به گزارش پايگاه 598 به نقل از فارس، حتما در تاریخ کربلای حسینی زندگی زهیر را خواندهاید. زهیر که تمایلی به دیدار با حضرت اباعبدالله ندارد منزل به منزل از عقب کاروان او روان میشود تا برخوردی با هم نداشته باشند، اما وقتی برحسب اتفاق در منزلی باهم روبه رو میشوند و هر یک خیمههای خود را در دوطرف دشت برپا میکنند امام او را به خیمه خود دعوت میکند و او از رفتن امتناع میورزد. در نهایت با اصرار همسرش به دیدار امام شرفیاب میشود. زهیر پس از آن دیدار متحول میشود و به یاران آن حضرت میپیوندد. بعدها همسر زهیر اینچنین میگوید: نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر آن دو گذشت که زهیر کربلایی شد.
از آن ماجرا گریزی میزنم به ماجرای اردوی عید نوروز 1361 که ما دانشآموزان مقطع راهنمایی و دبیرستان آن زمان را عازم یزد و اردکان کردند. طی اردو ما را به دیدار شهید محراب آیتالله صدوقی بردند. نمیدانم مابین آن بزرگوار و این سیزده نفر چه گذشت که پس از بازگشت از سفر کربلایی شدند؟ برادر اکبرزاده که خود از اهالی اردکان و کارمند آن روزگار جهاد سازندگی بود، مقدمات اعزام این سیزده نفر را فراهم کرد و آنها برای گذراندن دوره آموزشی خود دوباره راهی یزد شدند.
شهید محمدجعفر رضایی هم جزو این سیزده نفر بود. شهید محسن الوندی، شهیدخسرویان، شهیدکمال حبیبی، شهیدجعفری و شهید مهردادسردارزاده هم دیگر نفرات این گروه بودند. مدتی از اعزام دوستان نگذشته بودکه عملیات والفجر1 و بعد 2 آغاز شد و در همان عملیات محمدجعفر رضایی و دیگر دوستانشان شهید یا اسیر شدند و من که تازگی زبان به شعر بازکرده بودم طبق یکی از نامههای محمدجعفر این گونه نوشتم:
رفتیم و بابهار برمی گردیم / بعداز تب انتظار برمی گردیم...
آن روز که خورشید ظفر رخ تابید / پیروز به این دیار برمی گردیم
و به این ترتیب الفت دیرینه من و محمدجعفر بیشتر شد. شاید بخاطر همین رباعی بود که کمتر جرأت میکردم نزد مادر شهید محمدجعفر رضایی آفتابی شوم. چون از زبان فرزندش این قول را به مادر چشمانتظار داده بودم که او بر میگردد.
اما هفته گذشته در حالی افتخار دستبوسی این مادر نصیبم شد که نه او همان مادر سر حال سالهای دور بود نه دیگر آن کوچه مثل سابق ساده و صمیمی. میروم تا با او مصاحبتی داشته باشم از جنس خاطرات. در خیابان شهداء جنوبی با پای پیاده غرق در افکار و تجدید خاطرات گذشته بودم که خودم را مقابل در منزل مادر محمدجعفر رضایی یافتم. مادری که حالا قصه زندگیاش با نقشآفرینی تحسین برانگیز مریلا زارعی چشمهای بسیاری از مردم ایران را بارانی کرده است.
به خاطر علاقه زیاد محمدجعفر به مادرش بود که همه بچههای محل و حتی دوستان او را از زبان محمدجعفر «مَ مانی» به معنی مادر خطاب میکردیم و حالا من هستم و مادری رنجدیده با یک چمدان خاطرات دست نخورده و بکر که حتی از چشمان اهالی شیار 143 هم دورمانده است.
مشروح گفتوگوی امروز روزنامه جامجم را با مادر شهید شیار 143 در ادامه میخوانیم.
* خانم نیازپور اگر اجازه دهید گفتوگو را از زندگی خودتان آغاز کنیم و خانوادهتان.
اختر نیازپورم، مادر شهید محمدجعفر رضایی. متولد 1310 بیجار هستم، دو دختر و چهار پسر دارم، محمدجعفر فرزند چهارمم و متولد 1343بود. وقتی که در همین اتاق که می بینید به دنیا آمد هوا تقریبا سرد بود و بخاطر این که پسرم سرما نخورد کرسی گذاشتیم، من او را شیر می دادم و روی کرسی می خواباندم. محمدجعفر از همان کودکی بسیار مهربان بود و پدرش خیلی او را دوست داشت. نمی دانم چطور برای اعزام به جبهه پدرش را راضی کرد.. با توجه به این که پدرش علاوه بر شغل کارمندی آموزش و پرورش در امر بنایی تبحّر داشت محمدجعفر به او کمک می کرد و در کار منزل هم به من یاری می رساند.
*در فیلم شیار 143 همین نکته برجسته شده است، شخصیت شهید در کنار مادر و پای دار به قالیبافی می پردازد.
بله گلیمچه بافی بلد بود و به من خیلی کمک می کرد و این گلیمی که می بینید و مزین به نام امام خمینی(ره) است هم از کارهای اوست و یادگاری ارزشمندی ست که با هیچ چیز آن را معاوضه نمی کنم.
*دوست دارم درباره اعزامش به جبهه بیشتر برایمان توضیح دهید.
شب قبل از اعزام محمدجعفر به جبهه، دختر عموی پسرم مهمان ما بود. دیدم محمدجعفر تندتند چیزی می نویسد. از او پرسیدم چه می نویسی؟ و او در پاسخ گفت: برای خواهرم در شهرستان قروه نامه می نویسم. بعد از اتمام نامه آن را روی تاقچه پشت آینه گذاشت. دخترعمویش رفت تا آن را بردارد و بخواند، محمدجعفر نامه را ازدستش گرفت و با خود برد. فردا وقتی برای کاری خواستم از خانه بیرون بروم دیدم نامه را همان شب داخل کفش من گذاشته است. در واقع آن نامه وصیت نامه محمدجعفر بود. چند روزی انتظار کشیدم تا این که بالاخره یک شب ساعت یازده به من زنگ زد. در آن زمان تلفن های بیجار هندلی بود و از مخابرات ارتباط برقرار می شد. با کمی دلخوری از او پرسیدم کجایی؟ و او گفت اهواز هستم و نگران من نباشید.
* و این نگرانی و دلواپسی سال ها به درازا انجامید.
بله... این انتظار درست پانزده سال طول کشید تا بالاخره پیکر محمدجعفر را به بیجار آوردند. حالا با این تفاسیر نمی دانم شانس با مرحوم پدر محمدجعفر بود که آبان 1373 درست همزمان با سی سالگی پسر رشیدش به او ملحق شد یا با مادری که بعد از پانزده سال عصر یک روز بهمن و سرد و ساکت به دیدار پسرش دلشاد شد؟
* چشم انتظاری آن هم برای عزیزی که رفته کار دشواری است. کمی درباره این سال های دوری و پر از انتظار برای ما بگویید.
پس از فوت پدر محمدجعفر، پانزده ماه بعد پیکر شهید به وطن بازگشت. در آن سال های سخت، انتظار کار من و مرحوم پدرش بود و چشم دوختن به در... . مونس ما یک رادیو قدیمی بود تا بلکه خبری از پسرم به دست بیاورم.
*این رادیو در فیلم شیار 143 هم حضور پررنگی دارد و خانم آبیار تقریبا از آن یک شخصیت ساخته است.
من فیلم را هنوز ندیدهام، ولی شنیدهام... در آن ایام هر زنگی، هر تلفنی که به صدا در می آمد، گمان می کردم محمدجعفر است. زنگ خانه را می زدند فکر می کردم اوست و سریع به سمت در می دویدم، تلفن زنگ می خورد تمام دلم می ریخت، تا بالاخره یک روز عصر، بهمن ماه بود، دامادم خوشحال به منزل ما آمد و گفت مژده بده، جعفر را آوردند. ابتدا فکرکردم او زنده است، اما پس از مدتی متوجه شدم که نه.... (بغض میکند)... منزل ما پُر شد از فامیل و همسایه.
به همراه پسرم سعید و داماد و سایر فامیل به بنیاد شهید شهر رفتیم. در یک زیرزمین روی یک تخت یا سکو چند تابوت قرار داشت. تازه فهمیدم که پیکر پسرم را آورده اند. خواستم جلو بروم تا او را ببینم، اما همراهان ممانعت کردند. با هر زوری بود خودم را به پیکر رساندم، باور کنید می دانستم کدام تابوت است، حضورش را حس می کردم، کفن شده بود، با کمک پسرم سعید، کفن را کنار زدم و وقتی پیشانی بلند او را که مشخصه بارز محمدجعفر بود، لمس کردم، باورم شدکه او بازگشته است.
*خیلی سخت است بپرسم چه حالی داشتید.
شکر... شکر...شکر... سجده شکر به جا آوردم که فرزندم در راه وطن و اسلام شهید شده است... شکر خدا را به جا آوردم.
