت المال اداره ميشود، پرداخت.
هر جا جنگ و نا آرامي هست رضا برجي را هم ميشود آنجا ديد. خودش ميگويد در 40 جنگ با دوربينش حضور داشته است وهمه آنها راضبط كرده است. حرفهايش همان شيريني فريمهايش را دارد. جوان بوده كه پايش به جنگ باز مي شود ودر ميانه جنگ با مرادش شهيد سيد مرتضي آويني آشنا مي شود؛ از او كه سخن مي گويد، از خود بيخود ميشود، از مرتضي شنيدنش را به وقت ديگري وامي گذاريم. دلش از صدا وسيما و خصوصا خبر نگارانش خون است.
وحيد يامينپور نيز دانشجوي دوره دكتراي حقوق است كه چند سال در صداوسيما توليد برنامه كرده و برنامه موفق ديروز امروز فردا را كه نقش مهمي در روشنگري داشت، در دوره فتنه روي آنتن برد و اكنون نيز بهطور جدي در نوشتهها و گفتههايش به اصلاح صداوسيما اصرار دارد.
بخش اول اين ميزگرد در ادامه آمده است:
بحث امروز ما نقد عملكرد صدا و سيماست، بحثي كه هر چه ميگذرد، ضرورت و اهميت آن هم بيشتر ميشود. به نظر شما صدا و سيما رو به چه سمتي حركت ميكند؟ ايرادها، اشكالها و نقاط قوت آن چيست؟ ايرادهايي كه ريشه اشكالهاي ديگر هم هستند.
برجي: يك كمي به عقب برگرديم و سالهاي 64، 65 كه در صدا و سيما بوديم و جنگ را هم تجربه كرديم. از آن موقع بگويم كه خون دلهاي مرتضي آويني چه بود و چرا ميگفت تلويزيون در مورد جنگ بهجاي تبليغ، ضد تبليغ ميكند و چه اتفاقي افتاد كه بعدها وقتي اكيپهاي فيلمبرداري به جبهه جنگ ميرفتند، از آنچه كه سه سال پيش از آن وجود داشت، خبري نبود و هر جا ميرفتيم، گروهايي آمده بودند كه بچههاي فيلمبردار جبهه و جنگ را منزوي ميكردند.
قصه اين بود كه حتي اگر فيلم هم نميگرفتي، بايد هفت، هشت روز دوربين را روي دوشت ميگذاشتي تا عادت كني. اگر اين وسطها گاه گداري چيزي هم ميپرسيدي، چه بهتر، فيلم هم ميگرفتي يا نميگرفتي طوري نبود. كارت اين بود كه از يك كسي چيزي ميپرسيدي كه چه كار ميكني و از كجا آمدهاي؟ چندان كاري هم به تق و توق جنگ نداشتي، در حالي كه همه اينها بهانهاي است براي اين كه يكسري آدم، آدم بشوند، وگرنه تق و توق را كه هميشهي خدا در ده جاي ديگر هم در اين دنيا ميشود پيدا كرد. اين تق و توقها نيستند كه عالم وجودي يك فرد را تغيير ميدهند. اگر انسان بداند كه ميتواند بر همه عالم اثر بگذارد و همه عالم روي او اثر ميگذارند، به قول آقامرتضي يك ستاره هم كه جا به جا شود، اثرش را ميگذارد، البته اگر خودت را به سيم اصلي كائنات وصل كرده باشي.
ما از 10 روز در اين گردان بوديم و در اين مدت بچهها كاملاً با هم اُخت ميشدند. شب حمله با آنها بوديم و فرداي عمليات وقتي سئوال ميكرديم، همه خودشان بودند. هيچكس غير از خودش نبود و ادا در نميآورد. از اين اداها كه آقا چه پيامي براي مردم قهرمان ايران داريد و طرف بگويد من كوچكتر از آن هستم كه پيامي بدهم و بعد 10 دقيقه حرف بزند! از اين ادا و اطواره خبري نبود. كسي خودش را در اين حد و اندازهها نميديد كه براي مردم پيام بدهد، چون ما بايد چيزهايي را رعايت ميكرديم و نميگذاشتيم كار به اينجا برسد كه طرف اين جور حرفها را بزند.
آقا مرتضي در فيلم حقيقت، كاملاً ميكروفون را حذف ميكند و ميگويد در كادر نباشد. صدابردار مصاحبه نكند، فيلمبردار مصاحبه كند، چون صدابردار كه مصاحبه ميكند، مخاطب طرف، صدابردار است و با بيننده صحبت نميكند. اخبارگوها در دوربين نگاه ميكنند و همه فكر ميكنند دارند به آنها نگاه ميكنند. آقامرتضي ميگفت فيلمبردار مصاحبه كند كه طرف به فيلمبردار نگاه كند، انگار كه دارد به مخاطب نگاه ميكند و پذيرش حرفهاي او براي مخاطب آسانتر باشد. سه سال قبل از جنگ هم از روايتهايش كلمه ايثار را حذف كرد و گفت آن قدر از اين كلمه به صورت بدي استفاده كردهاند كه ديگر از آن استفاده نميكنم. طرف ميآمد و ميگفت رزمندگان در حال ايثار هستند و بعد دوربين را ميبرد و ميديدي يكي دارد كمپوت باز ميكند و يكي دارد آش ميخورد. طبيعي هم بود، چون آنها وقتي به جبهه ميرفتند كه هيچ خبري نبود.
يادم هست هنوز فيلمبردار نشده بوديم. عمليات بيتالمقدس بود، داشتيم در جاده ميرفتيم كه ديديم 30 كيلومتر مانده به خط، يك عده پشت خاكريز خوابيدهاند و يكي هم دارد فيلم ميگيرد. داد زدم: «برادر! خط مقدم 30 كيلومتر جلوتر است، چرا اينجا در خاكريز خوابيدهايد؟» به اكيپ فيلمبرداري تلويزيون اشاره كردند وگفتند: «اينها ميگويند.» گفتم: «برخيزيد بياييد جلوتر. خط مقدم 30 كيلومتر جلوتر است. اينها را چرا اينجا خواباندهايد؟» از اين چيزها زياد ميديديم. نميگويم در تلويزيون فيلمبردار درست و حسابي جنگي نبود، چرا بود. امثال بيژن نوباوه هم بودند، ولي معدود بودند.
در روايت فتح سه تا اكيپ بودند، عين سه تا اكيپ كار جنگي ميكردند، ولي در تلويزيون پنج تا گروه بودند و در هر گروهي چهار پنج تا اكيپ. معضل و دعواي ما و تلويزيون اساساً از اينجا شروع شد كه چرا ما تبليغاتمان در مورد جنگ مثلاً در روز يك ساعت است، ولي دشمن در روز هفت ساعت تبليغ جنگ ميكند؟ خبر، فيلم و... را كه جمع ميكرديم، روزي يك ساعت ميشد ، ولي طرف مقابل روزي هفت ساعت برنامه پخش ميكرد، او با 11 ميليون جمعيت، ما با 25 ميليون جمعيت. ما با 25 درصد كساني كه به جنگ رفتند، او با 80 درصد.
25% يعني با خانوادهها؟
برجي: نه، يعني مثلاً اگر من 10 دفعه به جبهه رفتم، مرا 10 بار حساب كردند. شما كه شش دفعه رفتي، شش بار حساب كردند. يعني ما دو نفر را 16 بار حساب كردند و سر جمع گفتند اعزامها 25% يعني شكاف عظيمي بين كساني كه در جنگ بودند و كساني كه نبودند.
واقعبينانهاش چند درصد ميشود؟
برجي: از روي همين كه گفتم حساب كنيد.
چهار، پنج درصد
برجي: از تعداد شهداي خيابانها هم يك چيزهايي دستگير آدم ميشود. مثلاً ما در انقلاب چند تا شهيد داديم؟
كلاً با جنگ حدود 300 هزار نفر.
برجي: در انقلاب فكر ميكنيد چند نفر شهيد داديم؟
نبايد خيلي باشد. ده دوازده هزار نفر...
برجي: 10 هزار تا هم نميشود. اولين باري كه من به جنگ رفتم، 25 يا 26 اسفند 59 بود و آخر خرداد برگشتم تهران. جوان بودم و ريش و سبيل هم نداشتم. آمدم نشستم نبش ميدان، روبروي يك كفاشي. صبح زود حدود ساعت شش بود. به مردم نگاه ميكردم و زار ميزدم. يكي ميآمد ميپرسيد: «آقا! گم شدي؟» يكي ميپرسيد: «آقا! پول نداري؟» داشتم فكر ميكردم آن طرف چه خبر است، اين طرف چه خبر؟ هنوز بيحجابي بود. فكر ميكردم آقا! آنها دارند آن طرف چه كار ميكنند، اين طرف چه خبر است!
