به گزارش سرویس نقد رسانه پایگاه 598 ، نیمۀ
یکی از شبهای سرد، مرطوب و استخوان سوز دیماه سال 79 در فکه بود. خسته و
بیرمق و چُمباتمه زده از سرما در زیر یکی از سه سولۀ رینگیِ کوچک مقّر
تفحص شهیدان، پادشاه هفتم را خواب میدیدم. نیمههای شب چندین بار متوجّه
حرکت و زمزمه های آهستۀ علی آقا شدم! اُورکت کره ای را روی دوشش انداخته
بود و کلاهش را بر سر کرده بود. مطمئن بودم که هنوز وقت اذان نشده. در آن
سرمای سوزناک سحرگاه فکّه، بدنم گُر گرفته بود از شَرم.
(1) بار دیگر تفحص!
مناجات
و هق هق بی صدای نماز شبش که تمام شد، در آستانۀ اذان صبح، بلند شد فانوس
به دست ایستاد و با آهنگی تکاندهنده و به یادماندنی یکی دو بیت شعر را با
صدای نیمهبلند خواند و اذان گفت تا همه برای نماز بیدار و آماده شوند:
«صبح که سحر میزند، خدا نظر میکند / بنده چقدر بی حیاست، خوابِ سحر
میکند». بعد از نماز رو کرد به من و گفت: «باز هم میخوای بخوابی؟» گفتم:
«نه، درخدمتم!» گفت: «بریم بیرون؟» گفتم بریم و چه رفتنی! گرگ و میش هوای
مه گرفته و پر سوز و سرمای فکّه و شبنم های یخ زده بر روی بوته های کنار
جاده حال غریبی در وجودم زنده میکرد. دستهای یخ زده ام را در جیبم فرو
برده بودم و بخار نفس کشیدنم جلوی صورتم را میپوشاند. قدری قدم زدیم. علی
آقا دردودل میکرد. نه! شاید وصیت میکرد.
خیلی
دلش گرفته بود. از نارفیق ها، از نامهربانی ها و بیصداقتی ها، میگفت و
دور میشدیم از مقر. دردهای خودش و پای قطع شده و تن مجروح و خستهاش،
پسرش «عبّاس» و معلولیت اش که دوازده سال مثل یک تکّه گوشت در گوشۀ خانه
ناله میکرد و دلتنگیه ای دختر شاد و پرانرژی اش «فاطمه» که دلخوشی و
مونسِ همسر صبور و قالباً تنهای علی آقا بود، از یک طرف و ناملایمات کاری و
تنگناها و برادریه ای وصله پینه شده، از طرف دیگر!
در
آن لحظه ها و دقایق، تصورش را هم نمیکردم که بعد از شش سال رفاقت؛ این
آخرین دیدار من با اوست. دردمندانه مینالید و نصیحت و وصیت میکرد.
نمیدانستم یک ماه بعد، صبح روز 22 بهمن، در وسط میدان مینِ منطقۀ عملیاتی
فکّه، آوردگاهِ رزم آوران نبرد والفجر مقدماتی، علی محمودوند، مرد روزهای
مردآزمای جنگ و فرمانده و علمدار با اخلاص اکیپ تفحص لشکر 27 محمّد رسول
الله (ص)، در خون خود به سجده میافتد و طعم تلخ از دست دادن رفیق را با
شکستن کمرم، درکامم مینشاند!
گفتم
وسط میدان؟! بله شهدا همیشه وسط میدان بوده اند، خواه میدانِ مبارزه
باشد، خواه میدان فداکاری و شهادت و خواه میدان «امیرچخماق» در شهر شهید
پرور و دارالعبادۀ «یزد». باید به این ودایع کبریایی و دفینههای آسمانی که
حاصل مجاهدتهای شهیدان مظلوم و بی ادعای تفحص در میادین مین برجای مانده
از جنگ در جنوب و غرب کشور، برای پایان بخشیدن به یک عمر چشم انتظاری
هزاران پدر و مادر و همسران منتظر و داغدیده اند، سلام و درود گفت:
شهیدان! صفای قدمتان ...
