بالاخره روز سوم به حرف آمد و گفت: چه اتفاق جالبي! سال آخر هستي؟ من
سادهتر از آن بودم كه بفهمم اين سه روز بر حسب اتفاق نبوده، بلكه او
مخصوصا سر راهم ايستاده بود. آشنايي ما با همين سوال آغاز شد و بعد از آن
هر روز مرا به مدرسه ميرساند.
مينو اين حرفها را ميزند و بعد آهي
ميكشد و زير لب زمزمه ميكند: چه قدر ساده بودم كه باور كردم دوستم دارد.
او زني 29 ساله است. میتوان سادگی را از حرفها و رفتار و گفتارش دید.وی
به خاطر نگهداری 5 گرم کراک محکوم شده است. میگوید: کلاس چهارم دبيرستان
را ميخواندم. پدرم دو سال قبل از آن فوت كرده بود و مادرم با خياطي چرخ
زندگي را ميچرخاند تا من و خواهر كوچكترم كه پنج سال اختلاف سني داشتيم،
زندگي كنيم و محتاج عموهاي خودخواهم نباشيم. آنان فقط ارث پدربزرگ را
ميخواستند.
با فوت پدرم بلافاصله انحصار ورثه كرده و همه مال و
اموال پدرم را تصاحب کردند و ما را تنها گذاشتند. مادرم ميخواست من و
خواهرم به دانشگاه برويم و جلوي دخترعموهایمان كم نياوريم. خواهرم حالا
پزشك عمومي است و ميخواهد تخصص اطفال بگيرد اما من اينجا هستم، با رويي كه
سياه است و نميتواند به خانه برگردد و مادري كه فقط گريههايش را پشت
تلفن ميشنوم و مدام تکرار میکند که طلاق بگيرم.
ادامه اين دوستي چه بود؟
ارتباطم
با مجید که در روزها یمدرسه آغاز شده بود، حدود سه ماه ادامه داشت.
نميخواستم مادرم از موضوع مطلع شود. مطمئن بودم مخالفت ميكند. يك روز او
مرا به بهانه آشنايي با خواهرش به خانه پدرش برد. خانوادهاش به شهرستان
رفته بودند. گفت خواهرم براي خريد بيرون رفته، يك ليوان شربت آلبالو برايم
آورد و بعد از آن چيزي نفهميدم. وقتي به خودم آمدم، گوهر شرافتم از دست
رفته بود.
مجيد كم كم رفتارش عوض شد. حالا ديگر مرا به مدرسه
نميرساند و ميگفت كارهايش زياد است. نميتوانستم با كسي درددل كنم. همان
روزها هم سروكله خواستگاران پيدا شد.يك روز رگ دستم را زدم ولي مادرم فهميد
و مرا به بيمارستان رساند و چند روز بعد در اوج نااميدي مجبور شدم به
مشاور مدرسه بگويم كه چه اتفاقي برايم افتاده است.مينو آهي ميكشد و باز
به گذشته برمیگردد: اعتماد مادرم را از دست دادم. مادرم هر روز گريه
ميكرد و بر سرش مي زد كه با اين رسوايي چه كند. شكايتمان هم به جايي
نرسيد. مجيد را ديگر نديدم و در آلبوم مجرمان در اداره آگاهي هم پيدا
نكردم. یک روز مادرم گفت يكي از مشتريان آرايشگاه تو را براي پسر برادرش
خواستگاري كرده. اين حرف را نشنيده گرفتم ولي آن زن با برادرزادهاش آمد.
مادرم ماجرا را برايشان به صورت سربسته گفت و آنان هيچ عكسالعملي نشان
ندادند.
با او ازدواج كردي؟
بله،
با كمال تعجب، هوشنگ و عمهاش از اين خواستگاري منصرف نشدند و دو هفته بعد
طي مراسمي ساده عقد كرديم. مادرم ميخواست زودتر به خانه بخت بروم. سه ماه
نامزد مانديم و با مقداري جهيزيه زندگيمان شروع شد.هوشنگ مي گفت از دوبي
جنس ميآورد و در بازار ميفروشد ولي بعد از عروسي فهميدم فروشنده موادمخدر
است.هر بار كه اعتراض ميكردم، چوب رسوايي مرا بر سرم ميزد و ميگفت
آبرويت را خريدهام. راست هم ميگفت ولي هيچ دختر نجيبي هم با او ازدواج
نميكرد. او آدم سابقهداری بود اما من این موضوع را نمیدانستم.
معتاد بود؟
بله،
اوايل شيشه و بعد كراك من هم معتاد شدم. بیچاره مادرم همیشه گریه میکرد و
از من می خواست اعتیاد را ترک کنم. حتي دو بار هم مرا در بيمارستان بستري
كرد. يك سال بعد از ازدواج، مجيد دستگیر شد. از او خواستم تا طلاقم دهد اما
قبول نمیکرد. متأسفانه فهميدم كه باردار هستم و تلاشم براي سقط فايدهاي
نداشت. هشت ماه بعد مجيد آزاد شد و من هم دخترمان را به دنيا آوردم. اسمش
را مژده گذاشتم شايد اين اسم مژدهاي باشد براي يك زندگي خوب و دور از
اعتياد.
خودت نمي خواستي اعتياد را ترك كني؟
چرا...
خيلي دوست داشتم ولي ارادهاش را نداشتم. مادرم خيلي تلاش كرد و بعد وقتي
ديد عرضه ندارم، مرا به حال خود رها كرد و گفت آن قدر كراك بكش تا بميري،
تو باعث سرشكستگي من در فاميل شدهاي! زن عموهايت برايم پشت چشم نازك مي
كنند. حقت است كه بميري و من راحت شوم!حالا مادرم مرگم را ميخواست ولي من
ديگر نميتوانستم خودم را بكشم! دو بار به خاطر داشتن مواد كم دستگير شدم
ولي خيلي زود آزاد و به خانه رفتم.
چه طور دستگير شدي؟
مجيد
باز هم مواد ميفروخت و يكي دو بار ديگر دستگير شد و در مدتي كه زنداني
ميشد، من كار خريد و فروش را انجام مي داد.آخرين بار كه زنداني شد، من با 5
گرم كراك در خانه خودمان دستگير شدم. انگار يكي من را لو داده بود. حالا
منتظرم تا روزهای محکومیتم تمام شود، شاید بتوانم به دور از اعتیاد مژده را
بزرگ کنم.