چه سالي؟
برجي: سال 60. مانده بودم چرا همگي ميدوند و نه پيرمرد حاليشان است، نه پيرزن. به فكر هيچ چيز نيستند جز اينكه همديگر را هل بدهند و بزنند كنار و خودشان زودتر سوار اتوبوس و تاكسي شوند. در سال 60 مسئله براي من اين چيزها بود كه يعني چه كه يك جوان يك پيرمرد را هل ميدهد كه خودش زودتر سوار شود؟ چرا وقتي تاكسي نگه ميدارد، سه نفري ميدوند كه از نفر بغل دستي بزنند جلو؟ تاكسي كه نگه ميدارد، خب اول پيرمرد سوار شود، بعد بچهها و زنها و بعد جوانها.
ميخواهم بگويم ما بچههاي جبهه براي زندگي خودمان قوانين خاصي داشتيم، ادبيات خاصي داشتيم، تفكرات خاصي داشتيم. آنجايي كه ما ميجنگيديم از اين خبرها نبود. يادم هست يك روز توي سوسنگرد رفتم غذا بگيرم، كسي كه غذا ميداد، بنده خدا هر چه گشت چيزي پيدا نكرد غذا را توي آن بريزد و گفت: «زيرپوشت را بگير.» زيرپوشم را گرفتم، برنج را ريخت داخل آن و خورش را ريخت رويش و راه افتادم. بچهها مرا كه با آن وضع ديدند، پرسيدند: «قصه چيست؟» گفتم: «هرچه گشت نه ظرف پيدا كرد و نه پلاستيك». خندهكنان آمدم! همانجوري غذا را خوردم و بعد زيرپوشم را درآوردم و شستم و خودم هم آبتني كردم و آمدم بيرون. اصلاً فكرش را هم نميكرديم كه چرا بايد اينطور باشد و چرا بايد اين كمبودها وجود داشته باشند.
يادم هست اولين باري كه به من حقوق دادند، گفتند برو اداره مالي. من نميدانستم قصه از چه قرار است؟ رفتم و پرسيدم: «آقا! با من كاري داشتيد؟» پرسيدند: «چند ماه است جبهه هستي؟» گفتم: «شش ماه» پرسيدند «حقوق گرفتي؟» گفتم: «نه، مگر بايد حقوق بگيرم؟» هر بار كه ميخواستيم برويم جبهه، پدرمان 200 تومان ميگذاشت توي جيبمان و بلند ميشديم و ميآمديم. خدا را شكر پوتين را هم خودمان خريديم و شلوار و لباس را هم خودمان. فكر ميكردم مگر براي جنگيدن بايد حقوق گرفت؟ گفتند: «آره!» ديدم پول گذاشتند جلوي من. گفتم: «اينها چيست؟» گفتند: «حقوق شش ماه، از قرار برجي 2400 تومان!» حيرت كردم. بيست تا صندوق هم آنجا گذاشته بودند: كمك به جبهه فلسطين، كمك به... ما غشغش خنديديم و پولها را انداختيم در صندوقها. طرف گفت: «آقا! چه كار ميكني؟ تا تهران ميخواهي بروي، لااقل يك مقدار بردار براي خودت». گفتم: «اين بسته چقدر است؟» گفت مثلاً هزار تومان، گفتم: «باشد، اين را ميبرم.» همه را ريختم توي آن صندوقها و غشغش خنديدم. يعني برايمان خندهدار بود و ميگفتيم اينها را ببين! ما داريم ميجنگيم، پول هم به ما ميدهند، چون فكر ميكرديم بايد پول هم بدهيم و بجنگيم. ميگفتيم نكند بعد از شش ماه بگويند 2000 تومان بده! و ما كه نداريم بدهيم، اين را چه كار كنيم؟ بحث ما اين بود كه اگر به ما گفتند حالا كه جنگيدي، بايد پول فشنگهايي را هم كه مصرف كردي بدهي، چه خاكي بر سرمان كنيم! ما با اين نگاه رفتيم جنگ.
اين نگاه ادامه داشت تا مثلاً در سال 67 كه يكسري تغييراتي در جبهه شد. حسن باقري بعد از فتحالمبين و خرمشهر ميگويد: «برادر! غرور برمان داشته ديگر حالا ميگوييم ميزنيم ميرويم جلو.» توي والفجر مقدماتي من خودم بلدچي بودم. توي هيچ عملياتي اينقدر نيرو جمع نكرده بوديم، يك ميليون و صدهزار نفر در جبههها جمع شده بودند. طوري شد كه سپاه محمد رسولالله(ص) شد سپاه 11 قدر، يعني سپاه محمد رسولالله(ص) يكي از لشكرهايش شده بود، اما كل عملياتي كه انجام داديم، آزاد كردن يك تپه بود! عملياتي هم بود كه يك گردان بيشتر نبوديم و تا جاده فلان هم رفتيم.
همه اينها را داشته باشيد، آنهايي هم كه آمدهاند اخبار جبهه را منتقل كنند، گزارش ميدهند، بدون اينكه آنچه كه واقعاً در جبهه ميگذرد، به اين طرفيها منتقل شود. ابداً خبري نيست كه اينهايي كه دارند ميجنگند، عين همه مردم مادر دارند، خواهر دارند، اينها هم جوان هستند، اينها هم آينده ميخواهند، اينها هم همه آمال و آرزوهاي بشري را دارند. اينها نرسيد به اين طرف يا ناقص رسيد...
در واقع تلويزيون كمكاري كرد...
برجي: تلويزيون رابط بين آن طرف و اين طرف بود. دستكم يكي از رابطها بود و ميتوانست رابط خوبي هم باشد و آنچه را كه در جنگ ميگذرد، منتقل كند. روايت فتح هميشه در طول جنگ مقام اول بود.
اين ناكارآمدي تلويزيون قابل بررسي است كه در مقطع بسيار مهمي مثل جنگ كه امام ميگويد مسئله اصلي ماست، اصلاً كار جدي نميكند...
برجي: در خود سال 60 يا 61 امام ميگويد هيچ مردمي به فساد كشيده نميشوند مگر تلويزيون آن كشور، مردم را به فساد بكشاند. اينها واضحاتي بود كه مرتضي ميگرفت و اينها نميگرفتند...
تلويزيون بهقدري ناكارآمد است و نميتواند پيام را منتقل كند كه بايد از بيرون مجموعهاي بيايد و اين كار را بكند، مثل مجموعه روايت فتح كه آقامرتضي راه انداخت و در واقع اين خلاها و ناكارآمدي تلويزيون را جبران كرد. حالا اينكه چطور پخش ميشد، بماند. تلويزيوني كه تنها تريبون نظام است، در اين مقطع نه تنها قضيه را جدي نميگيرد كه اصلاً جنگ مسئلهاش نيست.
برجي: تلويزيون در همان زمان سريال اشك تمساح را ميسازد كه امام ميپرسد يعني چه؟ اين چه آرايشي است كه زنها ميكنند؟ تيتراژ را هم ميخواند كه گريمور سريال مرد است و به هاشمي ميگويد: «آقا! گريمور زن بگذاريد. مثل اينكه گريمور سريال مرد است» نگاه كنيد امام چقدر ريز به قصه نگاه ميكند.
يعني يك نگاه كاملاً غربي كه بالاخره در يك جاي اين مملكت دارد يك اتفاقي ميافتد و اين هم خبر آن...
برجي: آن موقع نگاهشان اين طوري بود كه ميگفتند آقا! مردم روحيه ميخواهند. آن رزمنده بدبختي هم كه شش ماه از خانهاش دور بوده، روحيه ميخواهد، ولي تقويت روحيه او با پخش كردن دعاي كميل تأمين ميشود، روحيه اين يكي بايد با صداي خانم گوگوش تقويت شود! اين ديگر چه پارادوكسي است كه شما راه انداختهايد؟ براي اين طرفي بايد ترانه پخش كني تا روحيه بگيرد، براي آن طرفي بايد دعاي كميل بخواني تا روحيه بگيرد!
اين شعار مسئولين وقت سازمان بود؟
برجي: دقيقاً... ميگفتند مردم بايد روحيه بگيرند. دولت هم حرفش همين بود. براي چه 500 دلار 500 دلار به مردم ارز ميداد كه بروند تركيه؟
در چه مقطعي؟
برجي:در مقطعي كه به هر تك دلار احتياج داشتيم! 500 دلار ميدادند كه بروند تركيه و تمدد اعصاب كنند! تازه دلار آن موقع مثلاً 100 تومان بود، به اينها ميدادند 70 تومان!
براي تفريح؟
برجي:بله، پس براي چه؟
مردم در آنجا دارند ميجنگند و در اينجا دولت كمك ميكند كه اينها بروند تركيه؟
برجي: گونيهايي كه در جبهه داشتيم، مردمي بود. از گوني برنج بگير تا بقيه چيزها. اصولي كه نبود. حساب كنيد يك گوني برنج 50 كيلويي را بكنيد توي خاك. مگر ديگر ميشود تكانش داد؟ گونيها را پر و سنگر درست ميكرديم. طرف مقابلمان گونيهاي استاندارد داشت كه تا نصفه پر ميشد، آن نصفه برميگشت روي اين، گوني ديگر تا نصفه پر ميشد و برعكس روي اين گذاشته ميشد. دو سه رديف كه پر ميشد، عين ديواري ميشد كه با توپ هم تكان نميخورد، ولي مال ما توپ كه ميخورد اين 50 كيلو روي سر آدم خراب ميشد.
يامينپور: گلوله نميكشتش، گوني ميكشتش!
برجي: موقعي كه دولت بايد 70 درصد امكاناتش را ميگذاشت روي جنگ، مردم را ميفرستاد تركيه كه بروند حال كنند...
هرچه آمديم جلو، اين بيماري در صدا و سيما گستردهتر و به تناسب روز هم بدتر شد. آقاي يامينپور! شما در مقطعي در تلويزيون برنامه داشتيد. اگر بخواهيد چند ايراد اساسي تلويزيون را بگوييد...
برجي: من هنوز ايرادها را نگفتهام. بعداً ميگويم كه ايرادهاي اصلي كجا بودند و از كجا شروع شدند.
يامينپور: اين حرفي كه آقاي برجي ميزند، فاصله دستگاه اصلي رسانهاي كشور از مسئله اصلي كشور است كه در دهه 60 و در جنگ وجود داشت و دقيقاً در دهه 80 و در سه سال اخير هم اتفاق افتاد. مسئله نيمه دوم دهه 80 ما چيست؟ ميپرسيم بالاخره جنگ را قبول داريد يا نداريد؟ آقاي شمخاني آمده بود برنامه ديروز، امروز، فردا. پرسيدم: «بالاخره جنگ هست يا نيست؟» گفت: «كدام جنگ؟» گفتم: «همين جنگ نرم كه ميگويند، بالاخره قبول داريد كه جنگ نرم وجود دارد يا نه؟»
رسانه اساساً فارغ از مسئله اصلي كشور است. مسئله اصلي كشور درگيري در يك فضاي فرهنگي است. آقا واقعاً ماندهاند با ما چه كنند؟ اول ميگويند تهاجم فرهنگي است و بيدار شويد، تكان نميخوريم؛ بعد ميگويند شبيخون است، تكان نميخوريم! قتل عام است. جدي بگيريد ديگر! قتل عام يعني چه؟ يعني يك روزي سردشت را زدند، امام فرمودند بريزيد آنجا. حالا هم آقا ميگويند شبيخون است، قتل عام است، بايد بفهميم كه بايد بريزيم و اولويت اصلي را به آن بدهيم. بعد نگاه ميكنيد ميبينيد رسانه از اين مسئله اصلي كاملاً فارغ است و اصلاً خودش را در اين صفبندي وارد نميكند كه هيچ، حتي حاضر نيست اين مسئله را تماشا كند.
حاضر نيست گزارش كند.
يامينپور: تماشا هم نميكند، چه برسد به گزارش. ميگويد من خودم هزار تا گرفتاري و درگيري دارم و بايد مسائل خودم را حل كنم. حرف و درد و واهمه و نگراني اصلي اين است كه در سيستم تبليغاتي و رسانهاي كشور عدهاي هستند كه انگار دارند در كشور ديگري زندگي ميكنند. ما نميگوييم با بچه حزباللهيها و هيئتيها همجهت باشند، ولي با سياستهاي كلان نظام كه بايد خودت را همجهت كني. ما كه يك سيستم رسانهاي بيشتر نداريم. قانون اساسي ميگويد ما انحصار رسانهاي داريم و صدا و سيما در دست حكومت بايد باشد.
