مسعود دهنمکی در وبلاگ شخصیاش آورده است: نیم ساعتی که از توزیع برگههای نظرسنجی گذشت برگهها را جمع کردم. با خواندن تک تک برگهها حالم بیشتر گرفته شد. عرق سردی بر پیشانیام نشست. تازه متوجه شدم انگار دیگر به پایان راهی که منتظرش نبودیم رسیدهایم.
نامههایی که خیلی از آنها، بوی معنویت نمیداد. اعتراض برخی از افراد به برگزاری زیارت عاشورا، بعد از نماز صبح، بیشتر از همه مرا ناامید کرد. نویسنده اعتراض، معتقد بود که بعد از نماز صبح باید نیروها در اختیار خودشان باشند و هر کسی که میخواهد بخوابد و زیارت عاشورا در چادر خوانده نشود. برخی دیگر نوشته بودند چرا در چادر فلان دسته یا گروهان کمپوت گیلاس میدهند به ما کمپوت سیب؟!
و یا اینکه چرا مسئول گروهانهای دیگر برای گرفتن امکانات بیشتر با مسئولین مافوق درگیر میشدند ولی شما نه؟!
فاصله بین نگاههای این نیروهای تازه وارد با نیروهای سالهای 65 و 64 و قبلتر، از زمین تا آسمان بود. ولی این اعتراضات و تفاوتها دلیل نمیشد که از آنها حلالیت نخواهم.
میخواستم همان چیزی را که از اولین مسئول دستهمان یاد گرفته بودم اینجا عملی کنم. خودم را به هیچ وجه برتر از آنها نمیدانستم به هر حال آنها همرزمنده بودند. با خودم میگفتم هر چه باشد اینها از آدمهایی که از کنج خانههایشان در طول این 8 سال تکان نخورده بودند بهتر هستند.
اینها هر چه هستند از کسانی که به کنج حجرههای درس در حوزهها و کرسیهای دانشگاهها چسبیده و جهاد در راه خدا و کشورشان را فراموش کرده بودند بهتر هستند. هر چه بودند از آنهایی که بچههایشان را از ترس جنگ و جبهه و سربازی به خارج فرستاده بودند بهتر هستند. شروع کردم به بوسیدن پوتین پای تکتک آنها. اما اینجا کسی مثل بچههای نسل ما گریه نمیکرد. شاید معنی این کار را نمیفهمیدند.
زمزمه شروع آتشبس در تاریخ 26 مرداد به گوش میرسید. اخبار رادیو مدام روی این تاریخ تأکید میکرد. تا اینکه 26 مرداد و روز آتشبس فرا رسید. چند وقت بعد از آن به مرور لشگرها شروع به مرخص کردن نیروهای خود کردند و فقط گردان مالک اشتر و یکی دو گردان دیگر مأمور شدند تا برای احتیاط به خطوط پدافندی جنوب اعزام شوند. گردان ما هم به همه نیروهایش تسویه حساب داده و آنها را مرخص کرد. چادرها را جمع کردیم و از غرب عازم پادگان دوکوهه شدیم.
دوکوهه را هیچ وقت تا این حد غریب و تنها ندیده بودم. در ساختمانهای خالی گردانها قدم میزدم و به در و دیوار نگاه میکردم. بغض داشت خفهام میکرد چارهای نبود برای اینکه خفه نشوم بلند زار زدم و شروع به کوبیدن سرم به در و دیوار کردم.
به خودم که آمدم بیحال گوشه یکی از اتاقها افتاده بودم. روی دیوار اتاق نوشتهها و کندهکاریهای اسامی بچههایی که خیلی از آنها شهید شده بودند را میخواندم. محمدرضا تعقلی، امیر صحی، عباس نظری و ...خیلی از آنها را میشناختم. کسانی این یادگاریها و اشعار و اسامی را نوشته بودند که میدانستند ممکن است هیچگاه دیگر به این اتاقها برنگردند. دوستانی که از برادر به هم نزدیکتر بودیم و ای خدای من حالا باید برگردم تهران چه بکنم. زندگی نکنم؟!
کارمند شوم و صبح به صبح کارت بزنم. و پیر شوم و در رختخواب بمیرم؟!
صدای اذان در پادگان خالی دوکوهه پیچید.
دیگر موقع غروب و اذان حسینیه حاج همت پر نمیشد و فقط چند ردیف نیروهای
وظیفه و انگشت شماری پیرمرد تدارکاتی در صفوف نماز دیده میشدند. چارهای
نبود خودم را باید به خط میرساندم. شاید تیری، گلولهای، ترکشی، بمب یا
مین خنثی نشدهای کارم را میساخت.