به گزارش پایگاه 598، سیدعلیرضا ستاری که در فتنه سال 88 دچار مجروحیت شدید شده بود، چهارشنبه 16 بهمن جان به جان آفرین تسلیم کرد و به قافله شهدا پیوست.
شهید ستاری در وبلاگ شخصیاش با عنوان دیوانگی، خود را بدین شرح معرفی کرده بود: «امدادگر هلال احمر که در روز عاشورای حسینی توسط کوفیان تهران مورد ضرب و جرح و پس از آن انواع شکنجه وحشیانه قرار گرفت و اینک ... ولی خوشحال از سربلندی در برابر بهترین دوستش خدا، در این آزمون سخت».
در ادامه بخشی از مطالب منتشر شده توسط وی در وبلاگ شخصیاش میآید:
«چشم بد دور»
«چشم بد دور،عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا»
«من نمردم تو خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا»
حاج حسین و آقا عزیز و حاج اصغر
مردهای زمانهاند آقا
دیگران هم یزیدیان هستند
فکر عذر و بهانهاند آقا
قلب من از وجودشان خون است
خون به قلب تو میکنند هنوز
من کوچک، بسیجیات هستم
گر چه دور از تو بودهام هر روز
از همین راه دور مشتاقم
از همین راه دور دلتنگم
تو ببین مثل ظهر عاشورا
با یزیدیان عصر میجنگم
چشمهایم فدای عباست
تشنه رد پای عباسم
آرزو کرده بودهام آقا
کاش بودم به جای عباست
آرزویم روا شد و دیدم
مشک خالی چقدر سنگین است
مشک خالی و ساقی بیدست
آرزوهای عاشقی این است
«جسم تو کامل است ناقص نیست
میدهد عطر یک بغل گل یاس»
«دستت اما حکایتی دارد
رحم الله عمی العباس»
***
هر جا که افتادم ز پا
ناگه تو را کردم صدا
غافل که آندم هم مرا
نوعی هدایت کردهای
الهی چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم؟ الهی گر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو را دارم؟
الهی تو را دارم پس چه کم دارم، پس چه غم دارم؟
اللهی اگر ستارالعیوب نبودی پس من از رسوایی چه میکردم؟ الهی اگر بخواهم شرمسارم و اگر نخواهم گرفتار، الهی از من آهی و از تو نگاهی، الهی کمکم کن تو را به خاطر خودت دوست داشته باشم نه بخاطر شوق بهشتت نه ترس از عقوبت آخرتت، که تو ارحم الراحمینی، به حق کسی که حجش را نیمه رها کرد برای وصالت عجل لولیک الفرج.
خدایا مبادا فردا در پیشگاهت مرا در صف کوفیان بگذاری و بگویی تو هم علی را تنها گذاردی، خدایا به حق بانویی که جوانان هاشمی دور ناقهاش را گرفتند که مبادا سایهاش را کسی ببیند کمک کن از حریم ولایت خوب دفاع کنم.
***
«دلنوشتههای یه جانباز 70 درصد»
اگر این حرفا خوبه اگر بد
دلنوشتههای منه یه جانباز 70 درصد
غمای دنیا تو قلبم دیگه جا نمیشه
مردی که این حرفا رو بفهمه اما
دیگه پیدا نمیشه
وزرا، آی وکلا، ای رئیسای بیوفا
آی اونایی که پل زدین بر روی خون شهدا
آی اونایی که شاه شدین میخواین همه گدا باشن
وقت یارانه گرفتن مثل بد بختا توی صف وایسن
بعدشم یهو همه رو یه جا پول آب و گاز بدن
آی شمایی که میخواین جانبازا وسیله تبلیغات شما بشن
همه گند کاریاتون سر ما خراب بشن
میتونین جاتون رو با من یه شب عوض کنین
خنکای ویلاهاتون رو با درد و غم عوض کنین
میتونین به جای پا با ویلچر راه برین
اونطوری دیگه نمیشه دنبال گناه برین
میدونین قطع نخاعی از گردن یعنی چی؟
میدونین حرکت ترکشا توی تن یعنی چی؟
شمال و کیش و دبی خوبه، سنگر نداره
چی میگی اونجاها دیگه زخم بستر نداره
اونجا که دغدغه دارو و بنیاد نداره
بایدم بگید:
جانبازی که اینهمه داد و فریاد نداره
آی مردم
آی اونایی که همش فکر میکنید خیلی به ماها رسیدن
حضرت عباسی حتی پول داروهام رو هم نمیدن
بهار جوونیم چقدر زود حروم میشه
وسط برج که میشه حقوقم هم تموم میشه
با دلی خسته و با خجالت خیلی زیاد
از رفقای دیگهام
یکم پول دستی میخوام
آی اونایی که شبا برجاتون مثل روزه
نمیخواد سنگ دلاتون واسه من بسوزه
آی اونایی که تو افطاری شاهونتون
همه جور مثل خودتون رو جمع میکنید از خرد و کلون
روزه هاتون قبوله ایشالا کربلا برین
ولی از راهی نرین که ریخته خونا به زمین
بدونید برا شماها
توی این دنیای فانی
هیچ چیزی نمیمونه
یکی دو ساله دیگه حتی یه جانبازم نمیمونه
سکه و تراولای رنگارنگ مال شما
دردها و غصه و غمها همگی قسمت ما
غنیمتهای قشنگ جنگ
پست و منصبای رنگ و وارنگ مال شما
موتور سه چرخه تو گرما و سرما مال ما
انواع بنز و بیام و بدون گمرکیا مال شما
داروهای اعصاب بدون بیمه مال ما
خوب دارین حال میکنین دلم داره درد میکشه
سوزش جراحتاش بدتر از صد تا آتیشه
چقدر باید جلو زن و بچهام کنف بشم
چرا هر کی میبینه منو همش فکر میکنه دشمنشم
چرا فکر میکنین غارتگر بیت المال منم
به خدا پول ندارم چسب بگیرم واسه زخم بسترم
بذارین یه قصه از دیشبم رو اینجا بگم
تا بدونید اینجا من دارم چی میکشم
بعد چند ماه اومده بود به حساب حقوق معوقهام
مثل همه آدمهای دیگه منم
به خونوادم قول دادم چیزای خوب خوب بخرم
پسرم میگفت بابا بریم یه جا شمال شهر
گفتم بابا جون اونجاکه جای ماها نیست، بفهم پسر
وقتی دیدم که خیلی ناراحته
گفتم اما افطاری مهمون من طلائیه
جاییه که با کسورات حقوق مثل من ساخته شده
اسمش قشنگه اما بوی جبهه نمیده
بهای ساختنشم خون صد تا شهیده
سوار موتور شدم
با اسم طلائیه باز، توی رویا گم شدم
یاد خیبر و برو بچههای لشگر 27 زد به سرم
یاد همت دوباره آتیش میزد بال و پرم...
رسیدیم اونجا رفتیم به سمت سالن غذا خوری
خوشحال بودم که بچههام رو آوردم هواخوری
اما دیدم که پولم کافی نیست
توی این دورو ورام که کارتخون بانکی نیست
پسرم با خوشحالی ویلچرم رو هل میدادش
خانمم یه شاخه گل به دخترم هدیه دادش
رفتم و سفارش غذا رو به مسئولش دادم
برای گرفتن پول سمت بانک عازم شدم
سوار موتور سه چرخم اومدم جلوی در
به نگهبانم سپردم که دارم میرم ددر
حدود یه ربع تا بانک فاصله بود
تو دلم اما همش هیاهو و ولوله بود
رسیدم پول رو گرفتم سریع برگشتم اونجا
خنده ام گرفته بود از صحبت مسئولا
صحبت سال جهاد و دولت الکتریک
توی این شهر اما هیشکی ندید
رسیدم جلوی در
دیدم در بسته شده
به نگهبان گفتم
که چرا در بسته شده
در جوابم گفت ساعت کار تموم شده
گفتم اما بچه های من تو اند
گفت دخلی نداره درها همه بسته شدند
اگر میخوای بری تو باید پیاده راه بری
یه نیگاه کردم بهش گفتم:
مثه که نمیبینی پا ندارم
گفت امشب دیگه حوصله تو یکی رو من ندارم
یاد بنیاد افتادم امروز رفتم جواب کمیسیونا رو بگیرم
10 تا کم کرده بودن از در صدام
خوشحال بودم گفتم حتماً جوونه زده هر دو تا پام
اینم مثل بقیه شروع به توهین کردش
بحث بنز و بی ام و هارو مطرح کردش
دوباره موج سراغم اومد
فحشها متلکاش حسابی داغم میکرد
نفهمیدم که کجام و چی شده
فقط یادم میومد آوینی هم شهید شده
به خودم که اومدم
مأمورا اونجا بودن
دستامم سردی دستبند و حالا میچشیدن
فقط اما به فکر بچه هام بودم
چیکار میکن حالا
چجوری پول غذا رو میدن امشب اونجا
وقتی که خیلی حالم خراب میشه
عکس یارای شهیدم توی چشمام قاب میشه
وقتی ترکشا حرکت میکنن، موجا میاد
دلم از خدا فقط یه چیز میخواد
که منم شهید بشم
از روی این زمین کثیف ناپدید بشم
شما هم اگر دیدید مثل منو
باهاش مهربون باشید
یه کم از زمین بیاین بیرون فکر آسمون باشین
***
«نجاتم بده»
در فریاد غریبانه شبهای بیکسی تنها امید بودنم تو هستی
در آخرین سکوت لحظههای تنهایی تنها نشانه وجودم تو بودی
میان نالههای شبانه درونم صدای قلبم را تو شنیدی
در هجوم تلخ دردها تو بودی... فقط تو
ای ناجی لحظههای بیکسی نجاتم بده
نجاتم بده
نجاتم بده
***
«تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من»
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من
نمیدونم چی باید بگم ... واقعاً نمیدونم...
عشق من، امید من...
دوستت دارم...
به خاطر تو شروع کردم؛ به خاطر تو تمومش کردم...
حالا هم به عشق تو شروعی دوباره...
برای با تو بودنها دلم تنگه ...
نفس با تو کشیدنها دلم تنگه ...
برای سر نهادنهای تو بر دوش و بالینم
دلم تنگه ... دلم تنگه ... دلم تنگه ...
خوب من ... میخوام با تو حرف بزنم ... گوش کن
پاسی از هم آغوشی شب و ستاره
و همسفری منو انتظار و هراس
این یگانه همسفرانم ... در راه بودن با تو سپری شده است
و دلم سر شار از شوق پرواز است
ای کاش میتوانستم برای دیدارت
ابرهای تیره را ... ابرهای سپید را ... هر چه هست را
به کناری بزنم
من از همه آنها بیزارم
هر چند که تو از پس همه آنها برایم قابل لمس هستی ...
با اینهمه همچنان منتظرت هستم
انتظار دیدارت که به درازا میکشد
وجودم هنگامه تشویش میشود
و هراس هرگز ندیدنت
همچون بختکی کریه به روانم سنگینی میکند
تنها بهانه تحمل این انتظار و هراس کشنده
حلاوت دیدار است
کاش این اسطوره زخمهای کشنده را درمانی بود
میخواهم اندیشهام را به پرواز در آورم
واژهها را تکه تکه کنم
عاشقانههایم را بنویسم
و آنها را رها کنم
هم مگر اندکی ... فقط اندکی
میل پر گشودن به سوی ترا تسکین دهم
هم مگر حضورت را بیشتر و بهتر احساس کنم
هم مگر مهربانی را بیشتر و بهتر پاس بدارم
هم مگر شادی را ستایش کنم
میتوانم آیا؟
و حاشا و مباد که بیحضور تو
بیرنگ و بوی تو
حتی یک لحظه زنده باشم
حتی یک لحظه ... عاشقم مثل شقایق
فریادت میزنم همچو موج به ساحل
***
«آخرین گناه»
آخرین گناهم تنها گناهم بود و تنها گناهم پاکترین گناهم...
این تویی که بیگناهی مانند هر روز و همیشه و چه لبخندت زیباست...
این زمستان، ساعت، پنجره، همه و همه خاطرههایمان را فریاد میزنند و من بیپاسخ به فریادشان فقط سکوت میکنم...
کاش تو هم همانند من بیپروا از تمام چراها سخن میگفتی!
***
«و این قصه بیپایان سالهاست...»
غروب تلخ تابستان و باز همان نیم نگاه همیشگی که سهم من است تا ابد...
بوسه تلخی که سرشار از سکوت و فراموشی ست و من که در جدالم با قلم و خط میزنم مشقهایم را...
من مدتهاست که درست همینجا، زیر درخت سر به فلک کشیده تنهایی به انتظارت نشستهام و تو هر بار به آرامی از کنارم عبور میکنی و این چشمان خستهام هستند که تا دوردستها دور شدنت را تماشا میکنند...
و این قصه بیپایان سالهاست...
***
«حال و هوایی عجیب»
مدتی شده که هر شب حال و هوایی عجیب دارم؛ نمیدانم چیست. دلم گرفته و غربتی سنگین با خود دارد؛ اما میدانم هر چه هست زیر سر حضرت عشق است؛ امان از تو ای عشق...
داشتنت، غمی سنگین است و هر کسی زیر سنگینی تو دوام نمیآورد و شانه خالی میکند
اما نداشتنت، دردی بسیار سنگین است؛ شاید نداشتن تو فریاد این سخن است که من انسان نیستم؛ ای عشق تو تنها بهانه بودن هستی؛ بیتو دیگر من نیستم، دیگر انسانیت در من میمیرد؛ میدانی من غم سنگین را از درد سنگین بیشتر دوست دارم.
من غم داشتن تو را به جان میخرم ولی بیمار درد نداشتن تو نمیشوم؛ اگر سنگینی تو مرا خرد کند شانه خالی نمیکنم؛ میگویند: «ای عشق ویران میکنی» آری ویران میکنی، اما تو بتکده وجود مرا ویران میکنی.
تو بتهای خود پرستی را در من میشکنی؛ تو به من میآموزی چگونه میتوان در وجود کسی که دوستش داری فنا شد و خود را فراموش کرد؛ تو به من میآموزی که میتوان جان را بدون هیچ چشم داشتی فدای کسی کرد که در او فانی شدهای.
تو ویران میکنی تا دوباره بسازی؛ به خدا قسم که انسانیت با تو معنی میگیرد؛ ای عشق تو تنها مایه فخر انسان بر فرشتگان بودی؛ ای عشق من اگر تو را نداشتم چه میکردم؛ ای عشق من عاشق عاشق شدن هستم.
آخر، تو سنگینترین بار امانتی هستی که حتی آسمان هم از عظمت تو هراسید؛ اما بدان ای عشق که من تا پای جان تحمل خواهم کرد و اگر هم گاهی اوقات از سنگینی تو گلهای داشتم فقط آنرا به خودت خواهم گفت.