اين فراغت از مسئله و بيخيالي صدا و سيما نسبت به اين ماجرا دغدغه اصلي ماست. اگر ميديديم كه اين نگراني در چشمهاي رسانه موج ميزند و بيشتر از اين از دستش برنميآيد، ميگوييم بسيار خوب آقاي دولت! بيشتر از اين پول نداري به جبهه و خط مقدم كمك كني ما كمكت ميكنيم، ولي يك وقت ميبينيد به قول آقاي برجي، اين طرف داريم با يك دشمن تا بن دندان تجهيز شده ميجنگيم و خودمان گوني نداريم سنگر درست كنيم، آن وقت دولت 500 دلار ميدهد كه طرف برود تركيه تفريح كند، دقيقاً مثل اينكه بگوييد عيب ندارد حالا من چند تا سريال ساختمان پزشكان ميسازم، شما هم نگاه كن! البته جنگ هم هست، قتل عام هم هست، ولي كاريش نميشود كرد. مردم بايد شاد باشند و بخندند!
من ميخواهم يك پله جلوتر بيايم، آقارضا! اين ديگر، بيخيالي نسبت به قتل عام فرهنگي نيست، بلكه اين قرار گرفتن در صف دشمن است، يعني مشاركت در قتل عام فرهنگي ما. ما در جنگ كه آدم بيطرف نداريم. اگر سكوت كردي، يعني با طرف مقابلي.
هلهله كردي چي؟
آنكه نور علي نور. آقاي سيما در عرصه تلويزيوني، ما كس ديگري را غير از تو نداريم. مثل اينكه ما يك نفر را بگذاريم نگهبان يك انبار تجهيزات و او شب بگيرد بخوابد. آيا او را محاكمه نميكنند كه چرا خوابيدي تا دشمن بيايد و انبار را خالي كند. اين كه ديگر نگهبان نيست، رفيق دشمن است. گلولههايي مثل ساختمان پزشكان، برنامه نود و اغلب سريالهايي كه پخش ميشوند، دقيقاً گلولههايي هستند كه وسط پيشاني جبهه انقلاب مينشيند.
اينها نهتنها خط مقدم اين جبهه فرهنگي و جنگ نرم نيستند، در واقع بخشي از اينها تبديل به ارباب جمعي جبهه دشمن شدهاند.
برجي: وزير ارشاد اين مملكت...
الان؟
برجي: نه، دو دهه پيش. به حدود 15 سال پيش، برميگردد. وزير ارشاد ميآيد و ميگويد: «آقا! ما ديگر صلح كردهايم. فيلم جنگي يعني چي؟ فيلم جنگي معني ندارد». عمق نگاهش را تماشا كنيد! آقا! ما كه نجنگيديم كه بگوييم فلاني اينقدر جنايت كرد. ما ميخواهيم واقعيتهاي دروني آنهايي را كه جنگيدند، نشان بدهيم.
يعني نگاه آقاي خاتمي وزير ارشاد وقت؟
برجي: نگاه آقاي مهاجراني. ميگفت جنگ تمام شده. معني ندارد فيلم جنگي ساختن.
يامينپور: عين اين حرف را محمد هاشمي به آويني زده بود. گفته بود براي چه رفتهاي و دو باره داري روايت فتح را ميسازي؟ جنگ تمام شده، الان فضا، فضاي توسعه است، يك ايدهاي براي جانشين كردن...
