کد خبر: ۱۹۵۰۵۱
زمان انتشار: ۰۸:۳۱     ۱۶ دی ۱۳۹۲
پس از پایان ملاقات با مارک، ابوفرح همان‌طور که قول داده بود اجازه داشت مرا تا نزدیک فلکه حرم ببرد. برای اولین بار توانستم با فاصله 5 متری از حرم، آن دو امام را از درون ماشین زیارت کنم. فاصله من تا ضریح کاظمین شاید کمتر از 25 متر بود. سلام و عرض ادب به ساحت آقا موسی بن جعفر (ع) و امام محمد تقی (ع) کردم و از آن‌ها گشایش خواستم و گفتم اگر صلاح است هر چه زودتر با بدنی سالم به ایران برگردم.
به گزارش 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجاه و دوم این خاطرات به شرح ذیل است:

" دو ماه بعد از ملاقاتم با مارک فیشر، روزی قاسم سلمانی برای اصلاح سر و صورت من آمد و لحظاتی بعد ابوفرح به همراه عکاس وارد سلول شد.
من لباسی را که نیروی هوایی عراق به من داده بود پوشیدم.

عکاس سعی می‌کرد به گونه‌ای عکس بگیرد که نشان ندهد این جا یک سلول است. یک عکس در کنار تلویزیون و یخچال گرفت. عکس دوم را روی تخت و عکس سوم را روی میز ناهارخوری که در  حال مطالعه بودم. بعد لباس ورزش پوشیدم و در حال نرمش عکس گرفتم.

من به عکاس کمک می‌کردم تا ظاهر قضیه خوب جلوه داده شود. دوست داشتم وقتی عکس‌ها به ایران فرستاده می‌شود، خانواده‌ام از بابت من خیالشان کاملاً راحت باشد و فکر نکنند جای من بد است و هر روز شکنجه می‌شوم. به خصوص سعی کردم با این عکس‌ها مادرم آرامش خاطر داشته باشد.

یادم هست در زمان کودکی وقتی با برادر و خواهرهایم شوخی می‌کردیم و سر به سر مادر می‌گذاشتیم او همیشه تکه کلامش این بود «ان‌شاء‌الله بچه‌ها اسیر نشوید که این قدر با من شوخی می‌کنید»!

او همیشه از اسارت و اسیر شدن ذهنیت بدی داشت و فکر می‌کرد یک اسیر همه چیزش را باخته و از دست داده است. او سن زیادی داشت و خبرهایی که از من به او می‌رسید می‌توانست خطرناک باشد.

پس از چاپ عکس‌ها ابوفرح گفت باید آن‌ها را به مدیر زندان نشان دهد؛ چنان‌چه از نظر امنیتی اشکالی نداشت، به من خواهد داد.

 
 
یک ماه بعد از ملاقات با نماینده صلیب سرخ، ابوفرح خبر آورد که ریاست جمهوری با نامه اضافه حقوق من موافقت کرده و قرار است ماهیانه مبلغ 2000 دینار برایم از بیرون غذا تهیه کنند.

از این مبلغ در ماه برایم دو کیلو سیب‌زمینی، دو کیلو پیاز، دو کیلو گوجه‌فرنگی، یک کیلو خیار، 15عدد تخم‌مرغ و یک کیلو سیب ‌درختی و یک کیلو پرتقال یا نارنگی و هر میوه فصلی که بود، تهیه می‌کردند.

بعضی روزها یک عدد سیب‌ زمینی به نگهبان می‌دادم ببرد پایین و در آشپزخانه آب‌پز کند و اگر می‌خواستم سرخ کند.  
 
همان یک عدد سیب‌زمینی تا به طبقه بالا و سلول من می‌رسید توسط نگهبان‌ها به نصف رسیده بود یا این‌که چیزی باقی نمی‌ماند؛ لذا مجبور بودم بگویم فقط آب‌پز کند تا حداقل یک سیب‌زمینی پخته کامل داشته باشم.

من با همین سیب‌زمینی و  مقداری گوجه و نصف پیاز، شام خودم را کامل می‌کردم. دو روز در میان یک تخم مرغ می‌دادم برایم آب‌پز می‌کردند. اگر می‌گفتم نیمرو و یا املت می‌خواهم، نصف بیشتر آن در مسیر آشپزخانه تا سلول توسط آشپز و نگهبان‌ها خورده می‌شد.

از وقتی‌که وضع غذایم تقریباً خوب شده بود ابوفرح در وسط روز به بهانه سرکشی به سلول من می‌آمد و یک تخم مرغ آب‌پز همراه گوجه و نان لواش می‌خورد و من هم نمی‌توانستم چیزی بگویم.

بعضی وقت‌ها ابوفرح تخم‌مرغ‌هایی را که برایم می‌خرید فاسد بودند. من قبل از این‌که از تخم‌مرغ استفاده کنم آن‌ها را داخل آب می‌انداختم. هر کدام مانده بود روی آب می‌ماند و معلوم بود فاسد شده است.

 
ابوفرح در این مدت از پول حقوق من به عناوین مختلف بی‌نصیب نبود. وسط برج که می‌رسید فهرست بلندبالایی تهیه می‌کرد و به مدیر زندان می‌گفت می‌خواهم برای ابوعلی مواد تهیه کنم و پول را می‌گرفت. در این میان کسی نبود که او را کنترل کند.

