به گزارش وبلاگستان 598، وبلاگ سطلیات نوشت:
خواندن امیرخانی را سال 84 به پیشنهاد همسرم آغاز کردم و به امیرخوانها پیوستم! از آن آدمهایی بود که ارزش سوپراستار شدن را داشت. هنوز هم می گویم کسانی که دل به امیرخانی و امیرخوانی بسته اند حق دارند، اما گذر روزگار خیلی زود آنقدر آدم های ضد و نقیض، اما دلپسند جلوی چشم آدم می گذارد که خیلی زود سِر و بی حس می شوی از این همه کش آمدنها و کشیده شدن ها و در نهایت آدم از صرافت دلبستن ها می افتد. خلاصه آنکه نوشتن این مطلب، از سر یک مسئولیت ژورنالیستی یا ذوق زدگی یا نا امیدی نیست. مصاحبه را نسیم بیداری را خواندم و قلمم بهانه نوشتن از این تیپ آدمها را گرفت. می شد وقت خواندن مطالبهای دیگری هم این طور شد اما من ایجا در دام قلم افتادم؛ همین!
امیرخانی یک بچه پولدارِ سمپاتیِ، خوش قلم و خوش سفر و خوش بیان و کلی چیز دیگر است که من هیچ کدام از این اوصاف را ندارم! امیرخانی اهل دنیا گردی است که کوچه ها را هم با جزئیات به یاد می آورد و من بعد از بیش از 20 سال زندگی در محله یخچال قاضی قم (محله منزل امام خمینی) اسم بن بست دوتا آن طرف تر خانه مان را بلد نیستم و نمی دانم این کوچه مطهری که هر کس که آدرسی را می پرسد، دنبال آن است بالاخره کجاست! امیرخانی قصه نویس زبردستی است که خدا که نه، ناخدای خوبی برای قهرمانان داستانش است! برای آنها آنچنان ناخدایی می کند که آب تو دل آدم تکان نمی خورد؛ همه تصویر پذیر و به اندازه کافی دارای جزئیات واقعی و مناسب. اما من کسی هستم که هنوز بعد از قریب به 3 دهه زندگی از گوشه کنار خانه خودم یا خانه پدری، چیزهای بدیهی را تازه کشف می کنم. از بس که در دیدن جزئیات تعطیلم! امیرخانی میتوانست از دوست «نداران» انقلاب 57 ایران باشد،اما دوستدار آن است، چیزی که من هم کم و بیش آن را دارم.
به اینجای ماجرا که می رسد دوست داشتم کلی از صفتهای دیگری که من دارم را هم امیرخانی داشت تا جایی که امیرخانی به سمت آن هدف گیری کرده است را بهتر و بیشتر قبول داشته باشم اما واقعیت این است که آدم باید به حق خودش قانع باشد. هر کسی بالاخره به دلایل مختلف یک هویتی دارد. یکی از آن دوست داشتنها این بود که دوست داشتم امیرخانی با آنکه منافعی در زندگی بالاشهر نشینی دارد، اما آنها را ندید بگیرد و از آنها تهی باشد، اما میدانید که این مسئله آنقدرها هم که ما دوست داریم شدنی نیست. واقعیت این است امیرخانی نه تنها خودش، بلکه هیچ کدام از قهرمانهای داستانهای او هم نتوانستند اینگونه باشند. همه آنها به قاعده سه چهار برابر درآمد من ولخرجی دارند در حالی که اصلا شغل واقعی در داستان ندارند. البته ارثیه پدری چشمگیر که سر جای خود! معلوم نیست که علی فتاح و ارمیا هزینه این همه ولخرجی را از کجا می آورند؟ یادداشت های امیرخانی هم همینطور است. در نفحات نفت آنقدر با خیال راحت از سیاستهای پوپولیستی اقتصادی سخن می گوید که آدمهای متوسطی مثل من فقط به زور بِرند امیرخانی آنها را قورت می دهیم و الا سر دلمان می ماند! این جور وقت ها امیرخانی حق های زیادی را گوش زد می کند اما در طول زمانی که داری حرفهایش را می خوانی دائما یک نفر با پیراهن و شلوار مارک دار و یک کتونی آدیداس به ذهنت می آید که به دیوار تکیه داده و دارد از واقعیت اجتماعی سخن می گوید! نسبت به بی عدالتی به مظلومان سخن می گوید اما رنگ لباسش و برق نویی کفشش از خاطرت محو نمی شود. از حاج عبدالله بشاگردی ها که حرف میزند آنجوری که ما می بینیم نمی بیند. درسهایی که از حاج عبدالله می گیرد، غیر درسها و عبرتهایی است که ما می گیریم!