برجي: آخر اينها جنگ را فقط در اين ميديدند كه داريم تق و توقي را پخش ميكنيم، درحالي كه اين نبود. جنگ اصلاً تق و توق نيست. جنگ يك دانشگاه آدمسازي است كه بايد از آن استفاده كنيم... خود آويني هم ميگفت كه جنگ كه تا ابد ادامه پيدا نخواهد كرد و بالاخره يك روزي تمام ميشود، يا با شكست يا با آتشبس يا با پيروزي، بالاخره تمام ميشود، ولي جنگ، دانشگاه بزرگي است كه براي آيندگان، آدم پرورش ميدهد. اينجوري نگاه ميكرد. با ما هم كه مثلاً شاگردان فيلمبردارياش بوديم همين جوري برخورد ميكرد. مثلاً من كه ميرفتم فيلم ميگرفتم و ميآوردم به او نشان ميدادم، ميگفت خيلي مهم نيست كه الان اين فيلم را چهجوري گرفتي. مهم اين است كه در آينده ميخواهي چه كاره بشوي؟ به خاطر همين وقتي كه در آخر سال 67 يك فيلم داستاني ساختم، سه هفته با من حرف نزد. گفتم: «چرا حرف نميزني؟» گفت: «فيلم داستاني ساختي؟» گفتم: «بله آقا! فلاني ساخته، بهماني ساخته». گفت: «آنها بسازند، تو نبايد بسازي، تو بايد بروي دنبال مستند.» من ميگويم اگر رفته بودم، الان با يك پله از فلاني بالاتر بودم يا پايينتر. خيلي كه دور نبود، ولي چرا مرتضي گفت فقط بايد بروي سراغ مستند و يا به كس ديگري نگفت بايد بروي سراغ مستند؟ چون ميديد آنهايي كه به آنها ياد داد كه چه بايد بكنند، يكي يكي دارند از گود خارج ميشوند. ميديد همين روايت فتح فكسني، همين حوض 5/1×1 هم از دستش ميپرد، پس بهتر است اينها را يكجوري ترغيب كند كه بروند مستند بسازند كه دنباله قضيه قطع نشود.
فكر ميكنيد مثلاً از جنگ 33 روزه، تلويريون ما چند تا فيلم مستند بلند ساخته؟
بعداً به بحث ناكارآمدي تلويزيون هم ميرسيم. الان از اشكالاتي كه دارد، حرف بزنيد.
برجي: مرتضي در سال 64 ميگفت راديو را خاموش كنيد كه صداي اين فلان فلانشده را نشنوم، ولي بعد به جايي رسيديم كه براي بچههاي آن طرف هم تلويزيون و راديو آوردند كه لازم است براي آنها هم برنامه شاد پخش كنيم! آدمهايي را ببريم كه مثلاً در دوكوهه برايشان پشتك بزنند، فلوت بزنند، بخوانند. بدبختانه نه تنها نتوانستيم اين طرف را درست كنيم، آن طرف را هم خراب كرديم.
منظورتان چه كسي است؟
برجي: كل جرياني كه داشت جنگ را پيش ميبرد، نهتنها نتوانست اين طرفيها را هم با خودش پيش ببرد كه اين طرفيها ريختند روي سرش! بچههايي كه در سال 61 ميجنگيد، با بچههايي كه در سالهاي 64 و 66 ميجنگيدند، خيلي فرق داشتند.
در تلويزيون بهطور قاطع ميتوانم بگوييم تنها كسي كه داشت مقاومت ميكرد، مرتضي بود، چون او داشت آيندهاي را ميديد كه نه من ميتوانستم ببينم، نه كسان ديگر. مرتضي آن موقع ميگفت اين دهكده جهاني تشكيل خواهد شد، اين قصه اتفاق خواهد افتاد و...
يكجوري حرف ميزد انگار دارد ميبيند.
برجي: يكي از بزرگترين مخالفان كه روزنامه هم داشت و مينوشت، چند وقت پيش برگشت گفت: «فلاني! من به خدا نميدانستم مرتضي 30 سال زودتر از زمان خودش دارد فكر ميكند».
دستكم 30 سال...
برجي: آن موقع مرتضي ميدانست قصه از چه قرار است و به خاطر همين هم با او مخالفت ميكردند. مرتضي آن موقع بحث امروز را داشت مطرح ميكرد و ميگفت آقا! اين مرزها شكسته ميشوند و اينها خواه ناخواه ميآيند. ما بايد يكجوري خودمان را بسازيم كه به آنها بگوييم آقا! ما وارد دهكده جهاني هم ميشويم، ولي براي كدخدايي آن ده و شهروند مطيعي نخواهيم بود. حداقل كاري كه ميتوانيم بكنيم اين است كه اطاعت محض نكنيم و گاهي يك جنبش و حركتي از خودمان نشان بدهيم. حالا اتفاق بزرگتري هم افتاده، يعني بيداري اسلامي كه بحثش جداست.
آقاي برجي! اشاره خوبي به وضعيت صدا و سيما در دوران جنگ داشتيد. در آن دوران كار بهجايي رسيد كه جبههها بهتدريج خلوت شدند و نقش صدا و سيما در اين قضيه خيلي تعيينكننده بود.
