به نوشته اعتماد، از ساعت 9 صبح آشفته و ناراحت، مدام در راهروي دادگاه قدم
ميزد. با اينكه هنوز يك ساعت و نيم به شروع وقت دادگاه مانده بود، اما
هرچند دقيقه به عقربهها نگاه ميكرد. اما انگار عقربههاي ساعت در جاي شان
ثابت مانده بودند و حركت نميكردند. دلش ميخواست زودتر همهچيز تمام شود.
آتش درون زن لحظه به لحظه شعلهورتر ميشد و حين قدم زدن، مدام به 20 روزي
فكر ميكرد كه با يك مرد دروغگو به عنوان همسرش زندگي كرده بود. حتي حاضر
نبود يك روز هم كنار او بماند. فكر ميكرد پس از ازدواج، زندگي دوباره روي
خوشش را به او نشان خواهد داد. اما همه اينها خيال خامي بيش نبود.
دقايقي
بعد منشي دادگاه اسم او را صدا زد. وارد اتاق شد و روي صندلي نشست. يك
دفعه بغضش تركيد و گريه امانش را بريد. آرام كه شد، اين طور شروع كرد: « 16
سالم بود كه با مردي كه از دوستان خانوادگي پدرم و 12 سال از من بزرگتر
بود، ازدواج كردم. شوهرم مرد خوب و خانواده دوستي بود و هيچ مشكلي در زندگي
نداشتيم. پس از يك سال، خدا به ما يك پسر داد. سال بعد هم يك دختر. هرچه
ميگذشت زندگيمان شيرينتر ميشد و خدا را به خاطر همسري كه نصيبم كرده
بود، شكر ميكردم. اما اين خوشي خيلي دوام نياورد و شوهرم، زماني كه هنوز
بسيار جوان بود، فوت كرد و مرا با دو بچه تنها گذاشت. براي تامين مخارج
زندگي و بچهها كه روز به روز بزرگتر ميشدند، بايد كاري پيدا ميكردم.
براي من كه زن جواني بودم، كار پيدا كردن به همين سادگي نبود و به همين
خاطر با خياطي كارم را شروع كردم. بعد از مدتي مشتريهاي زيادي پيدا كردم و
درآمدم زياد شد. تا به خودم آمدم ديدم بچه هايم بزرگ شدهاند. دخترم پس از
كنكور به دانشگاه رفت و با يكي از همكلاسيهايش ازدواج كرد. پسرم نيز بعد
از گرفتن ديپلم و تمام كردن سربازي ازدواج كرد و به سرخانه و زندگياش رفت.
زن
ادامه داد: با اينكه بچهها و عروسها و دامادهايم مراقبم بودند، اما
بهشدت احساس تنهايي ميكردم و تا چهار سال متمادي اين حس را از بچهها
پنهان ميكردم. مدتي كه گذشت بچه هايم پيشنهادي دادند كه شوكهام كرد. آنها
گفتند كه ازدواج كنم تا از تنهايي نجات پيدا كنم. با اين تصميم، بهشدت
مخالفت كردم. اما بچههايم دست بردار نبودند و سرانجام براي ازدواج دوباره
متقاعدم كردند. شوهر آينده من همكار دخترم بود كه 53 ساله بود و ميگفت چون
زن دلخواهش را تا به حال پيدا نكرده، مجرد مانده است. در ملاقات اول به
همديگر علاقهمند شديم و به حساب اينكه او همكار دخترم است، بدون هيچ
تحقيقي جواب مثبت دادم و پاي سفره عقد نشستم. چند روز پس از شروع زندگي
مشتركمان احساس كردم رفتارهاي همسرم تغيير كرده و پنهانكاري ميكند.
رفتارهايش را زير نظر گرفتم و دركمال ناباوري متوجه شدم او همسر ديگري هم
دارد كه در عقد موقتش است. من كه بهشدت ناراحت شده بودم، موضوع را با احمد
در ميان گذاشتم. انتظار داشتم كه بگويد اشتباه ميكني، اما او موضوع را
منكر نشد و گفت كه حاضر به جدايي از آن زن نيست و علاوه بر او سه زن ديگر
هم در عقد موقتش هستند. پس از اين موضوع تصميم گرفتيم از هم جدا شويم. قاضي
عموزادي، قاضي شعبه 268 دادگاه خانواده پس از شنيدن اظهارات زن ميانسال و
با توجه به اينكه وي وكالتنامه محضري طلاق از همسرش را در دست داشت حكم به
جدايي آنها داد.