ببینید این یادداشت را ده نمکی یا مریدهای مستند فقر و فحشا و دارا و ندار ننوشته اند. من یک دانش جوی علوم انسانی هستم که در امیرخوانی به مسئله ای برخورد کرده ام که دارم آن را از یک زوایه خاص کالبد شکافی می کنم و به یک نکته بر می خورم که امیرخانی از انقلابی بودن احمدی نژاد خوشش نمی آید. انقلابی گریی که پر است از صفات تند و تیز طبقه فرودست و پابرهنه. پابرهنه ها کسانی هستند که زندگی با آنها خشن تر از آنچه که بالاشهرنشینها فکرش را بکنند برخورد کرده. من که جزء طبقه متوسط هستم این حرفها را می زنم. ما طبقه متوسط اکثرا همه محله پایین شهری ها هستیم و هر از گاهی هم همسایه بالاشهری ها می شویم. اکثرا با اتوبوس و قطار 4500 تومانی مشهد رفته ام و یکی دوبار هم با هواپیما. ما انقلابی ها و مذهبی های اینچنینی غیر از شهر و روستای خودمان، فقط مشهد امام رضا رفتیم و قشم و کیش و... را فقط از روی نقشه می شناسیم، نه روی زمین واقعی! اما به تجربه این را خوب میدانم که ساکنین الهیه و کامرانیه و زعفرانیه و ... هزار نمیدامیه دیگر هیچ وقت زندگی عمومی این طبقه رو به پایین را دوست داشتنی نمی دانسته اند. به همین خاطر هم به مناطق آنها سفر می کنند اما رحل اقامت نمی اندازند.
ببیینید! مسئله من اصلا مسئله دعوای همیشگی مرفهین بی درد و قشر زخم خورده فرودست و ابعاد پولکی آن نیست. من کاری به پولش ندارم. من به آثار این تفاوت در فرهنگ و آداب و اخلاق این دو سر طیف مالی جامعه دارم. من کودکی ام را کوچه های باریک یخچال قاضی (محله قدیم امام خمینی) در قم گذرانده ام، اما از هفت کور و کِریم و مهتاب و علی فتاح ها خبری نبود. توی محله ما یک هادی سلامت بود که از ناسالمترین آدمهای ممکن جامعه بود. خانه اش توی مسیر حرم حضرت معصومه(س) بود. باید خطر رد شدن از جلوی خانه او برای رسیدن به حرم معنوی حضرت معصومه را میپذیرفتی و در عین حال هم وقتی به حرم می رسیدی حس معنوی خود را نگه میداشتی و انسان مودب و مهربانی می بودی. به سمت منزل مرحوم امام هم یک خانواده دیگر بودند که بچه هایشان هم سن و سال ما بودند و همیشه در مسیر نانوایی باید کلی کلک سوار می کردیم تا از کنار آنها رد شویم، بدون اینکه با چاقو تهدید شویم! اینجور زندگی کردن اخلاق تیز تر و خطرپذیر تری ایجاد می کند. واقعیت این است من اگر یک روز رئیس جمهور بشوم، گرچه به علت اینکه علوم انسانی خوانده ام، با اهل حکومت هم زبان تر از احمدی نژاد خواهم شد و دغدغه های آنها را بیشتر درک خواهم کرد، اما هیچ بعید ندانید که در مبارزات انتخاباتی مناظره شب13 خرداد با میرحسین را تکرار کنم و در عین حال اصلا هم رگ قدرت «پرستی» ام بیرون نزده باشد! با ادبیات و دغدغه های خودم مناظره خواهم کرد، اما هیچ بعید نیست که تند و تیز باشم. این قاعده است که کسانی که در لایه های پر دردسر جامعه بزرگ شده اند دیرتر احساس نا آرامی بهشان دست میدهد.
بالاتر گفتم که این یادداشت قرار نیست یک پیام به سبک ده نمکی بدهد. اما فرض هم کنید که پیامش مثل آقا مسعود ده نمکی باشد! مگر واقعیت پابرهنگی صاحبان اصلی انقلاب، جدای از اخلاقیات پابرهنگی است؟ این تند و تیزی را چطور می شود از بچه های بسیج محله فلاح و جوادیه و مسگرآباد جدا کرد؟ ها؟ می خواهم بگویم هنوز وقت آن نرسیده است که گوهر وجودی دوستان انقلاب اسلامی را با «آستانه اخلاقی» آنها بشناسیم. عقب و جلو بودن آنها، در این دوره و زمانه هنوز با این حرفها قابل اندازه گیری نیست. توجه نکردن به این واقعیت است که باعث می شود بچه دروس و الهیه به بچه نارمک و حفت حوض خورده بگیرد! و این بدبختی است که بچه مذهبی های حزب اللهی را بعد اتفاقات 88 برداشته. این یعنی بازی کن ها نمی دانند دارند والیبال بازی می کنند یا فوتبال یا کشتی یا اصلا قایقرانی...!!!
انقلابی ها هنوز اینقدر جلو نرفته اند که آنها را از روی اخلاقیاتشان بشناسیم. انقلاب تا همین چند سال پیش مجبور بود با لات و لوتهای منطقه ای و جهانی دست به یقه بشود و حالا هم که یقه هم را ول کرده اند، هر چند وقت یکبار برای هم شاخ وشونه می کشند. حالا شما توقع دارید بچه های معمولی اینها چه جور بار بیایند؟ همین اندازه از اخلاق را هم جامعه ما قاچاقی بدست آورده است. آدم انقلابی امروز را هنوز نمیتوان از روی اخلاق شناخت.
واقعیت این است که من هم به عنوان یک دانش پژوه علوم انسانی، خیلی دلم می خواهد که هرچه زودتر به قسمت خوب داستان انقلاب برسیم و اخلاقیات رشد کند، انسانهای بی اخلاق به فکر ارتقاء اخلاقی و ریاضت های اخلاقی بیافتند و حل مشکلات اخلاقی دوای اصلی جامعه شناخته بشود، اما به همان علت که علوم انسانی می خوانم، می فهمم که طفل خردسال انقلاب هنوز در گامهای اول حرکت فرهنگی خود است. فازهای اولیه دعوای فرهنگی هم (به اعتراف علم جامعه شناسی) همیشه پر از مشکلات عجیب و غریب و کنترل نشدنی فرهنگی است. اما راه زیادی تا آن روز مانده است که شاخصه «اصلی» معضلات اجتماعی جامعه انقلابی مان را از اخلاق بدانیم.
مشکل بچه های بالاشهری این است که زود رشد کرده اند و به حوزه اخلاق رسیده اند. میدانم برایشان سخت است اما اگر عجله کنند باید هم پیاله آدمهای با کلاس و با اخلاقی بشوند که قبلا آنها را مستکبر می شناختند. نمی خواهم تند بگویم، اما دنیا به اندازه کافی در جیب خود راه برای عوض کردن روحیه انقلابی ها و دست شستن آنها از انقلابی گری دارد. یکی اش هم همین اشتباه «عجله کردن» بچه های با کلاس و با اخلاق. برای دنیا خیلی زیاد نیست؛ ربع قرن که بیشتر طول نمی کشد! محمد نوری زاد را که یادمان نرفته. 20 سال است از دست بی کلاسی بچه حزب اللهی ها نالان است. آخر سر آنقدر گفت و گفت که اصلا یادش رفت که این انقلابِ مستضعفین و پابرهنه هاست و بی کلاسی آنها که حرف نویی نیست. یادش رفت که اصلا 57 امام همین بچه پاپتی های بی کلاس را از کف خیابانها جمع کرد و با آنها انقلاب کرد! به خاطر همین ها بود که یادش رفت ماموریت انقلاب چه بوده. انقلاب آمد تا اول آرمانهای آنها را راست و ریست کند، بعد آنها را در مسیر آرمان خودشان مودب و متخلق و باکلاس کند والا اگر اول اخلاقمان را درست می کردیم و بعد به فکر درست شدن آرمانها می افتادیم خدایی نکرده، هفت قران به میان، ما هم مثل صهیونیستها می شدیم که ادبشان خرج تحقیر بچه های بی کلاس فلسطینی می شود!
