به گزارش پایگاه 598 به نقل از گروه طنز فرهنگ نیوز، یکی
بود یکی نبود؛ یک جوجه بود که چون خیلی زشت بود همه بهش جوجه اردک زشت
میگفتن! واسه همین خیلی ناراحت بود، حتی چندباری به دکتر زیبایی مراجعه
کرد. اما دکترهای زیبایی بهش میگفتن این عملها واسه تو فایدهای نداره!
تو ذاتت زشته، هیچ کارش هم نمیشه کرد!
این
جوجه اردک زشت ما یکی از اون روزهایی که خیلی ناراحت بود بدون کارت دعوت
وارد یک مجلسی شد و چند نفر از افراد اون مجلس رو نوک زد! افراد حاضر در
مجلس هم که دیدن این جوجه داره به همه نوک میزنه اون رو از مجلس بیرون
کردن!
جوجه
اردک زشت ما افسردهتر از همیشه رفت و یک کتاب خوند! توی اون کتاب
بارقههای امیدی براش زنده شد. توی اون کتاب دید که جوجه اردک قصهها بعد
از یک مدت تبدیل به قوی زیبایی میشه! چند ساعتی با همین فکر و خیالها
خوشحال بود که یکهو یادش اومد نگاهی به صفحه اول شناسنامه اش بندازه! ...
بعله! چهل سالی از عمرش گذشته بود و اگه قرار بود "قو" بشه تا الان شده
بود! دیگه باور کرده بود تا آخر عمرش باید یک جوجه اردک زشت باقی بمونه!
جوجه
اردک زشت قصه ما یکی از اون روزهایی که بیهدف در خیابون قدم میزد گذرش
به یک آفتابپرست افتاد. به اون گفت: "خوش به حال تو که به راحتی میتونی
رنگ عوض کنی و هر لحظه بنا به شرایط محیط و اینکه چی به نفعته رنگت رو
تغییر بدی!"
آفتاب پرست هم در پاسخ به اون گفت: "چیه؟! نکنه از رنگ سیاهت خسته شدی؟!"
و
وقتی با پاسخ مثبت جوجه اردک زشت روبرو شد، در پاسخ گفت: "خب سبز شو! شاید
اگه خودت رو این رنگی کنی بتونی بیشتر جلب توجه کنی و دو سه تا دوست پیدا
کنی و اینقدر تنها نباشی!"
بعد آفتاب پرست یک سطل رنگ سبز به جوجه اردک زشت داد!
جوجه
اردک سبز شده بود! خودش رو هر لحظه در آینه نگاه میکرد و کلی روحیه گرفته
بود! اما برخلاف وعدههای آفتابپرست، خیلی زود رنگ سبز هم از مُد افتاد و
هیچکس بهش محل نمی داد، تا اینکه یک روز "روباه مکار" بهش زنگ زد و از
اون دعوت کرد به جنگل بره. جوجه اردک زشت هم خوشحال از اینکه بالاخره
یکنفر تحویلش گرفته، سریع بار و بندیلش رو بست و راهی جنگل شد!
توی
جنگل، جوجه اردک زشتِ قصه ما رو چند باری به مراسمهای مختلفشون دعوت
کردند. در ابتدا جوجه اردک تصور می کرد دلیل دعوتهاشون این هست که خیلی به
اون ارادت دارن، اما بعد از چند وقت متوجه شد اونها فقط یکی رو می خوان
که بیاد بهش بخندن! حسابی بابت این قضیه افسرده شد!
افسردگی
جوجه اردک ما هر روز بیشتر و بیشتر میشد! یک روز که از رنگ سبزش خسته شده
بود و مطمئن بود این رنگ هم به هیچ کارش نمیآد، رفت و مقداری ماده شست و
شو خرید. اما متاسفانه علاوه بر رنگش، پرهاش هم کنده شدن، دیگه هیچ پوششی
نداشت!
اولش کمی خجالت کشید، اما
وقتی میدید بدون پوشش، همه در جنگل به اون به یک چشم دیگه نگاه می کنن
خیلی خوشش اومد! بالاخره متوجه شده بود که چهطوری میتونه کاری بکنه که
توجه بقیه به خودش جلب بشه! کمکم از این حس حسابی خوشش اومد!
یکی
از همون روزها جوجه اردک زشت قصه ما به "روباه مکار" این پیشنهاد رو داد
که اون رو بخوره! روباه مکار که میدونست اون چندان خوشمزه نیست اولش قبول
نمی کرد، اما بعد با خودش گفت این لااقل به درد یک وعده غذایی که میخوره!
بعد با خودش گفت: "واسه تنوع هم شده یک روز غذای بدمزه بخورم!" و بعد اون
رو خورد! و جوجه اردک هم از خورده شدن لذت زیادی برد!
از
اون روز به بعد جوجه اردک زشت یاد گرفته بود چهطوری میتونه توجه بقیه رو
به خودش جلب کنه! کار جوجه اردک زشت همین شده بود! میرفت و هر روز ناهار و
اکثر شبها به عنوان شام؛ غذای حیوون های مختلف جنگل میشد! همه هم انگشت
به دهن مونده بودن که چطور توانایی این جوجه اینقدر بالاست که اینقدر
خورده میشه اما تموم نمیشه!
بعد
از مدتی، یک محیطبان که اوضاع اسفناک این جوجه رو دیده بود بهش گفت: "تا
کی میخوای غذای مونده و نیمخورده این و اون بشی و از این ظرف به اون ظرف
بری؟!"
اما این جوجه برخلاف
انتظار از اینکه بهش میگفتن "غذای مونده و نیمخورده" خوشش اومد و حتی به
کلاغی که به خبرپراکنی مشهور بود گفت: "برو به همه بگو! به همین چه که آنها
«غذای مونده» و «غذای نیمخورده» نامیدهاند باید بالید!"
بعد
از این جریان جوجه اردک زشت تصمیم گرفت بقیه جوجه های پاک و زیبا رو هم به
همین منجلاب گرفتار کنه! به همین خاطر از اونها دعوت کرد برن غذای این و
اون بشن و در حال خورده شدن(!) از خودشون "یواشکی" عکس بگیرن و منتشرش
کنن!
*شرلوک هولو