«سيدهادي غني، مسئول عقيدتي سياسي سپاه ناحيه شمال تهران و از آزادگان
سرافراز و جانبازان شيميايي كشورمان ميگويد: اسرا فرهنگ عاشورا و قيام
امام حسين (ع) را در عراق زنده كردند. او كه در «عمليات كربلاي 5» توسط
نيروهاي عراقي اسير شده بود يكي از خاطرات خود را از ماه محرم در «اردوگاه
تكريت» روايت ميكند.
وي در گفتوگو با ايسنا، ميگويد: روزي كه
ميخواستند ما را به جبهه اعزام كنند در كنار استاديوم آزادي تهران،
ساختمانهاي نيمهكارهاي وجود داشت. از دور صداي دلنشين نوحهاي را شنيدم و
ناخواسته راهم را به آن طرف كج و صدا را دنبال كردم. آن، صداي زمزمه يكي
از رزمندگان بود كه براي دوستانش نوحه امام حسين (ع) را ميخواند.
كمي
بعد از اعزام در پشت خاكريز با آن رزمندهها دوست شدم و همراه آنها صيغه
«اخوت» خواندم. از آن پس با سن كمي كه داشتم برادر آنها محسوب ميشدم. از
ابتدا هم يك شال سبز گردن داشتم چرا كه از سادات هستم و براي بچهها مداحي
ميكردم و فعاليتهاي فرهنگي داشتم. با آن جمع يك زورخانه در گروهان ايثار،
گردان المهدي در لشكر 10 سيدالشهدا ايجاد كرديم تا در كنار فعاليتهاي
فرهنگي ورزش را هم فراموش نكنيم.
سال 1365 بود و در «عمليات
كربلاي5» اسير شدم.عراقيها مرا به اردوگاه تكريت منتقل كردند. آسايشگاه
شماره 10 اردوگاه تكريت با وجود بچههاي بسيجي،روحاني، پاسدار و مؤمن،به
آسايشگاه « حزبالله» شهرت داشت. سالي كه امام خميني(ره) رحلت كردند را
هيچگاه فراموش نخواهم كرد. در آن سال با بچههاي داخل آسايشگاه برنامهريزي
كرديم تا مراسم سوگواري امام حسين (ع) را برگزار كنيم. با وجود همه
سختگيريهاي مقامات عراقي،توانستيم براي امام عزاداري كنيم و قرآن
بخوانيم.
فكر ميكنم كه برپايي مراسم عزاداري براي امام حسين(ع) يكي
از معجزات خدا بود چرا كه ما توانستيم تا ساعت 9 شب بدون اينكه نگهبانان
عراقي متوجه شوند عزاداري كنيم. گويا آنها كور و كر شده بودند و هيچ صدا يا
چيزي را نميشنيدند و نميديدند. بچهها با شدت گريه و سوگواري ميكردند
بدون اينكه عراقيها متوجه شوند.
روز عاشورا فرا رسيد. شب قبل با
بچههاي آسايشگاههاي ديگر هماهنگ كرديم تا مراسم باشكوهي براي سالار
شهيدان برگزار كنيم اما وجود افراد منافق در بين اسرا باعث شد تا عراقيها
از اين تصميم ما با خبر شوند. برپايي مراسم سوگواري در روز عاشورا به
اندازهاي عراقيها را ترسانده و وحشت در بين آنها ايجاد كرده بود كه شبانه
اطراف اردوگاه را پر از تجهيزات كامل دفاعي كردند. اين در حالي بود كه
بچهها فقط ميخواستند براي امامشان عزاداري كنند.
در شب شام
غريبان،بچهها در داخل آسايشگاه خودشان خيمههاي عزاداري برپا كردند. من
نيز در آسايشگاه خودمان اين نوحه را ميخواندم: «شام غريبان امشب است»، «اي
خدا،اي خدا...». در حال عزا و سوگواري بوديم كه ناگهان مأموران عراقي به
داخل آسايشگاه هجوم آوردند و تمام بچهها را با كابل و باتوم به شدت زخمي
كردند. دست و پاي تعدادي از بچهها شكست اما بچهها استقامت ميكردند تا
بتوانند مراسم را ادامه دهند. بچهها فقط به خداي تبارك و تعالي اميد
داشتند و از عراقيها نميخواستتند كه آنها را نزنند و يا اينكه بگويند
«ببخشيد، اشتباه كرديم».