برجي: جشنواره فجر را نگاه كنيد. در سال 63 به كدام فيلم جايزه دادند؟ سالي كه گوشت و پوست بچهها داشت زير تانكهاي عراقيها شَل و پَل ميشد.
سال 67...
برجي: در آن سالهايي كه جنگ بود، بايد فورس ماژور ميگذاشتند كه كارهاي جنگي بسازيد، درحالي كه فقط دو تا فيلم جنگي ساخته شد.
الان به قول آقاي يامينپور اتفاقي كه در تلويزيون افتاده، اين است كه اين قصهاي كه به عنوان اصليترين مسئله كشور مطرح است، در صدا و سيما اصلاً به حساب نميآيد! به نظر من پشت اين قضيه، جريان عظيمتري وجود دارد. اين طور نيست كه صدا و سيما الان به اينجا رسيده باشد، نه! اولش از يك موي باريك شروع شد و آمد تا الان تبديل شده به يك دره! پر كردن آن يك وجب شكاف خيلي راحتتر بود تا اين دره. آقا! تو اگر خبر را درست بدهي، طرف نميرود بي.بي.سي گوش كند. ميپرسد: «يعني چه؟» ميگوئيم: «يعني اينكه مجري خبري تو ميگويد بسماللهالرحمنالرحيم . امروز فلانجا بمباران شده، ده تا كشته داده و پنج تا مجروح...» خبرنگار ما چه ميكند؟ عيناً همان جمله را تكرار ميكند! پس چرا خبرنگار فرستادي آنجا؟ والله بالله قسم ميخورم كه خبرنگار تلويزيون از صور زنگ ميزد به بيروت. در بيروت يك بابائي مينشست پاي تلويزيون و اخباري را كه از تلويزيونهاي ديگر گرفته و ترجمه كرده بود، برايش ميخواند و او هم از صور براي تهران ميفرستاد.
در جنگ 33 روزه؟
بله، من ميگفتم: «آقا! به خدا فاجعه است. خجالتآور است.» ميپرسدند: «چرا؟» ميگفتم: «عين هفت تا اكيپي كه از ايران آمدهاند، امروز كه پنجشنبه است، دارند توي بيروت ناهار ميخورند.» ميگفتند: «اشكالش چيست؟» ميگفتم: «عين هفت تا اكيپ تلويزيون توي بيروت دور هم نشستهاند و گل ميگويند و گل ميشنوند و ناهار ميخورند، اشكال ندارد؟ اين وحشتناك است. اينها آمدهاند از جنگ، گزارش تهيه كنند. الان هر كدامشان بايد جايي باشند. يكي صور، يك صيدا، يك جاهاي ديگر. اگر قرار بود توي بيروت بنشينند و از تلويزيون خبر بگيرند، هفت تا اكيپ را براي چي فرستادهايد كه همه در بيروت بنشينند؟»
در جنگ براي گم كردن يك باتري پدر مرا درآوردند! اتفاقي كه براي من افتاد اين بود كه سوار قاطر بودم و از بلندي پرت شدم پايين. باتري بار قاطر بود و وقتي حيوان افتاد، باتري صدمه ديد. خود من هم زخمي شدم. پدرم درآمد تا ثابت كردم سهلانگاري نكردهام. آخر آقامرتضي گفته بود يك چيزي بنويسيد، پولش را بدهد و اينقدر اين بچه را نبريد و بياوريد. ميخواهم بگويم آن موقع هم اصلاً دغدغه تلويزيون جنگ نبود، دنبال باتريش ميگشت!
مسئلهاش آن 15، 20% آدمهايي كه آنجا ميجنگيدند، نبود؛ مسئلهاش خود حضرت امام هم نبود. حضرت امام نميخواست در هر موضوع ريزي دخالت كند، چون قرار هم نبود امام اينجوري خودش را درگير مسائل ريز كند. حضرت آقا هم گفتند قرار نيست من در جزئيات وارد بشوم. اگر اين طور بود پس مجلس و دولت و قوه قضائيه و چي و چي و چي چه كارهاند؟ پس اركان نظام كجا رفتهاند و چه ميكنند؟ خب! يك نفر را ميگذاشتيم و همه هم به او مراجع ميكرديم، پس اين 500 هزار كارمندي كه داريم، دارند چه كار ميكنند؟
ادامه دارد...