سال 59 با سرکار خانم هاشمیان ازدواج کرد و ثمره آن فرزند( یک پسر و یک دختر) است.
با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات :ثامن الائمه ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، کربلای 5و4 ، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت . مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان
آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت . مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود . او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش ، مبارزه با ظلم و ستم ، دفاع از مظلوم ، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آنو ... توصیه و تاکید های فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9/1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد.
آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان می باشد:
راستی آ ن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.
چه سخت بود آن لحظات، وچه سنگین می گذشت آن دقایق آخر. براستی مرا توان جدا شدن از آ غوشت نبود، گویی کسی برایی همیشه گرمای
آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند
انگار
تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم
که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم
گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند.
در جشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته
ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود.
خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غر بت و تنهایی نزدیک و نزدیک تر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت ویک بار هم بر نگشتی. وقتی رفتنت را باور کرد
م گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد:
می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم
می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد
رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.
آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با
شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپردهام.
آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم.