یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید. شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد، خوابش می برد.تازه داشت چشاش گرم میشد که با صدای به زمین خوردن یه خمپاره، مثل فنر از جاش پرید.
اومد بیرون دید، مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه:سوختم...سوختم...آتیش گرفتم
اول شوکه شد، بعدش ترسید، تازه بعد از چند دقیقه رسید به پیکر مصطفی
بوی عجیبی می داد،بویی که خیلی وقت بود به مشامم نخورده بود.
بوی کباب.
برخلاف همیشه از شنیدن بو، آب از دهانش راه نیفتاد. آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.همون بدنی که یه عمر برای خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست، مزهی کباب را نچشید.
سالهای سال از اون ماجرا گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خود کباب نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی می افتاد.
دیگه هیچوقت کباب نخورد.