اوایل آبان 1374 ابوفرح خبر آورد که فردا روز ملاقات است. من به او سفارش کردم قولش را درباره دیدن کاظمین از نزدیک فراموش نکند و او هم جواب مثبت داد.

اصلاح و حمام انجام دادم. نامه‌هایی که از پیش آماده کرده بودم برداشتم و برای رفتن آماده شدم. این سومین ملاقات من با نماینده صلیب بود.

مارک علاوه بر نامه همسر و پسرم، نامه‌ای هم از برادرم به من داد. بلافاصله تک تک نامه‌ها را خواندم. همه حالشان خوب بود. برادر بزرگم در نامه نوشته بود حال پدر و مادر خوب است و سلام دارند. به آدرس نامه که دقت کردم خانه پدری‌مان بود ولی در حال حاضر آدرس برادر بزرگمان شده بود.

حس کردم باید پدرم فوت کرده باشد ولی مطمئن نبودم. نامه‌ای برای مادر و برادر بزرگم نوشتم و از آن‌ها خواستم دقیقاً تاریخ فوت پدر را برای من بنویسند و یا اگر هر کدام از دوستان و فامیل در این مدت 16 سال فوت کرده‌اند و یا شهید شده‌اند برای من بنویسند؛ چرا که تحمل شنیدن آن را دارم.  
 
پس از پایان ملاقات با مارک، ابوفرح همان‌طور که قول داده بود اجازه داشت مرا تا نزدیک فلکه حرم ببرد. برای اولین بار توانستم با فاصله 5 متری از حرم، آن دو امام را از درون ماشین زیارت کنم. فاصله من تا ضریح کاظمین شاید کمتر از 25 متر بود. سلام و عرض ادب به ساحت آقا موسی بن جعفر (ع) و امام محمد تقی (ع) کردم و از آن‌ها گشایش خواستم و گفتم اگر صلاح است هر چه زودتر با بدنی سالم به ایران برگردم.

ماشین دور زد و نیم ساعت بعد داخل سلول بودم. در تمام مدت به فکر مادر و پدرم بودم که چه به سر آن‌ها آمده است. تا حالا باید پدرم 96 ساله و مادرم 88 ساله شده باشند. طبق عقل و تجربه و سن بالای آن‌ها حدس زدم باید از دنیا رفته باشند و به همین خاطر همسر و فرزندم برای این‌که من بیشتر ناراحت نشوم، چیزی برایم نمی‌نویسند.

 
بالأخره در ملاقات بعدی، نامه مادرم به همراه چند عکس که توسط کارمندان شریف و محترم هلال احمر جمهوری اسلامی با مادرم گرفته بودند برایم فرستادند.

این عکس برایم خیلی مهم و خوشحال‌کننده بود. به همراه آن چند عکس دیگر از زوایای خانه قدیمی که در ضیاءآباد داشتیم گرفته بودند. این عکس‌ها در اسارت یادآور خاطرات دوران کودکی‌ام بود. با خالی بودن جای پدرم در عکس‌ها مطمئن شدم او از دنیا رفته است.  
 
از آبان 1374 به شکرانه ارتباط با خا‌نواده‌ام عهد کردم کل قرآن را حفظ کنم و از همان تاریخ شروع کردم با سوره‌های کوچک قرآن، هر ماه یک جزء را حفظ می‌کردم و هر روز یک جزء را از حفظ مرور می‌کردم.

این عمل روزی 6 الی 8 ساعت وقت مرا می‌گرفت. وقتی چند جزء اول را حفظ شدم آن‌قدر برایم لذت‌بخش و شادی‌آفرین بود که با خدا راز و نیاز می‌کردم و می‌گفتم مرا به ایران نفرست تا بتوانم دراینجا کل قرآن را حفظ کنم.  
 
سلول‌های مجاور و روبه‌روی من متعلق به زنان و دختران سیاسی بود. اکثر آن‌ها جوان بودند و از قشر تحصیل‌کرده عراق به شمار می‌آمدند. آن‌ها اسلام‌گرا و مذهبی بودند.

بعضی از این خانم‌ها به همراه بچه‌ شیرخوار در سلول نگهداری می‌شدند. بعضی‌ وقت‌ها که این زندانی‌ها دیروقت می‌آمدند و مواد خوراکی در زندان نبود، ابوفرح خودش و یا یک نفر را می‌فرستاد و از من مقداری خوراکی از قبیل نان و تخم مرغ و یا گوجه و سیب‌زمینی می‌گرفتند و به آن‌ها می‌دادند.

این زن و بچه‌‌ها گاه و بی‌گاه گریه و شیون می‌کردند و صدای ضجه بچه‌ها آنچنان دلخراش بود که قدرت تمرکز و تفکر را از من گرفته بود.

از ابوفرح خواستم و تذکر سرهنگ ثابت را یادآور شدم که این نوع شکنجه‌ها و داد و بیدادها بر سر زنان و اطفال از نظر روحی برای من مضر و دردآور است. یا این‌ها را از این‌جا دور کنید و یا جای من را تغییر دهید.

ابوفرح به نگهبان‌ها دستور داد در اطراف سلول من کسی را شکنجه نکنند و بحمدالله تا حدی از سر و صدا و داد و بیدادها کاسته شد."
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها