وی از همان اوایل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمالش نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد، همچنین به واسطه اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود و همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد.ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
شهید رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود و ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود و با داشتن چنین توانایی های، داریوش بزرگ توانست در مدت هفت ترم و با رتبه اول و به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه، از دانشگاه خود فارغ التحصیل شود.
وی به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد و در عرصهای که فعالیت داشت، توانایی فراوانی داشته و نبوغ و تلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرار داد.
شهید رضایی نژاد در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال 1378 در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد.
وی در تیرماه سال 1379 ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به نام آرمیتا شد که قبل از 5 سالگی و در برابر دیدگانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید رضایی نژاد با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال 1390 در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد، اما متأسفانه فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی را پیدا نکرد و در تاریخ یک مرداد سال 1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل «موساد» که نتوانتستند این دانشمند هستهای پر توان و وطن پرست را تحمل کنند، در مقابل چشمان همسر و فرزند خود به شهادت رسید و در جوار بهترینهای عالم بشریت در نزد خداوند متعال جای گرفت.
به بهانه فرارسیدن سومین سالگرد شهادت مظلومانه شهید داریوش رضایی نژاد گفتوگویی را با شهره پیرانی همسر این شهید والامقام انجام دادهایم که در ادامه میخوانید:
لطفاً برای آشنایی بیشتر یک معرفی کامل از بیوگرافی خود برایمان فرمایید؟
شهره پیرانی هستم، همسر شهید داریوش رضایی نژاد. متولد 1358 در شهرستان آبدانان (استان ایلام) و در حال حاضر دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران هستم.
چه چیزی زمینه ازدواج شما را با شهید رضایی نژاد فراهم کرد؟
من و ایشان همشهری هستیم و شهر ما بسیار کوچک است به طوری که تقریبا همه همدیگر رو میشناسند، به طور کلی از همدیگر شناخت داشتیم ولی عامل موثرتر این بود که طی دوران دانشجویی من هم ورودی بردار ایشان در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بوده و همچنین درگیر فعالیتهای فرهنگی برای شهرمان بودم.
با داریوش در طی این فعالیتها به نوعی همکار بودم و این مهم عاملی برای آشنایی بیشتر شد، ولی به طور کلی ما یک ازدواج سنتی داشتیم و لااقل من چندان شناختی از داریوش نداشتم.
آنچه در ظاهر مشخص بود این بود که داریوش آدم مؤفق و آینده داری هست و پدرم با این دیدگاه و پیش زمینه ای که از داریوش به عنوان یک دانش آموز مؤفق داشت با این ازدواج موافق بود و من هم بنا به نظر پدرم با ایشان ازدواج کردم.
کدام یک از خصوصیات فردی شهید رضایی نژاد در موافقت ازدواج شما با ایشان مؤثر بود؟
همانطور که گفتم شناخت من نسبت به داریوش خیلی کلی بود و تا قبل از ازدواج زیاد او را نمی شناختم، در حقیقت بعد از ازدواج بود که بیشتر شناختمش و داریوش آدم با گذشتی بود، بسیار همراه و همفکر بود، تا حدی که زمان و کارش به اون اجازه می داد در خدمت خانواده بود، چه در حرف و چه در عمل اولویت زندگیش من و بعدها دخترمان بود، بسیار وقت شناس و مسئول بود و رک و راست بود.
هیچ گاه قولی نمیداد که نتواند به آن عمل کند و اگر هم قول میداد حتماً عمل میکرد، اعتماد به نفس بالایی داشت، شوخ طبعی شیرینی داشت، بسیار حاضر جواب بود (که در مواردی واقعا جذابیت داریوش را برای من صد چندان میکرد، از نظر کاری همیشه میدانستم که یکی از مؤفق ترین افراد در محل کارش بود.
