شکایت از پزشک، به هیات بدوی نظام پزشکی ارجاع شد تا در خرداد ماه سال 90، قصور پزشک مسجل شناخته شده و محکوم شود؛ اما نه محکومیتی که توقع آن میرفت، بلکه محکوم شدن به «تذکر یا توبیخ شفاهی» که کاملا بی ارزش است و چه بسا اگر انجام نمیشد، بهتر بود! عجیب اینکه پزشک همین محکومیت را هم نپذیرفت و...
به گزارش پایگاه 598 به نقل از تابناک؛ خودتان را جای پدر و مادری بگذارید که پاره تنشان بر اثر قصور پزشک آن چنان آسیب دیده که رنج آن ناتمام به نظر میرسد اما در عین حال میبینید که عامل پدیدار شدن این رنج همیشگی هیچ گزندی ندیده و به راحتی هرچه تمام تر به کار خود ادامه میدهد؛ حالا انصاف دهید آیا میتوان با این همه رنج کنار آمد و داد و فغان به آسمان نبرد؟!
خانواده رحیمی که سالهای سال است ساکن روستای «واسکس» از توابع شهرستان قائم شهر هستند، چند سالی است که حال و روز خوشی را تجربه نمیکنند؛ از روزی که آن اتفاق شوم بر سر فاطمه تازه محصل آمد و سرماخوردگی وی با بی مسئولیتی پزشک به مصیبتی تمام نشدنی گره خورد تا به امروز که چهار سال از آن ماجرا میگذرد و هنوز راه زیادی پیموده نشده باقی مانده است.
دی ماه سال 89 بود که فاطمه را بابت سرماخوردگی نزد پزشکی عمومی بردند. آن زمان فاطمه تازه وارد هشت سالگی بود و در کلاس اول درس میخواند. دکتر معاینهاش که تمام شد، نسخهای نوشت که کاش هرگز نمینوشت؛ نسخهای که قرار بود آمپولهای آن به خوب شدن فاطمه کمک کند اما در سایه بیدقتی دکتر و تزریقاتچی مطبش، کاری کرد که فاطمه هرگز نتواند سلامتی خود را بدست آورد.
خدا میداند از اینجای ماجرا به بعد چه بر سر این خانواده و فرزند کوچکشان آمد و چه سختی ها را متحمل شدهاند؛ آمپول به عصب فاطمه تزریق شد تا دنیای دور سر خانواده رحیمی بچرخد. چرخشی که هنوز بند نیامده و جای همه بازی های کودکانه فاطمه را گرفته است.
پدر کارگر، وسع زیادی نداشت اما با این حال رنج انتقال دخترش به تهران را به جان خرید تا چند نوبت در یک بیمارستان عمل شده و در سایه این مداخلات درمانی، دختر کم سن و سال بتواند به مشقت از پای خود بهره گرفته و به نوعی راه برود. البته این جدای شکایت پدر علیه پزشک بود که سالهای سال رسیدگی به آن به طول انجامید.
شکایت از پزشک، به هیات بدوی نظام پزشکی ارجاع شد تا در خرداد ماه سال 90، قصور پزشک مسجل شناخته شده و محکوم شود؛ اما نه محکومیتی که توقع آن میرفت، بلکه محکوم شدن به «تذکر یا توبیخ شفاهی» که کاملا بی ارزش است و چه بسا اگر انجام نمیشد، بهتر بود! هیات بدوی نظام پزشکی شهرستان تشخیص دادند که پزشک قصور مرتکب شده که اجازه داده آن تزریق را فرد دیگری انجام دهد و بر کار آن فرد هم نظارت نکرده اما این قصورِ پر رنگ که توانسته مسیر زندگی فاطمه را تغییر دهد، مستحق مجازاتی سنگین تر از توبیخ، آن هم از نوع شفاهی تشخیص ندادند تا این گونه به ذهن متبادر شود که گویی کائنات دختر را به آن حال و روز انداختهاند و کسی مقصر نبوده است!
از همه این اتفاقات عجیب تر اینجاست که این رای مختصر و محقر مورد اعتراض پزشک قرار گرفت تا تجدیدنظرخواهی آقای دکتر، صدور رای نهایی را به ماه ها آن سوتر موکول کند؛ به بهمن ماه سال 92، یعنی سه سال پس از آنکه روز فاطمه تار شد و زندگی خانوادگیشان به تلخی گرایش یافت.
بر اساس رای هیات تجدید نظر، ضمن رد اعتراض پزشک، همچنان بر قصور وی تاکید شد و مجازات در نظر گرفته شده برای این قصور (تذکر یا توبیخ شفاهی!) نیز مورد تایید قرار گرفت تا از یکسو پزشک بی آنکه خدشهای متوجه کار یا آینده خود ببیند، به مطبش باز گشته و در آن سو، فاطمه بماند و دردهایی که با بزرگ شدن وی در حال رشد و نمو و وسعت یافتن هستند.
بدین ترتیب ثابت میشود که از قصورهای دردناک پزشکان، تلخ تر هم میتوان یافت؛ قصور کسانی که اوضاع فاطمه را میبینند اما توبیخ شفاهی تجویز میکنند و اصلا نگران آینده کودکی که با قصور همکارشان فلج شده نیستند!
از اینجای ماجرا به بعد چیز خاصی برای گفتن ندارد الا اینکه چون شعبهای از دادگاه کیفری در نظام پزشکی مستقر است، شکایت کیفری از دست اندرکاران فلج شدن دختر بچه، به این شعبه ارجاع خواهد شد و بعید است در اینجا رایی جز تایید رای هیات های نظام پزشکی صادر شود.
بدین ترتیب تنها میماند شکایت حقوقی از پزشک که قصورش اثبات شده و مکتوب است و از این بابت میبایست هزینه های درمان و دیه فاطمه را بپردازد؛ شکایتی که روند آن آغاز شده و خانواده دختر امیدوارند با کمک وکیلی که در اختیار گرفتهاند، در آن موفق شوند؛ هرچند هرچقدر هم در این زمینه موفق شده و توفیق حاصل کنند، هنوز نتوانستهاند پاسخ این سوال را دریابند که چه کسی دخترشان را به این حال و روز انداخته و مستحق چه مجازاتی است؟