مسئله اخلاق و خوش اخلاقی و بد اخلاقی معضل همیشگی ما بوده اما چه کسی گفته است که قرار است محور تعالیم انقلاب در این سالها باشد؟ چه کسی گفته که احمدی نژاد را با میزان نرمی اخلاقش مطالعه کنی، که امر برایت مشتبه شود که نکند احمدی نژاد قدرت پرست است؟ داداش من! امیرخانیِ خواندنی! بچه های انقلاب فعلا همین ها هستند. بعضی هایشان از فرمانیه سر در آورده اند و با کلاس شده اند و بعضی ها هنوز نارمک می نشینند. بعضی ها، منبری محلشان حاج آقا زائری است، بعضی ها، پا منبری حاج منصور ارضی و... هستند. چه کسی گفته است که انسان آرمانی انقلاب را پای این سخنرانی ها کشف کنی که حالا دلگیر شوی از بچه هایی که برادریشان را خیلی قبل تر از این حرفها ثابت کرده اند!
محصول این بد فهمی هم این شده است که پانین شهری های انقلابی از حکومت آقای هاشمی و خاتمی به دلایل خودشان ناراضی هستند و بالاشهری های انقلابی هم به دلایل خودتان! یعنی انقلاب دیگر عامل وحدت بخش حب و بغضها نیست. یا حداقل عامل وحدت بخش تحلیل ها نیست. محصولش این شده که دعوا افتاده در وسط بچه حزب اللهی ها. سال 84 حاج منصور از قالیباف و لاریجانی خوشش نمی آمد، رضا امیرخانی از احمدی نژاد.
چه فرقی بین این دو دسته از بچه های انقلاب وجود دارد؟ تنها تفاوت این است که آنها در اعتراض و مدافعه از کاندیدایشان بی کلاس هستند ودیگران باکلاس؟ آیا مسئله انقلاب در سالا 88 این بود؟
این مسئله همیجا بماند که اطاله بیش از این دیگر ممل است و مخل غرض. یک گله حاشیه ای هم من به عنوان یک دانشجوی علوم انسانی از امیرخانی دارم. در مسیر مصاحبه، رضا امیرخانی از دست اندازی های سیاسیون و نادانی فرهنگی آنها که باعث شده است وضعیت اهل فرهنگ ناراحت کننده باشد، بسیار گلایه کرده است. اعتراف می کنم که امیرخانی اهل فرهنگ است. اما او قصه نویس است و هیچ وقت وقت نگذاشته است تا یک دانشجوی خوب جامعه شناسی یا روانشناسی یا تاریخ و مدیریت و... باشد. امیرخانی تیزهوش است اما یک عوض آکادمیک برای این رشته ها نیست. خودش هم در جایی از مصاحبه اش گفته که وقتی نفاحت نفت را منتشر کرده بوده، از درک صحیح یا ناصحیح خودش نسبت به اصول اقتصادی نگران بوده. اما با این حال این جسارت را بخود داده که با برند امیرخانی که برند پرفروشی است کتابی بنویسد، عامه فهم، از یک درک اقتصادی که معلوم نیست درست باشد یا نه!
گله ای که من از رضا امیرخانی دارم مثل گله امیرخانی از سیاسیون کشور است. این ایراد هم به ایشان وارد است اما خیلی هم امیدی ندارم که مسموع واقع شود! چون متاسفانه این مرض همه گیر هنوز به وقت عمل جراحی اش نرسیده است که بتوان آن را درست کرد. جناب امیرخانی عزیز واقعا نمی خواهی حوزه بنیادی تر فرهنگ را برای ما بگذاری که داریم عمر می گذاریم؟ حتی اگر هم که ما کم کاری می کنیم، اکثرا به جای اینکه احساس تکلیف کنند که میز ما در کتابخانه را اشغال کنند، به این فکر می افتند که تریبون ما را اشغال کنند! واقعا شما از ریزکاری های فرآوان کار و کم شاگردی کردن خودت نمی ترسی؟ نمی ترسی که باوری را ایجاد کنی که بعدا معلوم شود یک زاویه کوچک اما خطرناک دارد؟ کی قرار است دست از این اعتماد (شما بخوانید اعتقاد) به نفس کاذب برداریم؟