* ارتباط و آشنایی تان با خانم آبیار چگونه شکل گرفت؟
بعد از آن تاریخ داستان زندگی من مورد توجه خانم نرگس آبیار قرار گرفت و او برای تحقیق بارها با من مصاحبه انجام داد. اوایل به بیجار میآمد و با ضبط صوت و بعضا نوشتن مطالب، خاطره هایم را یادداشت می کرد. گرچه تاکنون موفق نشدم فیلم را ببینم و دوست دارم که می شد تهیه کنندگان و خانم آبیار دست کم یک بار در بیجار شهری که داستان اصلی در آن رخ داده نمایش میدادند، اما زحمات خانم آبیار واقعا جای تشکر دارد.
*آخرین بار چه زمانی محمدجعفر را دیدید؟
وقتی از رفتن محمدجعفر مطلع شدم همراه پسرم سعید خودم را به محل اعزام رساندم. دوستان او را یکی یکی دیدم ولی از پسرم خبری نبود. بعدها متوجه شدم خودش را پشت ستونی پنهان کرده است تا مبادا منصرفش کنم. چند وقت بعد سعید گفت، من هم او را دیدم و او از من خواست تا به مادر چیزی نگویم تا مانع سفرش نشود.
* جالب است که فیلمی از شب عملیات بعدها به دست می آید که در آن محمدجعفر ضمن معرفی خودش می گوید: من اهل بیجار هستم ولی ازیزد اعزام شده ام و پس از چهل روز آموزش رزم به جبهه اعزام شده ام.
آهی می کشد و با افسوس می گوید: افسوس این فیلم راهم مثل فیلم شیار143 ندیده ام.
محمدجعفر بعد از اردوی یزد خیلی از شهر یزد و اردکان تعریف می کرد، مابین اردوی یزد و آموزش نظامی محمد جعفر بیشتر اوقاتش را با دوستانش بود و کمتر به خانه می آمد. شاید داشتند باهم قرار و مدار سفر بی بازگشت را می گذاشتند. او بیشتر با شهیدمحسن الوندی و شهیدکمال حبیبی دوست بود.
* همرزمان محمدجعفر را هنوز می بینید؟
محمدتقی کریمی و ابوالقاسم تختی بعد از آزادشدن از اسارت به دیدنم آمدند. وقتی واقعه را از آنها پرسیدم محمدتقی کریمی گفت: شب عملیات ما از دو طرف به سمت مواضع دشمن در حال پیشروی بودیم، محمدجعفر که جزو دسته مابود ناگهان روی زمین افتاد، اما بخاطر تاریکی مطلق منطقه ندیدم که گلوله خورده باشد، اما از صورتش خون می ریخت و به روی خاک افتاده بود، او می گفت ما هشت سال در اسارت دشمن بعثی بودیم و فکر می کردیم محمدجعفر فقط زخمی شده است.
* هیچ وقت به خودتان گفته اید کاش به یزد نمی رفت تا هوای جبهه نکند؟
هیچ وقت... هرگز... به این موضوع فکر نکردم. چون او به دنبال هدفش رفت. او خیلی مهربان بود. در نامه هایش همیشه فامیل و حتی همسایه ها را به اسم یاد می کرد و احوالشان رامی پرسید.
ما با رضایت کامل او را به جبهه فرستادیم. ما سال های چشم انتظاری را در همین اتاق که از ابتدای زندگی در آن هستیم با سختی و نگرانی گذراندیم. محمدجعفر همیشه می گفت خوش به حال کسی که شهید شده است، انگار روح آسمانی اش از همان دوران نوجوانی تاب و تحمل این دنیای خاکی را نداشت.
*خانم نیازپور تا حالا خواب پسر شهیدتان را دیده اید؟
بارها در عالم خواب او را دیدهام. یک بار خواب دیدم او روی دیوار حیاط نردبانی گذاشته و می گوید نردبان را بگیر تا بیایم داخل خانه و من و پدرش به استقبالش رفتیم و او را به خانه آوردیم. یک بار هم خواب دیدم همسرم گفت محمدجعفرشهید شده است.
*خاطره تلخی هم از این سال ها دارید؟
دوسال قبل وقتی نصفه شب به حیاط رفتم دو نفر در حیاط را بازکردند با چوب دستی به روی دستم زدند، مرا زخمی کردند. دست و پا و دهانم را بستند و همه دار و ندارم را بردند. سمعک ام را هم شکستند. حالا دیگر گوشم خوب نمی شنود.
* در میانه گفتوگو یادآوری میکنم که امروز که کنار دست شما نشستهام محمدجعفر پنجاه ساله شده است...
اشک در چشمانش حلقه میزند و از خاطرات شیرین آبان 1343 برایم حرف میزند: آن زمان زنها در منزل زایمان میکردند. در همین اتاق محمدجعفر به دنیا آمد و بخاطر سرمای آن سالها کرسی گذاشتند و او را شیر می دادم و روی کرسی می خواباندم و سراغ کارهایم میرفتم. به یاد ندارم او را بیوضو شیر داده باشم.