کد خبر: ۱۸۹۳۶۸
زمان انتشار: ۱۵:۲۸     ۲۴ آذر ۱۳۹۲
پوشیه خریده بودم. به محض آنکه به نجف رسیدیم، پوشیدمش و رفتم حرم. مانده بودم که چرا زن‌های عرب آن قدر به من نگاه می‌کنند؟ من که پوشیه زده‌ام و جلب توجهی ندارم. توی همین فکرها بودم که ...
598 به نقل از «خبرگزاری دانشجو»؛ ایستاده بود روبروی ایوان نجف و می خواست به امامش سلام دهد. انگار حسی صمیمی تر از احساس امام و مأمومی به مولایش داشت. مانده بود، امام (ع) را چه چیزی خطاب کند که دلش آرام شود. همان وقت بود که یاد حدیث پیامبر (ص) افتاد که فرمود: «من و علی (ع) پدران این امتیم.»


پوشیه خریده بودم. به محض آن که به نجف رسیدیم، پوشیدمش و رفتم حرم. مانده بودم که چرا زن های عرب آنقدر به من نگاه می کنند؟ من که پوشیه زده ام و جلب توجهی ندارم. توی همین فکرها بودم که یکی از هم کاروانی ها جلو آمد و آرام گفت: «ببخشید خانوم، پوشیه تون رو اشتباه پوشیدین!»

 


شنیده بودند که انفاق در کوفه ثواب زیادی دارد. همین شد که وقتی برای انجام اعمال مسجد کوفه رفتند، هر چه به دستشان رسید با خودشان بردند و به فقیرهای دور و اطراف مسجد دادند. از پول هایی که برای صدقه کنار گذاشته بودند تا غذاهایی که داشتند. به همه می گفتند: «به نیت فرج امام زمان (عج) صدقه بدید.»

 

چند ساعت دیگر قرار بود به طرف کربلا راه بیفتیم. نشسته بودیم توی حرم امیرالمومنین (ع) که صدای جمعیت، نگاهم را به سمت ایوان طلا کشاند. کاروان خودمان بود. همه جمع شده بودند روبروی ایوان نجف و با امامشان وداع می کردند:


« به گوش جان رسد نسیمی جان فزا
  خداحافظ نجف، سلام ای کربلا

 

دلم راهی شده، پیاده تا حرم

به اذن و رخصت شه صاحب کرم....»

 

خیلی وقت بود که منتظر آن لحظه بودیم، حالا هم که از سفر برگشته ایم حسرت همان لحظه را به دل داریم.


ساعت حدود 6 صبح بود که از حسینیه بیرون زدیم. همه چیز از همان وقت شروع شد که از زیر قرآن رد شدیم و از وسط قبرستان وادی السلام به سمت کربلا راه افتادیم.

 

 

اینجا خروجی شهر نجف است. جایی که یکی از گیراترین جاذبه های دنیا را در خود جا داده است؛ یک تکه حلبی که دنیایت را به هم می ریزد. همان جا که زائرهای پیاده کربلا کنار جاده میخکوب می شوند، زل می زنند به میله شماره 1 و تابلویی که نوشته رویش دلت را می لرزاند: «طریق یا حسین (ع)»

 

همان روز اول پیاده روی، پای فهیمه سادات تاول زد. پای زهرا هم گرفت. غروب، توی سکوت راهمان را می رفتیم که زکیه گفت: «توی یه روز نصف راه را هم نرفتیم... اما کاروان اسرا رو یه روزه از کربلا به کوفه رسوندن.»


بعد نگاهش را از موکب های دور و برمان گرفت: «اگر خسته می شدن توی موکب هایی که نبوده استراحت نمی کردن که ... با تازیانه....»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها