کد خبر: ۱۸۰۰۲۵
زمان انتشار: ۰۹:۵۶     ۱۶ آبان ۱۳۹۲
یادی از مداح شهید،«مهدی نصیرایی»
همان شب چند تا از بچه‌ها به او اصرارکردند که «خودت، چون چشم و چراغ هیئت هستی، باید مداحی کنی.» مهدی اولش قبول نکرد اما بعد تسلیم شد.

به گزارش 598 به نقل از فارس از ساری، «مهدی نصیرایی» مداح اهل بیت(ع) بود یک پایش جبهه بود و پای دیگرش در شهر.

به بابل که می‌ر‌سید، خستگی‌اش را فراموش می‌کرد، آرام و قرار نداشت، نمی‌توانست یک جا بنشیند، هر جا کار خیری بود، او هم از دور یا نزدیک، دستی بر آن داشت، این کارهایش برای او شهرت زیادی به همراه آورد اما این که همه فهمیده بودند، او اهل حال است، برایش دردسر ساز شده بود.

هر جا که برای خواستگاری می‌رفت، با نخستین تحقیق می‌فهمیدند که او چطور آدمی است، گویا همه می‌دانستند که او دیگر ماندنی نیست.

برای همین خیلی محترمانه دست رد بر سینه‌اش می‌زدند، می‌گفتند:

«اگر شهید شدی چه؟ بچه‌مان را که از سر راه نیاورده‌ایم، دل‌مان نمی‌خواهد دخترمان زود بیوه شود.»

مهدی این اواخر کم طاقت شده بود، از این حرف‌ها دلش می‌گرفت، یک بار بغضش گرفت و توسل کرد به حضرت زهرا(س)، بعد هم رفت به خواستگاری خانمی، از تبار همان حضرت، این بار موفق شد تا رضایت خانواده عروس را جلب کند.

«بله» را که شنید در پوست خود نمی‌گنجید، مهدی و این همه شادی، آن هم به دلیل ازدواج؟ برای همه تعجب‌آور بود، یعنی مهدی عوض شده؟! بالاخره روزها به سرعت گذشت و زمان جشن فرا رسید، مهدی، شب عروسی‌اش مداحی راه انداخت، مجلس، سراسر شده بود از ذکر اهل بیت(ع).

همان شب چند تا از بچه‌ها به او اصرار کردند که «خودت، چون چشم و چراغ هیئت هستی، باید مداحی کنی» مهدی اولش قبول نکرد اما بعد تسلیم شد، رفت پشت تریبون، قبل از خواندن، مکثی کرد، یک لحظه رنگ چهره‌اش عوض شد، نگاهی به جمعیت انداخت و بعد با دل سوخته‌اش شروع کرد به خواندن:

از سنگر حق شیر شکاران همه رفتند

مستان می پیر جماران همه رفتند

غم نامه بود ناله پرسوز شهیدان

ما با که نشستیم که یاران همه رفتند

آن شب او اشک همه را در آورد، خیلی‌ها تعجب کرده بودند، آن شادی‌های غیر عادی و این نجواهای غم‌انگیز!

سه چهار ماه بعد، شب عملیات والفجر8، مهدی پاسخ همه این ابهامات را داد، او حرف‌هایی زد که برای همه بچه بسیجی‌ها اتمام حجت بود.

مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت:

سید! من امتحان سختی رو گذروندم و خودت می‌دونی که روزهای اول زندگی چقدر شیرینه. من می‌تونستم تو سپاه بابل بمونم و همون جا خدمت کنم اما خیلی با خودم کلنجار رفتم، بالاخره حریف نفس‌ام شدم و وسوسه‌ها رو کنار زدم و با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگه قرار نبود یاورش باشی، یعنی این قدر نامردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی؟ من می‌‌دونستم که شهادت‌ام در گرو ازدواجمه، این طوری باید دین‌ام رو کامل می‌کردم، بقیه‌اش با خدا، حالا خوشحالم که به واسطه‌ این سیده خانم، با حضرت زهرا(س) هم محرم شدم، سلام من رو به بچه‌ها برسون، بگو گول دنیا رو نخورند.»

راوی: سیدحسین مشهدی‌سری

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها