کد خبر: ۲۵۸۳۰۲
زمان انتشار: ۰۸:۳۵     ۱۵ مهر ۱۳۹۳
انبوه سؤالات و چراها را می‌شنود اما تنها پاسخش این است: «اعصاب ندارم. اصلاً اومدم اینجا که از آدم‌ها دور باشم. صداها اذیتم می‌کنه. این شهر اذیتم می‌کنه. آدما اذیتم می‌کنن.» انگار دارد با خودش حرف می‌زند.
اسب‌های ترکمن دیگر در خاطراتش نمی‌دوند. جدا افتاده است از همه‌چیز. جریان زندگی برایش از یک جای گنگ و نامفهوم قطع شده اما نه سر به بیابان گذاشته، نه به کوه و دشت پناه برده. بریدنش از زندگی عجیب است. غار تنهایی او مایلر زرد پیر ازکارافتاده‌اش شده. اقامتش جایی در کنار اتوبان آزادگان و حریم امن او گاراژ نجات است.
 
در میان ماک با دماغ‌، ولوو اف 12، آمیکو و ولوو ان‌هاش و کمپرس‌ها زندگی می‌کند. آرام است و کاری به کار کسی ندارد، مگر غریبه‌ای به خانه‌اش نزدیک شود. آن وقت دیگر به حال خودش نیست؛ چوب برمی‌دارد و تا غریبه‌ها نروند، آن را زمین نمی‌گذارد. حالا هم آشفته و هراسان با شتاب به مایلر پیر نزدیک می‌شود. از دور که می‌آید خمیده است و ازنفس‌افتاده.
لباس ‌های کهنه و خاکستری‌ پوشیده. نه مو به سر دارد، نه دندان به دهان. سرش را پایین انداخته. نگاهش مات و خیره است. تا به ما می‌رسد؛ دست زمختش را محکم می‌زند روی پیشانی: «من... اعصاب.. ندارم. دیوونه‌ام. برید ... از ... اینجا. از جلو چشمم دور شید.» به‌زور صدایش شنیده می‌شود، تلخی‌اش هراسناک است.
 
مایلر پیر را با کارتون و پلاستیک وصله‌پینه کرده. خانه‌ی او اینجاست. 9 سال است در این تریلی قدیمی تردد باطل زندگی می‌کند.«حرف؟ حرفی ندارم. بچه‌هام آبرو دارن... سرم درد می‌کنه. برید از اینجا قاطی می‌کنما.» اهل حرف زدن نیست اما آوازه‌ی‌ زندگی‌اش به گوش همه‌ی کامیون‌دارها رسیده. از قضا توی دل همه‌شان را هم خالی کرده. برای خیلی‌ها سؤال است که چه شد او یک روز، که مثل همه‌ی روزهای زندگی خورشید از شرق طلوع کرده و قرار بود در غرب غروب کند، مایلرش را آورد و پارک کرد روبه‌روی گاراژ نجات. پرده‌های اتاقکش را کشید. با کارتون‌‌ و پلاستیک‌هایی که همان‌جاها افتاده بود، بدنه، روی چرخ‌ها، موتور، سیستم، و اتاق جلو را پوشاند و بعد دیگر برای همیشه آنجا ماند.
 
«والله چی بگم. من چهل ساله می‌شناسمش، از زمانی که راننده‌ی جاده بود. مرد شریف و خوبیه. ما که بدی ندیدیم ازش. فقط نباید خیلی پاپیچش شد. اگه کسی غریبه باشه یا برای خرید ماشین بره پیشش، قاطی می‌کنه.»حسین‌آقا اینها را می‌گوید، همسایه‌ی خلف مرد و مایلرش. لوازم یدکی می‌فروشد. جاافتاده‌ است و کاردرست. همین‌طور که مشتری‌ها را راه می‌اندازد، با کلماتی شمرده با ادب و احترام از همسایه‌ی روبه‌رویی‌اش حرف می‌زند.
 
«اسمش مش‌اسماعیله. سه چهار تا پسر داره. من می‌شناسمشون. یکی از پسراش هم شهید شده. همه آدم حسابین. می‌یان بهش سر می‌زنن. ماشین مدل‌بالا سوار می‌شن. مرد مؤمن و محترمیه. کاری به کار کسی نداره. حتی یادمه اوایل انقلاب که لاستیک می‌دادن به راننده‌ها قبول نکرد. می‌گفت این‌طوری درست نیست. تا این حد معتقد و باایمانه.»
 
 
 
دلت را خانه‌ ما کن
 
«دلت را خانه‌ی ما کن/ مصفا کردنش با من» حسین‌آقا جای‌جای مغازه‌اش را شعر و غزل و سخن نغز بزرگان زده. روی رفاقتش می‌شود حساب کرد. مش‌اسماعیل اگر یک رابط با دنیای بیرون داشته باشد همین آدم است، بقیه که ضرب‌المثل بدبختی‌شان شده آخر و عاقبت او.
 
«بارها بهش گفتم، اتاق بالای مغازه‌ام را آماده می‌کنم. بیا اینجا زندگی کن. وسایل خواب و خوراک، تلویزیون و یخچال همه‌چی هست. حداقل شب‌ها بیا. قبول نمی‌کنه که نمی‌کنه. خیلی غرور داره. نه اینکه از خودم بگم. پسرهاش اون اوایل التماسش می‌‌کردن بیا با ما زندگی کن یا برات یه خونه می‌گیریم. گفت نه که نه.»
 
همسایه مرتب به افسوس سرش را تکان می‌دهد: «یه جورایی داره ریاضت می‌کشه. چله‌ی زمستون و تابستون توی این اتاقک می‌خوابه، حتی پنجره‌ها رو باز نمی‌زاره. عجیبه. باورش سخته. این‌طوری داره زجر می‌کشه اما تحمل می‌کنه.»
 
مایلر از پشت شیشه‌های مغازه‌ی حسین‌آقا شبیه یک اسب کهر پیر روبه‌مرگ در بیابانی بی‌آب و علف است. کهری رو به انقراض. مش‌اسماعیل پناه برده به این کهر. روی صندلی کوتاهی نشسته و در خود مچاله شده است. آفتابه‌ی زردی روبه‌رویش. زرد تنها رنگ زندگی او شده است. حالا که ظهر است نور زردی هم افتاده روی هر دو آنها.
 
حسین‌آقا نفس عمیقی می‌کشد: «رئیس صنف کامیون‌دارا برای اینکه راننده‌ها از جنبه‌های روانی اذیت می‌شدن از شهرداری خواست که او را از اینجا ببرن. یک بار شهردار خودش اومد. گفتن که بهت جا می‌دیم. گفت نمی‌رم که نمی‌رم. شهردار به ماها گفت که اذیت می‌شین اینجا باشه. ما هم گفتیم نه بابا، چه اذیتی، کاری به ما نداره. حتی بعضی وقتا صبحا می‌یام اگه نباشه نگرانش می‌شم. می‌رم دنبالش می‌گردم ببینم کجاست.»
 
حالا مش‌اسماعیل دستمالی خیس کرده و روی سرش گذاشته. شاید درونش چندان سرد هم نیست. شاید توی مغزش آتشی برپاست. غوغای روزهای ازدست‌رفته‌ی زندگی. چه کرده که این‌چنین مثل مرتاضی پیر، صبح‌ها پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار می‌شود و به خود شلاق می‌زند؟ چرا تاب و تحمل زندگی را ندارد؟
 
«انگار خانومش وسواس داشته. همش با هم جر و بحث می‌کردن. روزگار هر دوشون سیاه بوده. اینم دیده داره زنش رو زجر می‌ده. از خونه زده بیرون. اومده اینجا خودش رو زجر بده. شاید باورتون نشه ولی قدیما خیلی خوش‌تیپ و باکلاس بود. نمی‌دونم واقعاً چی بینشون گذشته اما خواسته زنش راحت باشه. همه‌ی این کارا رو واسه زنش کرده.»
 
