کد خبر: ۱۸۴۷۳۰
زمان انتشار: ۰۰:۲۹     ۰۵ آذر ۱۳۹۲
در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات آزاده احمد چلداوی که می‌گوید:

                                                                                                                   ***

روزگار خوبی را در ملحق می‌گذراندیم. به غیر از برخی شکنجه‌های معمول، تقریباً خود عراقی‌ها هم از کتک‌زدن‌مان خسته شده بودند و خیلی سر به سرمان نمی‌گذاشتند. مجدداً کلاس‌های مختلف شروع شد. غذا را با هم در یک قصعه، اما این بار بر خلاف اوایل اسارت در آرامش می‌خوردیم. در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود. بچه‌ها می‌گفتند وقتی آزاد شده بود نمی‌توانست راه برود و بعد از مدت‌ها تمرین توانسته بود سرپا بایستد. کامران سرباز مؤمن و شجاعی بود. او سرباز ارتش میهن اسلامی بود که حماسه می‌‌آفرید. او می‌گفت یک بار بعثی‌ها خواسته بودند که عکسی از صدام را در مقیاس بزرگ بکشد و او را مجبور به این کار کرده بودند. او می‌گفت:‌ «برای نقاشی باید روی عکس راه می‌رفتم و نقاشی می‌کردم. بعثی‌ها اعتراض کردند که چرا پا روی عکس سیدالرئیس می‌ذاری؟ گفتم: بابا عکس بزرگه، چطور بدون پا گذاشتن روش، همش رو بکشم؟ می‌گفت که یک بار هم یک افسر عراقی آمده بود نزدیک او، و در حالی که او روی عکس صدام ایستاده بود و مشغول کشیدن قیافه نحس صدام بود، از کامران می‌پرسید: «چیکار می‌کنی؟». او جواب داده بود: «عکس صدام رو می‌کشم». آن افسر پرسیده بود: «این عکس کجاست؟». او جواب می‌دهد: «قربان! همین الان شما روی صورت صدام ایستادید». افسر با شنیدن این جمله در جا پرشی به عقب کرده و به عکس نیم‌کشیده صدام، احترام نظامی می‌گذارد و چند تا لیچار هم بار کامران می‌کند!

با اسدالله تکلویی، بسیجی بچه تهران هم آشنا شدم. اسدالله خیلی شوخ بود و بچه‌ها را با شوخی‌هایی که به کسی برنمی‌خورد، می‌خنداند. همیشه از صحبت کردن با او روحیه می‌گرفتیم. البته هنوز هم همان‌طور است.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها