پایگاه 598؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش
را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما
شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده
مهدی قربانی است:
عراقی
ها همه ی افراد بیست ساله را در یک اردوگاه جمع کرده بودند. از همان
روزهای اول ما فهمیدیم که نقشه ی شومی در سر دارند. لذا همه دست به دست هم
دادیم تا هر گونه نقشه ی دشمن را نقش بر آب کنیم. کم کم برای ما معلوم شد
که عراقی ها تصمیم دارند تبلیغات وسیعی را علیه جمهوری اسلامی ایران و توسط
ما شروع کنند. اما کور خوانده بودند و نمی دانستند که این بچه ها فرزندان
امام و انقلاب هستند.
عراقی ها تبلیغات خود را با آوردن خبرنگاران
خارجی شروع کردند. هر هفته عده ی زیادی خبرنگار خارجی (غربی) به اردوگاه می
آمدند و به خیال خود از ما فیلمبرداری می کردند تا نشان دهند که ایران
اطفال را به زور به جبهه می فرستد. بچه ها هم که می دانستند این حمله
سنگینی علیه جمهوری اسلامی ایران است، به هر طریقی که امکان داشت، با آن
مبارزه می کردند.
وقتی خبرنگاران با افسران عراقی پا به محوطه ی اردوگاه
می گذاشتند، همه ی بچه ها از وسط اردوگاه به داخل اتاق ها یا دستشویی ها و
یا هر جایی که می شد، می رفتند تا در معرض دوربین آنها قرار نگیرند. عراقی
ها از این عمل بسیار ناراحت می شدند و به داخل اتاق ها می ریختند و با
کابل های برق که خوراک همیشگی ما بود، به جان بچه ها می افتادند و به زور
آنها را بیرون می کردند.
یادم می آید روزی یکی از بچه ها لباس هایی
را که شسته بود روی یک دست و صابونی در دست دیگر داشت و بی خبر از اینکه
خبرنگارها در داخل قاطع ها هستند، به طرف اتاق می رفت که ناگهان متوجه شد
یکی از خبرنگارها دوربین خود را به طرف او گرفته است. آن برادر عصبانی شد و
صابونی را که در دست داشت محکم به طرف او پرتاب کرد، بطوریکه خبرنگار وحشت
زده دوربین را از سمت او دور کرد.
هر روز که می گذشت فشار عراقی ها
جهت تبلیغات سوء بیشتر و مقاومت بچه ها هم افزون تر می شد. تا اینکه بچه
ها تصمیم گرفتند دست به یک عکس العمل همه جانبه بزنند. بعد از نظر خواهی،
به این نتیجه رسیدیم که دست به اعتصاب غذا بزنیم.
اعتصاب دو روز قبل
از عاشورا شروع شد و سه روز تمام ادامه پیدا کرد. در مدت این سه روز عراقی
ها خیلی دستپاچه شده بودند و هر لحظه پشت پنجره ها می آمدند و سئوال می
کردند که خواسته های شما چیست؟ ما می گفتیم با فرمانده شما کار داریم و
خواسته هایمان را به او می گوییم.
هر سال دو روز قبل از عاشورا
آمپول هایی را به ما تزریق می کردند تا از عزاداری ما جلوگیری کنند. این
آمپول ها طوری بود که یک ساعت بعد از تزریق، همه ی بچه ها تب و لرز شدید می
کردند که تا دو روز ادامه داشت. آن سال هم طبق معمول هر سال، عراقی ها به
همه آمپول زدند. سه روز اعتصاب گذشته بود که تقریباً نصف بچه ها از ضعف و
تشنگی و از درد آمپول از پا درآمده بودند، اما باز مقاومت می کردند.
شب
سوم که شب شام غریبان امام حسین (ع) بود، حدود ساعت ده شب ناگهان عراقی ها
ریختند داخل اتاق ها و ده نفر ده نفر بچه ها را بردند. آن شب براستی شب
شام غریبان بود. هرکسی گوشه ای افتاده بود و ناله می کرد. گرسنگی از یک طرف
و شکنجه های سخت از طرف دیگر همه را ضعیف کرده بود.
صبح روز بعد
فرماندهان رده ی بالا که دیدند کتک فایده ندارد، تسلیم ما شدند و برای
رسیدگی به خواسته های ما به داخل قاطع آمدند. آنها گفتند خواسته های شما
چیست؟ گفتیم اولین خواسته ی ما نیامدن خبرنگاران خارجی به داخل قاطع است.
قبول این خواسته اگر چه برای آنها گران تمام می شد اما به اجبار پذیرفتند.
از آن روز به بعد ما دیگر خبرنگار ندیدیم.
* سایت جامع آزادگان