(2) ماه فرو ماند از جمال «محمّد»
برخی
شنیده ها حاکی از آن است که اهالی محلۀ هنر هفتم، این روزها در تب و
تابند تا همزمان با فرارسیدن هفدهم ربیع الاوّل (میلاد پیامبر اکرم (ص) و
امام جعفر صادق (ع)) شاهد رونمایی از آخرین ساختۀ هنرمند با اخلاق کشورمان،
مجید مجیدی باشند. امیدوارم چه در این مناسبت و چه در زمان دیگری
که ممکن است دست اندرکاران آن برنامه ریزی کرده باشند، هر چه زودتر شاهد
این اتفاق مبارک باشیم. فیلم سینمایی «محمد(ص)» که چند ماه قبل بخشهای
کوتاهی از پشت صحنۀ تولید و برخی سکانسهای آن با حضور مجیدی برای میهمانان
خارجی در سالن نمایش سازمان اوج به نمایش درآمد، الحق اثری باعظمت، لطیف و
تأثیرگذار است. البته هر نوع قضاوت و داوری در مورد محتوا و کیفیت این اثر
را باید به بعد از دیدن نسخۀ کامل آن موکول کرد، امّا آنچه دیدم، تراز
سینمای انقلاب اسلامی را ارتقاء خواهد داد. ان شاء الله.
حالا
بگذار وارثان محمدبن عبدالوهاب، تکفیریهای آل صهیون و سلفی
صهیونیستهای نفت خوارِ عقال قرمز، از خشم و عصبانیت بمیرند. بله؛ پیامبر
اسلام، رحمه للعالمین است، نه اِلهۀ سربریدن و خون و وحشیگری و جهالت!
هر
چند عمدۀ عوامل اصلی این اثر، میهنی نیستند و همین منجر به چند برابر شدن
هزینه های تولید آن شده و حساسیت هایی را در خانوادۀ سینما برانگیخته
است، امّا در این سرزمین آنقدر اصراف و ریخت و پاش هست که اگر بخش کوچکی از
این ضایعات جلوگیری و کنترل شود، هر سال سه چهار اثر جهانی از این دست،
میتوان تولید و راهی ممالک دیگر کرد. خدا را شکر که توفیق پشتیبانی از
تولید چنین اثری متعلق به هیچکدام از دولتها نیست! نه دولت قبل که اعتنایی
به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی نداشت و نه دولت فعلی که در این حوزه ها
اساساً دغدغه ای ندارد.
فیلمهایی
از جنس «محمد(ص)» مجیدی و «چ» ابراهیم حاتمی کیای عزیز، موشکهای شهاب 3
جمهوری اسلامی ایران در حوزۀ فرهنگ است که میتواند معادلات ناتوی فرهنگی
را بهم بریزد و نقشه ها را در این نبرد، جابجا کند. میلیونها و بلکه
میلیاردها انسانِ قحطی زدۀ تشنه و بمباران شده در زیر امواج هزاران شبکۀ
ماهواره ای و رسانه های غول پیکر دشمن، در انتظار آثار ناب هنرمردانِ
مسلمان و متعّهد این آب و خاک اند ..... تا بیشتر از این دیر نشده، بسم
الله.
(3) دستهای پُر جشنوارۀ «عمّار» و دستهای خالیِ جشنوارۀ «فجر»
هر
چقدر از فتنۀ سال 88 دورتر میشویم و گرد و خاک ناشی از آن غوغای غبارآلود
فرو مینشیند،رویش ها و جوانه ها بیشتر رخ نمایان میکنند. یکی از رویش
های مبارک این سالها «جشنوارۀ مردمی فیلم عمّار» است. گردهمآیی بزرگی که
به اتکای آثار و تولیدات خودجوش جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی و بعضاً با
حداقل امکانات به فرجام قابل قبولی رسیده است. جشنوارۀ عمّار نهالی است که
قد میکشد و بالا میرود.
در
حالی که، جای هیچ جشنواره ای را تنگ نکرده! در تقویم سینمایی کشور بیش از
سیصد جشنواره فیلم برگزار میشود؛ از «رویش» و «رشد» و «پلیس» و «مقاومت» و
«فیلم کوتاه تهران» و «سینماحقیقت» گرفته تا «فجر» و «بهزیستی» و صدها
جشنوارۀ ریز و درشت دیگر! امّا هیچکدام «عمّار» نمیشوند. گفتمان غالب در
اکثر آثار شرکت کننده در جشنوارۀ عمّار، گفتمان انقلاب اسلامی است و برای
نگه داشتن این بیرق، با هیچ کس تعارف ندارد! صریح است و ساده.
هر
چند ممکن است در جاهایی با شلختگی و بی نظمی و شاید غیر استاندارد برگزار
شود، امّا در این آب و هوای خراب و آلودۀ عرصۀ فرهنگ، برای اصحاب هنر و
رسانۀ انقلاب اسلامی، غنیمت و هوای تازه است. هر چقدر دست بروبچه های شرکت
کننده در این جشنواره از آثار زُلال و اولویت دار انقلابی پُر است، دستِ
متولیانِ امسالِ جشنواره فیلم فجر، از آثار ناب، جذاب و تأثیرگذارِ دینی و
متناسب با گفتمان انقلاب اسلامی، خالی است! همۀ ما علّت این فقر و کم خونی
شدید در سینمای سرطان زدۀ این مُلک را میدانیم. کاش متولّیان دولتی و
رسمیِ امر فرهنگ، نیم نگاهی به حال و روز بُحرانی خود و انرژی و نشاط
متراکم در وجود عمارهای جوان این دوران میانداختند. اگر چشم بینایی باشد!
راستی
از کوچ اجباری وحید جلیلی (دبیر جشنوارۀ عمّار) به شهر آقا علی بن موسی
الرضا (ع) و پوشیدن کسوت «معاون اجتماعی شهرداری مشهد» مدّتی گذشت. به خودش
هم شفاهاً گفته ام: نمیدانم از رفتن دوست و برادرم آقا وحید به مشهد،
باید ناراحت باشم یا خوشحال، امّا امیدوارم رفتن او منجر به بروز خلاء یا
حفرهای پرنشدنی در روند مدیریت جشنوارۀ عمّار و سایر فعالیتهای جنبی اش
در این حوزه، نشود.
(4) «نُهِ ده» را فراموش نمی کنیم!
در
آستانه یوم الله 9دی، خواستم چند خط قلمی کنم، امّا هر چه کندوکاو کردم و
عمیقتر شدم، زیباتر، خواندنی تر و دلنشین تر از «دلنوشتِ» برادر خوبم
«حسین قدیانی»، نیافتم! «من مستأجر نیستم! خانه ام بیت رهبری است»
یادداشتی بود که برای همیشه در تاریخ روزنامه نگاری سیاسی، ماندگار شد.
مثل
خودِ نهم دیماه. توصیه میکنم کتاب «نُهِ ده» حسین را حتماً بخوانید.
یادم هست که یکی از مقدمه های کتاب را هم خودم برای حسین نوشته بودم.
تجربۀ واقعۀ عظیم و خروش مقدس ملّت در حماسۀ نهم دیماه، بار دیگر به همه
یادآوری کرد: «خط قرمز» ما، لبیک یا حسین است .... خط قرمز ما، خط «ولایت»
است و بس! چه زیبا گفت:
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم / گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزید لبریز شود / ما پشت به سالار شهیدان نکنیم
(5) از تهران تا کابل
همین
یکی دو ماه پیش بود. ساعت 6 صبح یکی از روزهای آرام و ساکت پاییزی که زمین
خیس شده از نمنم دانه های زُلال باران و صدای خِش خِش رد شدن ماشینها
از چاله چوله های پرآب و حوضچۀ خیابانهای تهران. نوجوان دوازده سیزده
سالۀ لاغر اندام که چشمانش پُف کرده بود و انگار از خوابِ ناز پریده باشد
توجه ام را جلب کرد! سردش بود و چند نان بربری را لای پارچه ای در دست
گرفته بود و از جلوی من رد شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که به یک باره
درب های جلوی خودروی وانت دوکابین «ناجا» که گوشه ای از خیابان پارک شده
بود و تا این لحظه جلب توجه نکرده بود، باز شد و سه مأمور نیروی انتظامی
شروع به دویدن کردند، نوجوان، آشفته و بی پناه با همۀ وجود فرار میکرد.
بُقچۀ نان را رها کرد و با همۀ وجود مثل بچه آهو میدوید. یکی از مأموران
که تنومندتر بود با دستهای توپُر و درشت، از پشت بر کتف پسر کوبید، مثل
عقابی که بر شکار خود فرود آمده باشد، نوجوان با صورت به زمین خورد و میان
گل و لای جمع شده در یکی از چاله ها، حسابی خیس و گل آلود شده بود.
میلرزید! هم از ترس و هم از سرما!
پسربچه
را بردند داخل همان وانت دوکابین که بر روی صندلی عقبش سه چهار کارگر
افغانی و در قسمت حمل بار هم، پنج شش پیرمرد و جوان افغان دیگر کِز کرده و
درهم فرو رفته و نشسته بودند! نتوانستم بیشتر از این بایستم و حیرت زده
نگاه کنم. دویدم به سمت آن مأمور. پرسیدم چه شده؟ چه کار کرده اند؟ نگاهی
کرد و گفت: «افغانی اند»! گفتم: خب؟ گفت: «خب که خب! باید برگردند به
کشورشان! مردم از اینها ناراضی اند و از ناجا تقاضا دارند افغانی ها را
جمع کنیم و برگردانیم به کشورشان .... !» بگذارید ادامه ندهم ... کافی بود
یک نفر با موبایل از این صحنه فیلم میگرفت؛ آنوقت همین غوغا و جنجالی که
اکنون بر سر فیلم اخیر در شبکه های اجتماعی برپا شده، دو ماه پیش جرقه زده
میشد. برخی از ما، عجب ملّتی هستیم!
یادم
آمد اردیبهشت 92 در خط مقدم جبهۀ مبارزان سوری در «ریف دمشق»، یکی از
محورهای عملیاتی دست شیعیان افغانستان بود که به یاری و مددِ علوی های شام
شتافته بودند. فقیرترین و بی امکانات ترین و سخت ترین محور عملیاتی،
تحویل جمع قلیلی از افغانها بود. بعد از سلام و احوالپرسی و خداقوت به
جوانترها، معلوم شد یکی از آنها فرزند مجاهد شهیدی است که پدرش زمستان
سال 65 در شلمچه به شهادت رسیده!! چه بسیارند شهدای مظلوم و گمنام
افغانستان که در هشت سال جنگ نابرابر تحمیلی به این ملّت مظلوم، خودشان را
برای دفاع از این آب و خاک به جبهه های نبرد با ارتش مجهز حزب بعث و
حامیان بین المللی اش رساندند! چه بسیارند مفاخر و مشاهیر افغانی در
ایران و افغانستان که بی ادعا و بینشان در غربت و فقر روزگار میگذرانند.
شعرا و ادیبان، نویسندگان و دانشگاهیان افغان، بماند! بیش از سه میلیون
نفر نیروی کار در کشورمان بدون داشتن بدیهی ترین حقوق اجتماعی نظیر اجازۀ
تحصیل، معامله و بیمۀ بهداشت و درمان و ... سخت ترین و ملال آورترین
مشاغل، از عرق ریختن در کوره های آجرپزی تا کارگری سادۀ ساختمانی را بر
عهده گرفته اند.
یادش
بخیر «احمدشاه مسعود» شیر درّۀ پنجشیر! مستندِ «لعل بدخشانِ» محمدحسین
جعفریان را بارها دیده ام؛ با نواها و موسیقی های محلی افغانستان زندگی
کرده ام. افغانستانی که معدنِ غنی و حاصل خیزِ منابع انسانیِ نجیب، با
انگیزه و مستعد است، حسرتا که فعلاً از این استعدادها و منابع سرشار،
آمریکا و انگلیس و فرانسه و ترکیه و سایر دولتهای اروپایی بهره میبرند و
نه انقلاب اسلامی ایران که با قدمتی فرهنگی و دیرینه و همزبان و هم گویش با
کشور همسایۀ خود است! فیاللعجب! چقدر غفلت!
بعد
از دیدن این صحنۀ تأسف بار، با محمدحسین جعفریان تماس گرفتم. باسابقه
ترین و فعالترین عنصر فرهنگیِ انقلاب در حوزۀ افغانستان که عمر و جوانی و
سلامتی خودش را پای نزدیکی دو ملّت بزرگ ایران و افغانستان گذاشت. به او
گفتم: حسین عزیز! جوانمردی کن و هر چه سریعتر برنامۀ مجلۀ تلویزیونیِ
«سلام افغانستان» را که برای پخش از شبکۀ افق برنامه ریزی کرده ای، شروع
کن! مجله ای تصویری و هفتگی که به معرفی هر چه بیشتر افغانستان میپردازد.
جعفریان تعجب کرده بود، امّا حال خرابم را درک میکرد و خوب میفهمید. چرا
ما هنوز تواناییها و استعدادهای بزرگ نهضت جهانی اسلام را به خوبی
نشناخته ایم و باور نکرده ایم؟ .... فرصتها چه ساده از کف میروند،
هیهات!
