به گزارش پایگاه 598، یک بخش از ماجرای زندگی، «مرد» است و بخش دیگر آن «زن». این دو باهم
یکی میشوند و نتیجهاش میشود «زندگی».
گاهی چرخ روزگار بهگونهای میچرخد که یکی میرود و دیگری میماند. او
میماند و روزهای تنهایی؛ روزهایی که باید بدون آن بخش ماجرای زندگی سر کند.
«سمانه
علیکاهی» همسر «شهید رضا قشقایی» یکی از این زنان صبور است. زنی که آخرین دیدارش
با همسر در 21 دیماه 1390 و ساعاتی قبل از انفجار اتومبیل شهید احمدیروشن بود.
امسال در آستانه این روز، گفتگویی داریم با همسر شهید رضا قشقایی.
- خانم علیکاهی لطفاً برای شروع از خودتان بگویید؛
متولد چه سالی هستید؟ چندسالگی ازدواج کردید؟
سال 63 در خانوادهای متوسط در ورامین به دنیا آمدم. ازدواج ما نیز در
سال 79 بود؛ یعنی حدود 14 سال پیش.
- چطور با شهید قشقایی آشنا شدید؟
آشنایی ما از طریق خواهرش بود. البته نسبت فامیلی دوری هم داشتیم. در
زمان کودکی، او و خانوادهاش را دیده بودم؛ اما زمانی که ماجرای ازدواج مطرح شد،
مدتها از آن دیدار میگذشت و من خاطره مبهمی از او در ذهن داشتم.
- ازدواجتان چگونه بود؟
یک ازدواج سنتی. همدیگر را دیدیم و بعد از صحبتهای اولیه قرارومدارها
گذاشته شد. چند ماه بعد از عقد هم ازدواج کردیم.
- چه شد که به این وصلت رضایت دادید؟
خصوصیات اخلاقی خوبی داشت. همه او را قبول داشتند و صبوری و سربهراهی
و خانوادهدوستیاش ورد زبانها بود. خانوادهها نیز به خاطر نسبت فامیلی تقریباً
از هم شناخت داشتند. پدر و مادر و برادرم خیلی از او تعریف میکردند. پدر من
کارمند و مادرم خانهدار بود و ازلحاظ خانوادگی تقریباً همسطح بودیم. مادرش نیز
در توصیف رضا میگفت که از بچگی به خانواده اهمیت میداد و باوجود تعداد فرزندان
زیاد و درآمد کم خانواده، همیشه به فکر خانواده بود.
- کدامیک از خصوصیات ایشان شما را مجذوب کرد؟
مظلومیت خاصی داشت. بسیار نجیب بود و هنگام صحبتکردن نگاهش به زمین
بود. البته از نجابت او هم بسیار شنیده بودم. همین خصوصیات باعث شد که به درخواست
ازدواج ایشان پاسخ مثبت بدهم
- تا اینکه بالاخره ازدواج کردید.
بله، سرانجام این وصلت انجام شد و ما در طبقه بالای منزل خانواده همسرم
ساکن شدیم. روزهای خوبی را میگذراندم و با خانواده همسرم رابطه خوبی داشتم. رضا
هم رفتارش بهگونهای بود که حرمت همه را نگه میداشت و کاملاً تعادل را رعایت میکرد.
- حتماً این روزها در فراق همسر، بیش از گذشته خاطرات
آن روزها را در ذهن مرور میکنید. چه خاطره خوبی از آن روزها در ذهنتان مانده است؟
ماهعسل. خاطره ماهعسل را هیچوقت فراموش نمیکنم. اولین سفرمان بود و
همانگونه که همیشه میگویند اولینها ماندگارند. من هنوز خاطره آن سفر چندروزه به
شمال را در ذهنم مرور میکنم. البته عامل اصلی ماندگاری خاطراتی که باهم داشتیم،
رفتار خوب او بود. بسیار خوشسفر بود و از هیچ کاری برای شاد نگهداشتن من کوتاهی
نمیکرد.
- درجایی میخواندم که قبل از رفتن به سازمان انرژی
اتمی، شغلهای دیگری را تجربه کرده بودند. شرایط کاری ایشان در این مدت چگونه بود؟
آن روزها در شرکت نفت مشغول به کار بود. بعد از مدتی ازآنجا بیرون آمد
و به دلیل اینکه پدرش تاکسیران بود، مدتی نیز به شغل پدر مبادرت داشت و راننده
تاکسی بود. همان روزها بود که با یک کابینت ساز آشنا شد. ازآنجاکه حرفهها و آموزشهای
مختلف را بهسرعت یاد میگرفت، این حرفه را هم در مدت چند هفته فراگرفت. مدتی بعد
نیز به دلایلی از این کار بیرون آمد و وارد سازمان انرژی اتمی شد. تمام تلاش او
در این مدت برای آسایش خانواده بود.
- چه مدت بعد از ازدواج، صاحب فرزند شدید؟
پسرم محمدحسین در سال 81 به دنیا آمد؛ یعنی حدوداً دو سال بعد از
ازدواج.
- رفتار شهید قشقایی در منزل چگونه بود؟ آیا بهگونهای
رفتار میکردند که هنگام نبودشان در منزل خلأ حضور ایشان را حس کنید؟
شاید این تعریفها حرفهایی کلیشهای باشد، اما واقعاً از همه لحاظ خوب
بود و من بهعنوان همسرش از او رضایت کامل داشتم. هر وقت از سرکار برمیگشت خستگی
را پشت در میگذاشت و وارد خانه میشد. در تمام این سالها من هیچگاه متوجه
مشکلاتی که با آنها در بیرون از منزل درگیر بود، نشدم. با لبخند وارد خانه میشد
و همیشه با رفتارش فضا را شاد نگه میداشت. همیشه لحظهشماری میکردیم که زودتر به
خانه بیاید.
- در کارهای منزل به شما کمک میکرد؟
همیشه در نظافت خانه مرا کمک میکرد و معتقد بود کمک به همسر ثواب
دارد. گاهی هنگام پختن غذا به آشپزخانه میآمد و کنارم میایستاد تا به قول خودش
سهمی در کارهای منزل داشته باشد.
- رابطه ایشان با شهید احمدی روشن چگونه بود؟
مانند دو برادر بودند. به آقا مصطفی میگفت داداش. در موارد بسیاری
همدیگر را همراهی میکردند. الآن هم با خانواده شهید احمدیروشن در ارتباط هستیم.
هرچند به خاطر بعد مسافت دیدارها دیربهدیر انجام میشود، اما دورادور جویای احوال
هم هستیم.
- روزها میگذشت تا اینکه آن اتفاق ناگوار افتاد، ساعات
آخر در کنار ایشان چگونه گذشت؟
آخرین شبی که رضا کنار ما بود، مهمان داشتیم. خواهرم و همسرش که
پسردایی رضا است، مهمان ما بودند. حدود ساعت 12 بود که رضا به پسرم محمدحسین گفت
برو بخواب فردا باید به مدرسه بروی. او را برد و روی تخت خواباند.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد، بیرون از خانه رفت و نان و شیر و
پنیر خرید. عادت هرروزش این بود که سماور را روشن میکرد و سفره را میانداخت. آن
روز صبح هم یک لیوان شیر گرم کرد و چون عجله داشت به سمت در رفت که از خانه خارج
شود. گفتم حالا که نان گرفتهای یکلقمه هم بخور. گفت: عجله دارم. لقمهای نان و
پنیر برای او آماده کردم که همراهش ببرد.
- معمولاً اولینها و آخرینها ماندگارند و فراموشنشدنی؛
آخرین دیدار شهید قشقایی چگونه بود؟ آیا با همیشه فرق نداشت؟
آن روز صبح مثل همیشه در را باز کرد تا از خانه خارج شود. چند قدم که
رفت، برگشت و مبلغی را به من داد و گفت: این پول را در صندوق صدقات بینداز. سپس از
پلهها پایین رفت، اما ناگهان ایستاد. سرش را برگرداند، برای چند لحظه مرا نگاه
کرد و رفت. از رفتارش تعجب کرده بودم. همیشه بهسرعت از پلهها پایین میرفت و از
خانه خارج میشد.
- خبر شهادت را چگونه شنیدید؟
چندساعتی از رفتنش گذشته بود که دلشوره عجیبی وجودم را فراگرفت. به
سمت تلفن رفتم. گوشیاش خاموش بود. تابهحال نشده بود گوشیاش را خاموش کند یا
تماسهای مرا بیپاسخ بگذارد. نگرانیام لحظهبهلحظه بیشتر میشد. به برادرش زنگ
زدم، گفت: رضا و آقای احمدیروشن همراه هم بودند. به ماشینشان بمب زدهاند و رضا
هم الآن در کما است. دیگر نمیشنیدم چه میگفت. آنقدر شیون و زاری کردم که همه
همسایهها متوجه ماجرا شدند و سراسیمه به خانه آمدند. اصلاً توان حرف زدن نداشتم.
به خانه مادرش رفتیم. از شلوغی آنجا تعجب کرده بودم. به خودم دلداری میدادم که
چیزی نشده و رضا حالش خوب است. اصلاً نمیتوانستم باور کنم. هیچکس هم به من چیزی
نمیگفت. از هر که سؤال میکردم جواب سربالا میداد. مادرش تازه از بیمارستان
برگشته بود و میدانست رضا شهید شده است. به شوهرخواهرم گفتم راستش را بگویید، چرا
هیچکس جواب مرا نمیدهد. گفت: رضا رفت...
واکنش محمدحسین به شهادت پدرش چگونه بود؟ آیا توانست با نبود ایشان
کنار بیاید؟
بعد از اینکه خبر شهادت را شنیدم از حال رفتم. چشمانم را که باز کردم
دیدم در اتاق هستم. آن لحظه فقط به فکر محمدحسین بودم. بسیار به پدرش وابسته بود.
مانند دو دوست بودند. با خودم گفتم حالا به این بچه چه بگویم؟ در آن لحظات انگار
خدا کلمات را در دهان من میگذاشت. پرسید: مامان بابا چی شده؟ گفتم: بابا پیش خدا
رفته، جای او خوب است و باید راه او را ادامه بدهیم. در آن لحظات انگار محمدحسین
هم آرام شده بود.
- صبری را که میگویند خداوند هنگام مصیبت به انسان میدهد
چگونه حس کردید؟
صبری که خدا عطا میکند را با تمام وجود حس کردیم. برای محمدحسین هم
همینگونه بود. اینکه پسری در این سن و سال و با اینهمه وابستگی بتواند شهادت پدرش
را بپذیرد فقط لطف خدا بود. رضا عاشق شهادت بود و همیشه در دعاهایش میگفت خدایا
عمر باعزت و مرگ باعزت به من بده. رضا به آنچه همیشه آرزو داشت رسید.
- محمدحسین و مادرش، روزهای بدون رضا را چگونه میگذرانند؟
محمد همیشه میگوید بابا کنار ماست. حواسش همیشه به ما است. درواقع
نبودن رضا را چندان حس نمیکند. البته گاهی به یاد روزهایی که پشت در میایستاد تا
بابا از راه برسد و او را بغل کند دلتنگ میشود، اما حضور پدر آنقدر محسوس است
که بخش زیادی از دلتنگیهای پسر را جبران میکند.
منبع : مهرخانه