به گزارش پایگاه 598، با رفتن آنها سربازهای عراقی و سودانی که از دستم عصبانی شده بودند، شروع کردند به اذیت و آزار. هر کدام سعی می کردند به یک نوع ضربه ای بزنند خواه با زدن مشت و لگد، خواه با آزار و اذیت روحی، با توهین کردن به امام و مسئولین. بعد از گذشت حدود یک ساعت، کسانی که به همراه افسر ارشد، برای دیدن مواضع به جلو رفته بودند، بازگشتند و مدت بیست دقیقه ای به فیلم گرفتن از خودشان مشغول شدند و بعد سوار هلی کوپتر شده، منطقه را ترک کردند.
آفتاب هنوز کاملاً عمود نمی تابید. عراقی ها در حالح حمل چند نفر بودند؛ و من با دقت نگاه می کردم که این زخمی ها از کجا آمده اند.وقتی نزدیک شدند، از بازوبندهایی که به بازو داشتند متوجه شدم که ایرانی هستند. سه نفر بودند. از پای دو نفر از اسرا خون می رفت و دیگری از ناحیه سر زخمی شده بود. سومی را که جلوتر آوردند با تعجب و حیرت او را شناختم.
اسیر8
«نظری» بود. از بچه های لشگر عاشورا که حافظه اش را به کلی از دست داده بود. بعدها با او در اردوگاه هم اتاق شدیم. دو نفر دیگر هم به نام های «احمد قورچی» و «وجیه الله» از ناحیه پا دچار شکستگی شدید بودند که اینان نیز در اردوگاه ما به سر می بردند.
حالا دیگر شده بودیم چهار نفر اسیر در خط مقدم عراقی ها. به علت عطش زیاد دائماً از آن ها تقاضای آب می کردیم. آن ها بعد از یکی دو بار سیراب کردن ما به وسیله ی کاسه، از آفتابه برای دادن آب استفاده می کردند! شدت تشنگی ما به حدی بود که هیچ کدان متوجه نبودیم آن چه را از آفتابه می نوشیم آب است یا چیز دیگر! ولی با تمام وجود سر می کشیدیم.
رفته رفته آفتاب از طرف غروب افول می کرد. یک ماشین «ایفا» برای عراقی ها وسایل تدارکاتی و غذا آورد. از صبح به ما وعده داده بودند که بعدازظهر شما را با ماشین به بیمارستان خواهیم فرستاد. بعد از خوراندن چند عدد گوجه فرنگی ما را پشت سر آیفا سوار کردند و روانه ی بیمارستان نمودند؛ و این آغاز اسارت به معنای واقعی بود. در بین راه به هر مقری که می رسیدیم نیروهای دژبان به بهانه ی کنترل محموله، می آمدند و با زدن قنداق تفنگ و انداختن آب دهان و غرغرهایی که بیشتر شبیه فحش بود، اجازه ی عبور می دادند.
منبع:سایت جامع آزادگان