سی و دومین دوره جشنواره فیلم فجر را باید جشنواره فیلمهای ناامید
–وناامید کننده- دانست؛ افسرده، هم در ساختار و روایت و هم در محتوا و جهان
بینی. اغلب آثاری که در این دوره از جشنواره فیلم فجر می بینیم،
هماوردطلبان میدان رقابت برای روایت افسردگی و ناامیدی هستند. فیلم هایی که
برای جانماندن از دیگر رقبا، حاضر هستند تا برای هر چه افسرده تر کردن
روایت خود حتی منطق درام را فدا کرده و واقعیات را نیز کتمان کنند! تا آنجا
که 90 درصد فیلم هایی که در جشنواره فیلم فجر امسال حضور یافته اند، آثاری
هستند که گویی فقط با این هدف ساخته شده اند تا حال مخاطب خود را بگیرند!
شاید
برخی مدعی شوند که افسردگی غالب بر فیلم ها انعکاس مشکلات اقتصادی موجود
در کشور است. قاعدتا اگر چنین باشد، سیاه نمایی تنها باید به مناسبات
اجتماعی، اقتصادی و سیاسی محدود شود. اما متأسفانه اتفاق تلخی که در سینمای
امروز ما در حال رخ دادن است، ترویج نگاه منفی به انسان و جهان است. گویی
در دل و نگاه بسیاری از فیلمسازان ما هیچ نور امیدی وجود ندارد. حتی جایی
هم که راهی به رهایی نشان داده می شود، باز هم راهی است در غبار و تاریکی و
هراس. مثل فیلم «همه چیز برای فروش» که شخصیت محوری فیلم سرانجام برای نیل
به مقصود خود مجبور می شود گناه قتل دیگری را به عهده بگیرد.
مرگ، در
فیلم های جشنواره امسال بیداد می کند. کمتر فیلمی را می توان یافت که در آن
فردی نمیرد یا به قتل نرسد. در برخی فیلم ها، مرگ محور و قهرمان است. مثل
فیلم های «فردا» و «عاشق ها ایستاده می میرند». فیلم «زندگی جای دیگری است»
هم تلاشی است برای یافتن معنای زندگی و تصویری است از به قول فیلم «مهم
ترین کار آدم در زندگیاش این است که بفهمد مهم ترین کارش در زندگی چیست»
اما روشنایی فیلم درنیامده است، جرقه ای است که شعله نشده است. در فیلم
«تمشک» همه ماجراها با مرگ تصادفی آدم ها پیش می رود و ...
در گروه
دیگری از آثار جشنواره امسال، انسان گرگ انسان است. در فیلم «فصل فراموشی
فریبا» اساسا چیزی به عنوان انسان دیده نمی شود. تهران، دارالمجانینی است
که همه در پی دریدن و غارت و اغوای یکدیگرند. در فیلم «ملبورن» زن و شوهر
جوانی که مقصر مرگ یک نوزاد هستند، به سادگی از زیر بار مسئولیت می گریزند و
مرگ را به گردن همسایه میاندازند! در فیلم «سایه روشن» ساخته فرزاد موتمن
هم همه آدم ها با وجود داشتن نسبت خانوادگی اما در پی کشتن و زدن
یکدیگرند.
خانواده در فیلم های جشنواره سی ودوم غریب است. گویی در انسان
های این زمانه چیزی به نام عاطفه بین اعضای خانواده وجود ندارد. به طوری
که در تعداد زیادی از فیلم ها صحنه کتک زدن زن توسط شوهرش دیده می شود. در
فیلم «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» همه اعضای خانواده به یکدیگر دروغ
می گویند و به هم خیانت می کنند. در شبه فیلم «بیگانه» زنان یا موجوداتی
کتک خور هستند یا فریباهایی که حتی به پسرهایی در سن و سال فرزند خودشان هم
رحم نمی کنند! در «مردن به وقت شهریور» مادری برای زندگی در خارج از کشور
حتی حاضر نشده در کنار فرزند معلول خودش بماند. در اپیزود سوم فیلم «گنجشک
اشی مشی» مادر برای حفظ شوهر خود حاضر نمی شود پسرش را بپذیرد.
نسل
جوان در اکثریت قریب به اتفاق فیلم های این دوره از جشنواره فیلم فجر،
درمانده و ذلیل و خفیف است. در فیلم «اشباح» جوانان یا بیمارانی در انتظار
طلوع خورشید هستند و هیچ آیندهای ندارند و یا حرام زادگانی بی خانمان! در
فیلم های «سیزده»، «قصه ها»، «تمشک»،«پنج ستاره»، «همه چیز برای فروش»،
«مردن به وقت شهریور» و ... هم تصاویری مشابه فیلم «اشباح» را از نسل جوان
امروز ایران نشان دادند.
حتی فیلمسازهایی که قبلا آثار امیدوار کننده و
سرشار از زندگی را نمایش می دادند هم در فیلم های جدید خود دچار سندروم
افسردگی شدند. فیلم های «امروز» به کارگردانی سیدرضامیرکریمی و «مهمان
داریم» محمدمهدی عسگرپور با وجود برخورداری از ارزش های هنری و محتوایی اما
مبتلا به «وضع موجود» سینمای امروز ما هستند.
اینکه افسردگی و ناامیدی
تا این حد بر سینمای ما چیره شده، گویای رسوخ نوعی بیماری فرهنگی است. همین
بیماری باعث شده که آثار برخلاف پیشرفت فنی و تکنیکی اما عمدتا فاقد قصه و
روح دراماتیک بشوند. یک فیلمساز، زمانی می تواند در فیلم خود قصه خلق کند
که دارای جهان بینی عمیق و تماس با جامعه خویشتن باشد. هنرمندی که در برج
عاج می نشیند و از بالا به همه نگاه می کند و در مسائل شخصی زندگی خودش غرق
است، أثرش منجمد و ابتر می شود. از برقراری ارتباط با جامعه ناتوان می
شود. سینما یک رسانه است و رسانه یعنی پویایی فرهنگ. طبیعتا سینمایی که از
فرهنگ خود منقطع شده و نگاه پویایی ندارد و از جامعه خودش هم عقب است،
سینمایش خنثی و افسرده می شود.
فیلمساز گرفتار در رهایی از فرهنگ و
جامعه خویش حتی آنجایی هم که در پی بازتاب مصائب اجتماعی برمیآید، کارش
منحرف و کاذب از آب در می آید. مثل فیلم های «قصه ها» و «عصبانی نیستم» و
چند فیلم دیگر که در آن ها فقرا فاقد کرامت انسانی و موجوداتی مصنوعی و
اسیرغرائض هستند. چون فقر در این فیلم ها نه یک مضمون و محتوا که وصله ای
است برای ژست گرفتن و کلاس گذاشتن و فحاشی سیاسی سازندگانشان. فیلمهایشان
–برخلاف ادعاهایشان- نه تنها واقعیات را بازتاب نمیدهد که تصویری است
دروغین درخدمت عقده گشایی آنها. فقرا و محرومین در این طیف از آثار
«استثمار» تصویری شده اند.