به گزارش پایگاه 598 به نقل از ایران ورزشی؛1- پیشترها، روزی بود که آن روز مثل امروز نبود. مثلا در ورزشگاهها شعار دادن آن سوی جایگاه علیه پرسپولیس با سوت و هو همراه میشد اما سرودن آن سرود منفور (که بعدها معلوم شد محبوب خود سلطان بوده) در توصیف علی پروین و چربیهای اضافهاش، رگ غیرت هوادار را از خواب بیدار میکرد. خون به مغزشان نمیرسید. صورت میشد کاسه خون، انگشتها میشد مشت برای کوبیدن! خوبیاش این بود نیروهای انتظامی و چند لایه حفاظهای آهنی، فاصلهای بین شعاردهندهها و غیرتی شدهها میساخت.
علی پروین، جزیی بود از مقدسات هواداری پرسپولیس. دو آتشهها در تعریف ناموس، برای خودشان خط کشی مشخصی داشتند. پروین همیشه در بالاترین قسمت ممکن قرار میگرفت. جایی کنار خواهر و مادر و همسر و فرزند.
آن روزها، مثل امروز نبود. ذوق زدههای دهه 40 و 50 خورشیدی که رنگ هواداری خود را قرمز کرده بودند، گاهی در انتخاب بین پرسپولیس و پروین وامیماندند. کدام یک هدف بود و کدام یک وسیله؟ کدام یکی وسیلهای شده بود برای رسیدن به هدفی که عاشقش شده بودند؟ پروین برای پرسپولیس یا پرسپولیس برای پروین.
خورشید غروب و طلوعش را متوقف نکرد. متولدین نوجوان و جوان دهههای 40 و 50 آرام آرام نوجوانی خود را به نسل سومی دادند که کمی عجولتر، کم حوصلهتر، فارغتر و بیقیدتر بودند. نسل دومیها کم کم چهل ساله و پنجاه ساله شدند و در همه بخشها، قدرت را دست نسلی دادند که در کنار تازه وارد بودن، سد شکنی هم میکردند.
پروین را دوست داشتند، نه مثل نسل قبلی. برای پروین سینه چاک میدادند اما نه عین نسل پیشین. دلیلش هم واضح بود. پروینی که فوتبال ایران تحویل متولدین دهه 60 و 70 میداد، پروینی نبود که متولدین دو دهه قبل دیده بودند. پروین، پروین بود. نماد پرسپولیس، نماد پرسپولیسیها اما داشت به سوی خاطره شدن میرفت تا اسطوره شدن!
ادبیات گفتاری پروین در دهه چهل گیر کرده بود. ذائقهاش با سن او جابجا نشد. بنز سوار میشد، خانهاش را به قلهک برد اما اسیر دولاب بود و کله پاچههای پدری.
همین مرد، همین شیفته سنت که نه با کودک درون که با غرور کودکی درونش زندگی میکرد، چطور میتوانست فوتبالی را بجوید که نسل سوم میخواست؟ پروین تا وقتی پروین بود که با همان دیزی و پاچه و بزن زیرش و غیرت و فحش و داد و هوار، میبرد. وقتی باخت، تابویش شکست.
برای نسل سومیها که هم حضورشان هم صدای فریاد و شعارشان جای متولدین دهههای قبل را در ورزشگاهها گرفته بود، پروین در روز بازی با فجر سپاسی، یک مربی سنتی و بیسواد که فقط در رختکن فحش میداد بیشتر نبود.
هر چند که همه واقعیت پروین هم این نبود. پس وقتی برای اولین بار در آزادی برای او از حیا کردن و رها کردن سرودی امری ساختند، باید مثل دهداری (که روزی از هواخواهان دهه چهلی پروین فحش و برف خورد) اشک میریخت و میرفت! تابوی پروین از همان روز شکست. از همان روزها، پروین دیگر «علی پروین» نبود. پروین بود اما «علی پروین» نبود. یکی بود مثل بقیه! یکی که شکست میخورد، ناسزا میخورد، از عرش به فرش میخورد و ممکن بود روی سکوها هوارزن هم نداشته باشد!
حالا بگویید چه کسی سرپرست پرسپولیس شده است؟ پروین؟ یا «علی پروین»؟ از این دومی یک دههای هست که هیچ خبری نیست. حالا واقعا پیدا شده؟!
2- خدا رحمت کند «محمدعلی فردین» را! نماد و مظهر لوطی مسلکی در فیلمفارسیهای محبوب عوام و گاهی هم خواص. خدا رحمتش کند. بعد از قصر زرین و سکه شانس و بابا شمل و گنج قارون به سرش زد چیزی شود غیر از آنچه بود. از یکنواختی، از قهوه خانه و مشت زدن، از غداره کشی و آوازخواندن، از تلو خوردن در خیابانها و لوطی بازی سر گذر بریده بود. رفت یکی شود که تا آن روز نبود.
اسم «جهنم+من» را شنیدهاید؟ فیلم بازهای ایرانی، لابلای وی اچاسهای خاک گرفته و قابهای سی دی، جایی برای «جهنم+من» هم گذاشتهاند؟ کارگردانش محمدعلی فردین بود. بازیگرش هم محمدعلی فردین بود. پس چرا ناشناخته ماند؟ چرا دیده نشد؟ چرا مثل یک گربه سیاه در تاریکی سایه دیوار پنهان ماند؟ چون فردینش، فردین نبود!
فردین به سرش زد اثری به یادگار بگذارد متضاد با همه آن تصاویری که از او در ذهن و چشم بینندهها ثبت شده بود. یکی که نه آواز میخواند، نه عاشق میشد، نه لوطی مسلک بود و نه بزن بهادر، نه شیدایی میکرد و نه دیوانگی. نه میزد و نه میخورد! اینکه فردین نبود. چه کسی بود هم مهم نبود...
فقط فردین نبود! «جهنم+من» مثل گربه سیاه در سایه دیوار ماند. همانجا هم مرد. فردین را نه با این اثر خاموشش که هنوز با بابا شمل و گنج قارون به یاد میآورند. نه «محمدعلی فردین» توانست یکی باشد به جز فردین و نه جامعه قبول میکرد که او را مثل بهروز وثوق باور کند. فردین، باید فردین میماند.
3- علی پروین متخصص کلیشهها است. عنصر نوآوری در وجود این مرد از روز اول هم شکل نگرفته. سنت را به بهترین شکل اجرا میکند اما حتی وقتی میخواهد جمله سازی کند هم از کلیشهها خارج نمیشود. مثلا همین روز اولی که سرپرست باشگاه شد گفت: «خدا به داد ما برسد...»
درست عین وقتی که تیم ملی را از مناجاتی گرفت، درست عین روزی که پرسپولیس را از مشت مت کوویچ درآورد. شبیه آن روزی که غمخوار را دک کرد و با قدرت تاروپود باشگاه را در مشتش گرفت. امروز هم همان حرف همیشگی را تکرار کرده. از خدا طلب رسیدن به دادش را داشته. نمیپرسیم در تمام این سالها او چرا باید با یک هراس همیشگی وارد گود شود، در حقیقت میخواهیم این بار با او همنوا شویم... «خدا به داد این پرسپولیس برسد!»
سقف تفکر پروین کجاست؟ کی روش یا مایلی کهن؟ مانوئل ژوزه یا ناصر ابراهیمی؟ سقف آرزوهای پروین کجاست؟ کدام قهرمانی؟ کدام موفقیت؟ از کدام شکست و ناکامی بیم دارد که برای نیفتادن در آن دست و پا بزند؟ مشاورانش چه کسانی هستند؟ پشتوانهاش به کدام هوادار و هواخواه است؟
او همین حالا میان سینه چاکهای دهه 40 و 50 و 60 هم دچار ریزش شده، چه رسد به متولدین دهه 70 که از او اشکهایش بعد از شکست در آزادی و جمله معروفش «خداحافظ فوتبال» را فقط به یاد دارند!
پروین نه میخواهد و نه میتواند صاحب یک چهره جدید و شخصیت تازه شود. نه عزمش را دارد و نه توانش را. میتواند با همان راهکارها و سیاق سابق، این بار به جای ناصر ابراهیمی، پای محمد مایلی کهن را به باشگاه باز کند یا به جای بیرون راندن فی الفور دایی، کمی با او مدارا کند. این نهایت نرمش و تلاش یک مرد برای رسیدن به اصلاحاتی است که هرگز در فوتبال به آنها تن نداده.
خدا به داد این پرسپولیس برسد! فریادرس دیگری برایش نیست.