فرداي روز يازدهم محرم، عراقيها تمام
بچهها را در محوطه حياط جمع كردند تا آنها را تنبيه كنند. از صبح تا غروب
بچهها را مجبور كردند تا روز زانوهايشان بنشينند و اگر كسي تكان اضافي
ميخورد و يا سرش را برميگرداند يا بالا ميآورد به شدت با باتوم تنبيهش
ميكردند.
به لطف خدا در ميان بچهها هر قشر و صنفي وجود داشت و هر
كسي با توانايي خاصي كه داشت براي سوگواري و برقراري مجلس عزا تلاش ميكرد.
مثلا هرگاه ميخواستيم آسايشگاه را سياه پوش كنيم چند تا از بچههايي كه
خياط بودند با استفاده از لباسهاي زخيمي كه عراقيها به ما داده بودند
آسايشگاه را به «تكيه» تبديل ميكردند و يا اينكه اگر پارچه سياه پيدا
نميشد يكي از بچههايي كه نقاش بود هر خطري را به جان ميخريد تا بتواند
در برپايي عزاداري سهمي داشته باشد.
جالب است بدانيد كه تأثير اين
برنامهها به اندازهاي بود كه توانسته بوديم تعدادي از نوجوانان را كه
مشكل اعتقادي داشتند هم اصلاح كنيم.
روزي، ابريشمچي- معاون گروهك
منافقين- به همراه يكي ديگر از اعضاي منافقين به داخل اردوگاه تكريت آمد.
خود عراقيها به او اجازه ورود به داخل آسايشگاه را ندادند و همراهش كه آن
هم يكي از منافقين بود با يكي از افسران عراقي وارد شدند. ميخواستند با
وعدههاي خودشان بچهها را جذب گروهك منافقين كنند. هيچ كدام از بچهها
فريب وعدههاي آنها را نخوردند و با آنان همراهي نكردند.
يكي از
اسرايي كه در برپايي مراسم عزا براي امام حسين(ع) ما را كمك ميكرد مرحوم
«اسدالله خالدي» بود. او به همراه شهيد بهشتي در آلمان توانسته بودند
«انجمن اسلامي دانشجويان خارج از كشور» را تأسيس كنند. مهندس خالدي توانسته
بود با برپايي كلاسهاي احكام، اخلاق و اصول، بر روي بچهها تاثيرگذار
باشد. او مانند طلبهها با بچهها مباحثه ميكرد.
به خوبي يادم هست
كه مرحوم خالدي توانسته بود يكي از عراقيها را هم مجذوب كلاسهاي خود كند.
آن نگهبان عراقي ديگر بچهها را نميزد و به آنها فحش نميداد و وقتي از
او سوال كردند كه چرا اينقدر متحول شدي؟ ميگفت: «خانمي را در خواب ديدم كه
به من گفت كه اين اسيران فرزندان من هستند مبادا اينها را اذيت كني».
ما
فرهنگ عاشورايي و امام حسين (ع) را در عراق زنده كرديم، كاري انجام داديم
كه يكي ديگر از عراقيها در پشت درب آسايشگاه نماز شب ميخواند.
عراقيها
از قبل به ما گفته بودند كه ميخواهند آبروي ايرانيها را به باد بدهند.
روزي بچههاي نوجوان را از تمام آسايشگاه جمع كرده و به جاي ديگري منتقل
كردند. در اين هنگام بود كه يك زن «رقاصه» را به داخل آسايشگاه بچهها
آوردند. صداي موسيقي را زياد كردند و آن خانم هم چند بار كارش را انجام
داد. تمام بچهها سرشان را پايين انداخته بودند و زير لب قرآن و يا زيارت
عاشورا ميخواندند. وقتي آن خانم متوجه اين كار بچهها شد از آنان سوال كرد
كه چرا نگاه نميكنيد، بچهها به او گفتند شما بايد حجابت را رعايت كني.