رفیق چهل‌ساله سرش را تکان می‌دهد، خیره می‌شود به روبه‌رو؛ «مش‌اسماعیل حال عاشق واله و شیدایی رو داره که از دل معشوق برای همیشه رفته. چند سال پیش یک بار یک خانمی با پراید اومد. اون دور پارک کرد. شیشه را پایین کشید. چند دقیقه‌ای به او خیره شد که زیر مایلر نشسته بود. از ماشین پیاده نشد و رفت. زنش بود. من با چشمای خودم دیدم. صحنه‌ی عجیبی بود.»
 
روزگار غریب مرد هر روز به همین شکل می‌گذرد. غذای چندانی نمی‌خورد. خودش را سپرده به تقدیرش. «امسال عید دیدم لباس شیکی پوشیده. نمی‌دونم از کجا آورده بود. عطر و ادکلن زده بود. رفته بود به زنش سر بزنه. شنیده بود مریض‌احواله. گفتم پس چرا نموندی. گفت ناراحتش می‌کنم. من که نمی‌تونم ناراحتی‌اش رو ببینم.» حرف به اینجا که می‌رسد، حسین‌آقا دلش را به دریا می‌زند: «بذارید اصلاً ببرمتون با خودش حرف بزنید. رو حرف من حرف نمی‌زنه. از زن‌ها و غریبه‌ها خوشش نمی‌یاد. گاهی با چوب دنبال غریبه‌هایی می‌کنه که اومدن ماشینش رو بخرن. سی چهل میلیون پول ماشینش می‌شه، ولی نمی‌فروشه.»

۹ سال زندگی در تریلی/ داستان زندگی مردی که غمگین بود
 
همسایه سفیر می‌شود؛ تنها کسی است که می‌تواند به دل این مرد راه پیدا کند و سرانجام با کمک او مش‌اسماعیل لب به سخن باز می‌کند اما سخت، اما کند، اما تلخ: «دوازده سالم بود اومدم تهران. ترکمنم. اونجا که اسب‌هاش معروفه.» در تمام مدتی که حرف می‌زند، سرش را بالا نمی‌آورد. معلوم نیست اصلاً به روبه‌رو نگاه می‌کند یا به هیچ کجا. «مرض قند دارم. حالم خوب نیس. زیاد نمی‌تونم حرف بزنم آخه.» صدایش مثل گمشده‌ای در مه و غبار از دوردست‌های جنگل انبوهی به گوش می‌رسد. چیزهایی که می‌گوید مفهوم نیست. «از وقتی اومدم تهران روی ماشین مردم کار کردم تا وقتی 25 سالم شد که این تریلی رو خریدم. همون موقع‌ها هم بود که زن گرفتم..»
 
انبوه سؤالات و چراها را می‌شنود اما تنها پاسخش این است: «اعصاب ندارم. اصلاً اومدم اینجا که از آدم‌ها دور باشم. صداها اذیتم می‌کنه. این شهر اذیتم می‌کنه. آدما اذیتم می‌کنن.» انگار دارد با خودش حرف می‌زند.
 
شب‌ها اینجا نمی‌ترسید؟ کلماتش از هم می‌گریزند، سرش را برمی‌گرداند: «من راننده‌ی جاده‌ام. ترس از هیچی ندارم. سال‌ها توی شب، که چشم چشم رو نمی‌بینه، جاده‌ی تهران و بندرعباس رو طی کردم. مرد بیابونم.» وقتی حرف به زندگی و زنش می‌رسد، سؤالات هم می‌ترسند از او. دستش را می‌گیرد جلو صورتش؛ «اعصاب ندارما. سرم درد می‌کنه. حالم بده. می‌فهمین؟» تلخی وجودش را پر می‌کند، بی‌آنکه حرکتی بکند، چشمان ترکمنی‌اش روی هم می‌رود. دست‌ها حایل چشم‌هایش می‌شوند. می‌شکند. انگار صدها اسب به یک‌باره در سرش شروع به دویدن می‌کنند. گریه امانش را می‌برد؛ «من... مرده‌ام.»/انتهای پیام

منبع :شبکه آفتاب
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها