پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، احمد راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. از آنجا که در سنگر علم و تحصیل نیز سخت می کوشید در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. اما دفاع از میهن او را ملزم به ماندن در جبهه کرد.
در عملیات بیت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودی باز به جبهه های نبرد بازگشت. احمد سلیمانی با عنوان های معاون اطلاعات و عملیات و جانشین لشگر ۴۱ ثارالله در عملیات های مختلف شرکت کرد و زمینه ساز پیروزی های بزرگی شد.
سرانجام
در مهر ماه سال ۱۳۶۳ روح احمد سلیمانی جانشین ستاد و معاون اطلاعات و
عملیات لشکر ۴۱ ثارالله از ارتفاعات میمک به سوی آسمان پرگشود و نامش بر
بلندترین قله ها درخشیدن آغاز کرد. روحش شاد.
نام او و دیگر یارانش بر
روی بلندترین قله ارتفاعات تا ابد خواهد درخشید . از سردار شهید "احمد
سلیمانی ” یادگاری به نام "زینب” مانده است.
بخشی از وصیتنامه شهید حاج احمد سلیمانی
«…این
دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و
نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به
خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین
منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و
کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد…»
شهید حاج احمد سلیمانی به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی
«…دست
تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم
بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان
مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار
است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژهای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود. و در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
با همه
فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و
صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها
میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی
داشت. از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است
فردا ۱۰ صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد…»
روایت یکی از فرماندهان واحدهای لشکر ۴۱ ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی
جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمیگذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است…»
خاطراتی از شهید
روز عروسی او
گفتم
احمد جان، حالا دیگر وقتش است یک آبگوشتی به قوم و خویش خود بدهی! گفت:
«علی تمام دارایی من سیصد تومان است اگر عروس سیصد تومانی پیدا کردی، من
آماده ام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خواندیم تا رضایت
داد. گفت: «از دختر عمه ام فاطمه خواستگاری کنید.» فردای روز خواستگاری با
ماشین محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همدیگر در آمدند. آشپزی عروسی با
من بود. خیلی سرحال بودم. دیگ های جلوی خانه پدرش روی آتش بود و بوی برنج
تو محل پیچیده بود. وقتی دست زدند و کل کشیدند فهمیدیم داماد را آورده اند.
ملاقه به دست به پیشوازش دویدم دیدم ای داد بی داد! داماد با همان لباس
جبهه است. با پیراهن فرم سپاه و شلوار خاکی! داد زدم: «مرد حسابی این دیگه
چه وضعیه؟ من تمام هنر آشپزی ام را امروز رو کرده ام آن وقت تو یک دست کت و
شلوار پیدا نکردی بپوشی؟» لبخند ملیحی زد و گفت: «چکار کنم علی آقا،
پاسدارم دیگه!»
توسل
بیماری
سختی داشتم، دیگر از دکترها ناامید شده بودم. همسرم علی در تدارک سفر به
تهران بود تا پیش دکترهای آنجا برویم. اما خودم می دانستم بی فایده است.
گفتم: «من نمی آیم.» گفت: «پس می خواهی چکار کنی؟ من که نمی توانم دست روی
دست بگذارم و همین طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملک. اگر
شفا نگرفتم دیگر بی خودی پولت را خرج دوا و دکتر نکن. بدان که دیگر خوب
شدنی نیستم.» به هر زحمتی که بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر
قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا می شناسی؟ یادت هست آن روز که مجروح بودی و
آمدی خانه ما، قرار شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دکترها
جوابم کرده اند، بچه کوچک دارم، تو از خدا برای خواهرت شفا بخواه!» وقتی که
دلم خالی شد و می خواستم برگردم، خودم فهمیدم، حالم دارد خوب می شود. الان
که ده سال از آن روز گذشته حتی یکبار هم به دکتر مراجعه نکرده ام.
آن روز گرم تابستان
بعداز
ظهر یک روز گرم تابستان بود، در عقبه بودیم، همه پادگان در خواب بودند چون
با آتشی که از آسمان می بارید غیر از خواب کار دیگری نمی شد کرد. اما دیدم
جلوی ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بیرون ایستاده اند. کسی گفت:
«رضایی دیر رسیدی؟ بچه های ستاد همه خواب بوده اند، یکی شان که بیدار می
شود می بیند یک مار بزرگ روی شکم احمد آقا چنبر زده. بقیه را بیدار می کند.
عقل هایشان را روی هم کنار می گذارند تا کارهایی بکنند. نه جرأت می کنند
احمد آقا را بیدار کنند و نه جرأت می کنند مار را بکشند. در هر دو صورت
احتمال خطر برای احمد آقا بود. تا این مار خوابش را که می کند می آید پایین
و جلوی چشمان از حدقه درآمده اینها می خزد و می رود بیرون!» احمد آقا هم
که حالا بیدار شده بود وقتی حال و روزم را دید خندید. گفتم: «تو نیز دیدی.»
گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من کسی است که مرگ و زندگی مار هم به دست
اوست!»
نوید شهادت
خیلی
خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش می خندید. فهمیدم که باید خبری
باشد. بالاخره آن قدر از زیر زبانش حرف کشیدم که دانستم در جزیره خواب می
بیند و یک منطقه نیزاری است هر جا که قدم می گذارد متوجه آدمهایی می شود که
فقط سر اسلحه شان پیداست. خیال می کند در محاصره دشمن است. اما یک تعداد
جوان خوش سیما بلند می شوند و می گویند: «ما محافظ توییم!» می گوید: «من
محافظ می خواهم چکار؟ من آمده ام شهید شوم!» یکی از آنها می گوید: «آرام
باش، به موقعش شهید هم می شوی. اما الان وقتش نیست.» می گفت به پای جوان
افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو.» گفت: «تو شهید می شوی اما
نه تو این عملیات.» احمد خیلی خوشحال شد رو کرد و گفت: «آقا فرود، آن روز
یعنی می رسد.»