گروه «حماسه و مقاومت» فارس- برای اولین بار وارد ستاد تبلیغات جبهه و جنگ و محل اعزام روحانیون میشدم. افرادی از مقرها و خطوط مختلف عملیاتی سپاه و ارتش و جهاد آمده بودند تا روحانیون مورد نیاز خود را جهت تبلیغ و ... همراه ببرند. جالب این که طلبههای جوان بی صبرانه آماده اعزام به تیپ و لشکرهای عملیاتی بودند و کمتر کسی نسبت به مقرهای پدافندی علاقهای نشان می داد.
تعداد 9 نفر روحانی بودیم که ما را به یگانهای مستقر در منطقه عمومی عین خوش اعزام کرده بودند. وقتی که از پل کرخه عبور کردیم هر طرف جاده که نگاه می کردیم خاکریزهای تسخیر شده دشمن بود و ادوات جنگی متلاشی شده آنها که همه حکایت از عظمت عملیات فتحالمبین مینمود و اینکه چرا امام امت در آن موقع فرمودند که «من بر دست و بازوی شما رزمندگان بوسه می زنم و بر این بوسه افتخار می کنم.»
نزدیک غروب آفتاب بود که به مقر لشکر فجر وارد شدیم. برادران رزمنده آماده وضو گرفتن بودند. نوای دلنشین قرآن فضای لشکر را عطرآگین کرده بود. احساس معنویت خاصی به ما دست داده بود. وارد نمازخانه لشکر شدیم. پر بود از جمعیت رزمندگان که هر کدام به شکلی با خدا ارتباط برقرار کرده بودند و حالت تحیت برای اقامه نماز جماعت مغرب وعشاء داشتند.
چندین نفر روحانی با ما همراه بودند. به خاطر احترامی که برای سادات قائل بودند قرعه امام جماعت را به نام بنده زدند و بین الصلاتین به مناسبت دهه فجر برای عزیزان رزمنده سخنرانی نمودم و به پیشنهاد برادر عقیقی، مسئول روابط عمومی لشکر، بیشتر در باب احکام دین بحث کردیم. به عنوان نیروی رزمی تبلیغی به اردوگاه تیپ فاطمه زهرا (س) اعزام شده بودم. عملیات والفجر مقدماتی در جریان بود. همه واحدها آماده عملیات بودند و رادیو خبر از پیروزیهای رزمندگان میداد. بچههای رزمنده سر از پا نمیشناختند و مدام بیتابی میکردند. من نیز برای حضور در عملیات لباس رزم پوشیدم. فقط عمامه را بر سر گذاشتم تا وجه تمایزی باشد با سایر رزمندگان.
روز 22 بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بود. همه واحدهای تیپ در میدان صبحگاه جمع شده بودند. احتمال حمله هوایی دشمن وجود داشت. اما عزیزان رزمنده به خاطر عشق فراوانی که نسبت به امام و انقلاب داشتند حاضر بودند که جشن انقلاب را برگزار کنند ولی جملگی شهید شوند. بنده به عنوان سخنران محفل جشن از رزمندگان با بیان این فرمایش امام که فرموده بودند انقلاب ما انفجار نور بود عرض کردم که ما در پرتو نور انقلاب قرار گرفتهایم که خود پرتوی از نور ایمان به ولایت ائمه (ع) است و باید قدرشناسی کنیم که شما رزمندگان عزیز در عمل این حق شناسی را نشان دادهاید.
هر شب خدمت واحدی از رزمندگان می رسیدیم و مسائل احکام و اخلاق اسلامی را برای آنان بیان می کردیم. بچههای آموزش بیشترا ز همه طالب بودند که شبها در میان آنها باشیم وخواهان بیان زندگی غمانگیز حضرت فاطمه (س) بودند. وقتی در مناقب فاطمه زهرا(س) به ستمهایی که بر او رفته بود اشاره می کردم، بچهها زارزار گریه میکردند و نسبت به بیبی دو عالم، عشق و علاقه فراوان نشان میدادند.