چرا که با تعهد نسبت به کارش برخورد میکرد، دیدگاه کاملاً «حرفهای» نسبت به کارش داشت و هیچ گاه عقاید سیاسی و شخصی اش را وارد کارش نمی کرد، چرا که اعتقاد داشت در هنگام انجام کار بزرگترین وظیفه او انجام مسئولیت و به سرانجام رساندن و به دست آوردن محصول است و نه چیز دیگر.
از آخرین دیدار خود با شهید برایمان بگویید؟
نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه آخرین دیدار ما با داریوش در زمان شهادتش داریوش بود.
من و آرمیتا همراه داریوش از محل کار به خانه باز میگشتیم که کنار درب منزلمان دو نفر تروریست منتظرمان بودند و به محض رسیدنمان به جلوی درب منزل یکی از آن دو نفر به سمت ماشین ما آمد و داریوش را به گلوله بست و با شش گلوله داریوش را به شهادت رساند.
آخرین دیدار من و داریوش با دردناک ترین خاطره در ذهن من و دخترم نقش بسته شده است؛ همسرم بی گناه و ناجوانمردانه در مقابل دیدگان من و دخترم به رگبار گلوله بسته شد و حتی فرصت خداحافظی هم پیدا نکردیم.
از سختی و مشکلات خود در قبل و پس از شهادت برایمان بگویید و اینکه ارتباط مسئولان با شما در این خصوص چگونه بود؟
تا قبل از شهادت داریوش به دلیل حساسیت شغلی داریوش از لحاظ روانی تحت فشار شدیدی بودیم؛ نگرانی از ترور، ربایش، و حتی ربایش دخترمان آرمیتا آرامش را از زندگی ما گرفته بود، به خصوص بعد از شهادت شهید علیمحمدی طبعاً این نگرانی ها بیشتر شد.
تا حدی که امکانش رو داشتیم احتیاطهای لازم رو در این زمینه انجام می دادیم ولی خب چندان کاری از دست ما دو نفر ساخته نبود تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد، البته شخصا اعتقاد دارم برای داریوش بهترین اتفاق و بهترین مرگ اتفاق افتاد.
داریوش سعادتمند شد هم در این دنیا جاودانه شد و آخرت خودش رو تضمین کرد، ولی قطعاً برای من و دخترم آرمیتا شرایط سختی به وجود آمد، بعد از شهادت هم به دلیل پاره ای مسایل تا پیش از تشریف فرمایی رهبر معظم انقلاب به منزلمان چندان شرایط مناسبی نداشتیم و در حقیقت بسیار تنها بودیم.
از دیدارهای مسئولان و به ویژه مقام معظم رهبری پس از شهادت با شما داشتند، برایمان بگویید؟
تقریبا جز یکی دو نفر از مسئولان که به دلیل دوستی یا ارتباط کاری داریوش با اونها کسی از ما سراغی نمی گرفت، کسانی مثل آقای عباسی (رئیس سازمان انرژی اتمی) یا سردار وحیدی (وزیر وقت دفاع) که لطف زیادی نسبت به ما داشتند و البته شاخصترین این دیدارها هم حضور ارزشمند مقام معظم رهبری بود.
همسر شهید شهریاری در روزهای سخت ابتدایی شهادت داریوش همدم و همدرد و سنگ صبور من بودند تقریباً هر روز با ایشان تلفنی صحبت می کردم و همچنین با همسر آقای عباسی، ولی پس از حضور مقام معظم رهبری در منزلمان شرایط تغییر کرد.
در این سه سال گذشته فهمیدم که مقام معظم رهبری به شهدا و خانواده شهدا با دیدگاهی ویژه نگاه می کنند و بی شائبه و بدون چشمداشت محبت و حمایت معنوی می کنند. نگاه ایشان به شهدا ابزاری نیست. ایشان به دلیل جایگاه معنوی شهدا برای شان ارزش قائل است و خدمات آنها را ارج مینهد.
در صحبتهای خصوصیمان با دیگر خانواده شهدای هستهای هم همه همین عقیده را دارند.
از تنها یادگار شهید رضایی نژاد برایمان بگویید.
آرمیتا در تاریخ 23 آذر 1385 متولد شد، به قول خودش 85 برعکس 58 (یعنی سال تولد من) هستش و از جهت دیگر دقیقا سی سال بعد از پدر به دنیا آمده، چون داریوش متولد 1355 بود و هر دو در سال مضرب 5 به دنیا آمدند.
بسیاری از خصوصیات اخلاقی و ظاهری اش شبیه پدرش بوده و در حال حاضر کلاس اول را تمام کرده ولی به قول خودش تا پاش رو توی کلاس دوم نذاره هنوز کلاس دومی نیست! تنها آرزوی من عاقبت به خیری آرمیتاست.
روزهای اول شهادت بهانه پدر را میگرفت، چگونه در آن روزهای سخت او را آرام کردید؟
روزهای اول بعد از داریوش آرمیتا واقعا بیتابی میکرد، روزی که برای تشیع جنازه رسیدیم ایلام یک نفر بدون اینکه من متوجه بشم به آرمیتا گفته بود پدرت دیگه برنمیگرده! یکدفعه صدای فریادهای آرمیتا بلند شد. نمیخواست قبول کند، من کاری از دستم بر نمی اومد، پدرم آن شب تمام ایلام رو با آرمیتا گشت تا آرامش کند.
اگر لطف خدا و حمایتهای پدر و مادر و خانوادهام نبود هیچ وقت نمیتوانستم از آن روزهای بسیار سخت عبور کنم، برادر و عمهام بعد از اینکه تهران آمدیم، آمدند و با ما زندگی کردند،عمه دیگرم و عموی کوچکترم مرتب به ما سر میزدن و با آرمیتا بازی میکردند تا سرگرم بشه، دختر عمهام که با هم همسن و سال هستیم طی آن سال اول بارها از ایلام آمد و به ما سرزد و هر روز تلفنی جویای احوال ما بود.
دایی و زن داییام (با وجود اینکه خودش درگیر بیماری سرطان بود) هم ما رو تنها نگذاشتن و هر کاری که از دستشون برمی آمد برای ما انجام دادند و همچنان می دهند، واقعیت این است که سال اول شرایط روحی خودم هم چندان خوب نبود و اگر کمک خانواده و دوستانم نبود نمی توانستیم به راحتی از آن مرحله سخت عبور کنیم و به همین دلیل از محبت همه آنها بسیار سپاسگزارم.
آیا پس از گذشت سه سال از شهادت پدر، هنوز هم این بی تابیها را دارد؟
بله، گاهی اوقات بسیار بی تاب و دلتنگ می شود، حتی گاهی فکر میکنم هر چی بزرگتر میشه شرایط برای آرمیتا سختتر میشود و بیشتر احساس دلتنگی میکند.
همسر شما یک شهید هستهای هستند، اگر فرزندتان هم بخواهد در همین حوزه تحصیل کند و راه پدر را ادامه دهد، این اجازه را به او می دهید؟
اعتقاد من این است که آرمیتا باید دنبال علاقهاش برود، اگر حوزه علاقه او در آینده مثل الان حوزه کاری پدرش باشد که چه بهتر و اگر هم به حوزه دیگری هم علاقمند شد من حتماً حمایتش می کنم.
آن چیز که مهم بوده این است که آرمیتا نسبت به شغل و وظیفه اش مسئول و متعهد بوده و فرد مفیدی برای کشورش باشد، آرمیتا همیشه میگه که آرزویم این است که شغل پدرم را ادامه بدم و مثل بابا شهید بشم.
من به او میگویم که مامان جان پس من چی؟ من تنها بمونم؟ و او جواب میدهد: «مگه شما نمیگی شهدا زندهاند و ما نمیتونیم اونا رو ببینیم ولی اونا ما رو میبینند، هر وقتی که منم شهید بشم همیشه میام بهت سر میزنم و تنهایت نمیگذارم!».