(6) «شبهای قدر کربلای پنج»
هر
سال به نیمه های دیماه نرسیده، بروبچه های رزمنده و جانبازان و خانواده
های شهیدان، یاد عملیات کربلای پنج و کانال پرورش ماهی و نهر خیّن و
شلمچه و جزیره ام الرّصاص و اعزام عظیم و سراسری «سپاهیان محمّد (ص)» می
افتند. گفتم کربلای پنج، یاد نویسنده توانای کتاب «شبهای قدر کربلای پنج»
افتادم. «نصرت الله محمودزاده» نویسنده و پژوهشگر ارزشمندی که بخشی از
اخلاق و تجربۀ دورۀ نوجوانی ام را مدیون شخصیت قهرمانانِ واقعیِ کتابهای
او هستم که به شدّت بر روی من تأثیر گذاشت. «مسیح کردستان» قصۀ زندگی سردار
شهید محمد بروجردی و «سفر سرخ» قصۀ دیگری از زندگی دانشجوی پیرو خط امام و
یکی از فاتحان لانۀ جاسوسی آمریکا، شهید سیدحسین علم الهدی.
به
قول حسین بهزاد عزیز (خالق کتابهای ارزشمندی همچون همپای صاعقه)، ای کاش
در این روزگار و در پیچ و خم هزارتوی این شهرِ آلوده و شلوغ، قدر و قیمت
خالق کتاب کم نظیر شبهای قدر کربلای پنج را بیشتر میدانستیم. خدا را شکر
که او هنوز در بین ماست.
(7) .... و امّا؛ اربعین !
اگر
خدا بخواهد و صاحبِ عاصیِ این قلمِ فقیر و ناتوان را عمری باقی بود، به
قدر وسع قلیلِ خود، تلاش خواهد کرد در هر یادداشت، ذره ای و قطره ای از
اقیانوسِ حلاوتِ مائده های این رخداد عظیم آخرالزمانی را ولو در حد چند
سطر بازگو نماید. همین مقدمۀ مختصر کفایت میکند تا مثل تخته شکستۀ واژگون و
بی اختیار، دل به اقیانوسِ طوفانی و موّاج اربعین بزنم.
سه
سال قبل تر که برای نخستین بار شال و کلاه کردم، در سفر عجیب و آسمانی
اربعین، توفیق یار شد و همسفر حجت الاسلام «آقاتهرانی» شدم، قبل از حرکت
وقتی مختصر توشه و وسایلم را برای طی طریق در جادۀ نجف اشرف تا کربلای
معلّی، در کوله پشتی کوچکم، جمع و جور میکردم، بزرگترین دغدغه ام برای
این سفر، گیج زدن در عوالِم روزمرگی و سیر و سیاحت در وادیِ اطعمه و اشربۀ
مسیر، آنهم به خاطر فقدان هادی و هم سفر و هم صحبتِ عالم و بااخلاق بود،
که به لطف و مرحمتِ ارباب و آقا و سرورم حضرت سیدالشهداء (ع)، با همراهی
گوهر نابی همچون «حاج آقامرتضی»، این یگانه دغدغه هم مرتفع شد ... بگذریم!
اصل و فرع و حواشی و خاطرات سفر بماند برای فرصتی دیگر!
در
طول مسیر، مانده بودم حیران و بُهت زده در کشف اسرارِ این اتفاق بی بدیل و
این رزمایش و مانور قدرت شیعه در عصر آخرالزمان! که حاج آقا به فریادم
رسید، دلایل متعددی را یکی یکی برشمرد، که حافظۀ زنگ زده و نَم کشیدۀ من،
دو دلیل را به خاطر سپرد:
1-
در آخرالزمان، هنگامی که حضرت بقیه الله الاعظم (عج) پایگاه و مرکز حکومت
را در کوفه قرار میدهند، آن زمان که سپاه و لشکر اسلام، فوج فوج به ایشان
ملحق میشوند، طبق روایات، زمانی که حضرت در مسجد کوفه به نماز می ایستند،
صفوف طولانی و درهم فشردۀ سپاه اسلام، تا کربلا امتداد
مییابد.
زمینِ زیر پای نمازگزاران آخرالزمانی، به واسطۀ رفت و آمدهای زوّار پیادۀ
حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، پاک و مهیّای آن رخداد عظیم خواهد شد.
2-
هیچ دولتی قادر نیست با این نظم و انضباط و با این عرض و طول و حجم و
کیفیت، پشتیبانی و تأمین نیازمندیهای میلیونیِ لشکریان آخرالزمانیِ امامِ
عشق را تأمین کند، لذا ملّت عراق، در آزمونی بزرگ، در حال تمرینِ میزبانی و
آماده شدن برای پذیرایی از آن سپاه عظیم هستند!
فعلاً همین مختصر را داشته باشید تا فرصتی دیگر!
منبع: فرهنگ