حاج آقا شرعی امام جمعه دهدشت به همراه برادران مجید کریمی و یزدان پناه و سخت و شریفی و بازگیر، برای دیدار رزمندگان اسلام، به جبهه آمده بودند. وی را به خط مقدم بردیم. پس از بازدید از تلمبه خانه و چاههای چم هندی وعبور از تنگه ابوغریب به رودخانه دویرج رسیدیم و از محل شهادت بیش از سیصد نفر از رزمندگان اصفهان که در عملیات محرم در این منطقه به شهادت رسیده بودند بازدید نمودیم. راهنمای ما توضیح می داد که این افراد برای آزادی این منطقه از جان گذشتند و مظلومانه به شهادت رسیدند. ما از شنیدن نحوه شهادت آن عزیزان سخت متأثر شده بودیم.
به همراه برادران علی تفضی، پیدایش، احمد نحوی، شمسالله آزمون و علی صادق فروزنده برای دیدار بعضی از همرزمانمان در تیپ امام سجاد (ع) در خط مقدم زبیدات، حرکت کردیم. وقتی به مقر لشکر فجر رسیدیم برادران پرنیان و پورمند برای نهار از ما دعوت کردند، این برادران نیز ما را همراهی کرده و شب در بهداری گردان امام سجاد (ع) میهمان برادر مطلبی از بچههای شیراز و عضو حزب جمهوری اسلامی دهدشت ، بودیم.
محل استقرار ما زیر یک پل بود. آن شب آتش سلاحهای سنگین دشمن شدید بود. در جمع رزمندگان مستقر در آن خط دعای توسل را با همان حال و هوای خاص برگزار کردیم.
روستای زبیدات پس از عملیات محرم آزاد شده بود و اینک خط مقدم نیروهای خودی واقع بود. این روستا بر اثر آتش طرفین به مخروبهای تبدیل شده بود. عکسهای بزرگ صدام که قبل از عملیات بر در و دیوار آن روستا آن نصب شده بود توسط رزمندگان پاره و به جای آن بر در و دیوار روستا شعارهای اسلامی و انقلابی نوشته بودند.
اطراف روستا جنازههای متلاشی شده عراقیها مشاهده می شد که رزمندگان بر روی آنها خاک ریخته بودند اما دست و پای بعضی از آنها بیرون از خاکها پیدا بود. برادر شهید شمسالله آزمون یک سکه ده ریالی در کف دست یکی از عراقیها که بیرون خاک بود قرار داد و فرمود: بگیر در راه خدا.
یک روز به همراه برادر شهید علی همایونفر با موتورسیکلت به دشت و ماهورهای اطراف اردوگاه رفتیم. همه جا آثار جنایت صدامیان به چشم می خورد، از جمله عشایر عرب در اثر هجوم وحشیانه آنها از روستاها و مناطق قشلاقی خود فرار کرده بودند و روستاهای آنها به ویرانههایی تبدیل شده بود. گلههایی از گاوهای برادران عرب را می دیدیم که بدون صاحب در آن ماهورها یله و رها بودند. یک ماده گاوی را مشاهده کردیم که تازه زاییده بود. خواستیم گوساله او را بلند کنیم تا از مادرش شیر بنوشد اما ماده گاو به ما حمله کرد و نمی گذاشت که ما به او نزدیک شویم.
یک شب بعد از دعا کمیل و آن حالت تضرّعی که بچه ها پیدا کرده بودند، تعدادی از رزمندگان را مشاهده کردم که به روی خاک افتادهاند و آن قدر گریه گردهاند که مانند مولایشان علی (ع) خاک را با اشک خود خیس کرده بودند.
با جمعی از رزمندگان عزیز از راه تنگه ابوغریب به سوی اردوگاه حرکت کردیم. در بین راه خسته بودیم، وارد ایستگاه صلواتی شدیم. تعدادی از پیرمردهای محاسن سفید و خوش اخلاق از ما پذیرایی نمودند و البته بهای چای و شربت و آب میوه چیزی جز صلوات بر محمد و آل محمد (ص) نبود. به اردوگاه نزدیک شدیم. اگر می خواستیم از درب ورودی اردوگاه وارد شویم می بایست راهی طولانی را می پیمودیم لذا از خاکریز وارد اردوگاه شدیم.
برادران دژبانی سر و صدا راه انداختند و میخواستند از ورود ما جلوگیری کنند. بنده در حالی که لباس بسیجی به تن داشتم و عمامه بر سر برای جلوگیری از ایجاد درگیری بین رزمندگان اسلام، واسطه شدم، ولی باز بچه های دژبانی اصرار داشتند که ما باید برگردیم و از راه اصلی وارد شویم. یک مرتبه متوجه شدم که برادر شهید حسین رزمنده، یار و همراه همیشگی بنده، از دور فریادکنان جلو میآید و می گوید: مگر نمی دانید که وجود ما فدای روحانیت است و به فرمان روحانیت و به خاطر روحانیت است که ما در این جبهه ها به سر می بریم.
یکی از شب ها، قبل از عملیات والفجر یک، چندین گردان در نزدیکی خط مقدم دست به رزم شبانه و مانور سنگینی زدند. قبل از شروع مانور نماز مغرب و عشاء را برادران گردانها به امامت حقیر برقرار کردند و یک سخنرانی مختصر وحماسی ایراد نمودیم. برادر زمانی که مسئول پخش مارش نظامی و سرودهای حماسی بود چهرهای مظلومانه داشت.
با این که برادرش به شهادت رسیده بود شهادت در چهره ایشان هویدا بود. این برادر که اهل اردکان فارس بود همین طور که به همراه همدیگر حرکت می کردیم، یک مرتبه یک آه سردی با سوز دل کشید و با این آه سرد آرزوی شهادت نمود. که سرانجام در عملیات والفجر یک به آرزوی مقدس خود رسید و به شرف شهادت نائل آمد.
برای یک هفته به گردان برادر دولت آبادی، در خط پاسگاه ربوط عراق، اعزام شدم تا در کنار بچههای خط پاسخگوی مسائل شرعی آنها باشم. در نزدیکی استقرار گردان، واحد اطلاعات عملیات مستقر بود. بیشتر شبها را نزد بچههای اطلاعات و عملیات بودم. هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خوانیدم و بعد بچهها برای کسب اطلاعات به سوی خط دشمن روانه می شدند و بیشتر شبها تا نزدیک اذان صبح منتظر بازگشت آنها بودیم. پس از اذان صبح و برقراری نماز جماعت، زیارت عاشورا می خواندیم.
هر از گاهی همراه بچههای آتش بار، پشت قبضههای خمپاره قرار می گرفتیم و بر سر عراقی ها گلوله می ریختیم و یا اینکه پشت تیربارها قرار می گرفتیم و خط دشمن را به رگبار می بستیم. بچههای بسیجی خیلی احساس خوشحالی می کردند و دوست داشتند که در آن حالت با آنها عکس بگیریم و آنهایی که دوربین عکاسی داشتند عکس می گرفتند.
یک روز صبح طبق معمول پیش بچههای گردان رفتم. دیدم که یکی از بچهها بر اثر ترکش خمپاره به شدت زخمی شده و یکی دیگر از رزمندگان، آن برادر زخمی را در بغل گرفته و سرتا پای بدنش غرق خون شده بود اما ایشان نه تنها ناراحت نشده بودند بلکه آن خون را تبرک می دانست. و اصلاً جبهه اینطور بود که بچهها با خون آلود شدن به وسیله خون شهیدان و یا زخمی های جبهه احساس افتخار می کردند.
بچههای اطلاعات و عملیات معمولاً هر روز نزدیک های ساعت پنج صبح برمی گشتند، ولی یک روز تا ساعت 11 صبح خبری از بچهها نشده بود و ما خیلی نگران و دل واپس بودیم که مبادا خدای نخواسته برای بچه اتفاقی افتاده باشد. اما نزدیک ساعت 11 صبح یک مرتبه سرو کله بچه ها پیدا شد. از دیدن بچه ها خوشحال شدیم و آنها را در بغل گرفتیم و بوسیدیم و برای سلامتی آنها شکر خدای را به جای آوردیم. آنها تعریف کردند که شب راه را گم کردیم و از خطوط و دیگر سر در آوردیم. به فضل خدا با این که میادین مین فراوانی را طی کرده بودند اما هیچ کدام از بچه ها آسیبی ندیده بودند.
محل اطلاعات و عملیات محل تجربه مرگ و زندگی بود، چرا که بسیاری از شبها که بچهها برای کسب اطلاعات به خطوط جبهه و پشت جبهه دشمن می رفتند، مرگ یا اسارت را در چند قدمی خود می دیدند. هر چه اصرار می کردیم که یک شب به همراه آنها برویم اجازه نمی دادند، یک روز غروب خیلی ملول و ناراحت بودم، یک لحظه از عالم ماده خارج شدم و در عالم معنا با خدای خویش راز و نیاز نمودم که خدایا آنچه خیر است پی بیاور.
*سید علی محمد بزرگواری