به گزارش 598 به نقل از خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، جبهه غرب رشادتهای شهید مفقود «عبدالمجید امیدی» را به یاد دارد و روزهایی که مادر این شهید در لحظههای بارانی آسمان، خود را به زیر ابرها میرساند و میگفت: «من که نمیدانم عبدالمجیدم الان کجاست». او میرفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران میمانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر در سال 1387 به دیدارش رفت.
مادر شهید «عبدالمجید امیدی»، سالهایی که با انتظار تمام شد.
در ایام شهادت «عبدالمجید امیدی» در منطقه میمک مطلب خواندنی از این شهید به روایت دوستان در ادامه میآید.
***
سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شد. خیلیها دنبالش بودند. استاندار وقت گفته بود: «میخواهم از بچههای متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد». عبدالمجید یکی از گزینهها بود و خیلیها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید میگفت: «وظیفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر».
تصویر سمت راست شهید «عبدالمجید امیدی»
***
شهید «عبدالمجید امیدی» مهرماه سال 63 در منطقه میمک با بچههای تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند. محاصره طول کشیده بود. رزمندهها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. تماس با بیسیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثیها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمیها برای اینکه صدای ضجهشان درنیاید، چفیههایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سختترین و دردناکترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود. روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمندهها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان میگیرند. آنها رفتند اما بعد از رفتنشان ارتباط کاملاً مسدود شد و نتوانستند به نجات این رزمندهها بیایند.
همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره میگذشت، بعثیها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها میشوند.
تصویر وسط شهید «عبدالمجید امیدی»
***
«سیدمحمد میرمعینی» که از آزادههای این محاصره است، آخرین لحظهها را این گونه روایت میکند: صبح روز اول آبان 1363 در شیار «نیخزر» منطقه میمک، به همراه عبدالمجید امیدی و 6 تن از همرزمان مجروح، تشنه و گرسنه با بعثیها درگیر شدیم؛ مجید از ناحیه شکم به شدت آسیب دید. دل و رودهاش را جمع کرد و به داخل لباساش گذاشت؛ فشنگی برای جنگیدن باقی نمانده بود؛ آنجا اسارت عین آزادگی بود؛ آزاده شده بودیم.
افسر بعثی بالای سر بچهها میآمد و توهین میکرد؛ بالای سر عبدالمجید که رسید، محاسنش را دستهدسته میکشید؛ صدای کنده شدن محاسن او و سرازیر شدن خون، اشک را از چشمهای بچهها جاری کرد اما عبدالمجید گفت: «حسرت یک آخ را بر دل این نامردان میگذارم». سپس بعثیها بدن مجروح و خونین رزمندهها را با طناب به قاطر بستند و روی زمین کشیدند؛ دیگر توانی نمانده بود.
بعد از مدتی به دستور افسر بعثی رزمندهها را روی زمین نشاندند؛ دستور تیرباران صادر شد؛ هر کدام از بچهها 7 ـ 8 تا تیر خوردند، به زمین افتادند. محوطه پر از خون شده بود و یک سرباز عراقی گوشه مقر برای مظلومیت بچهها زار زار گریه میکرد؛ افسر بعثی نوبت به نوبت به سر بچهها تیر خلاص میزد و صدای ترکیدن و متلاشیشدن سرها به گوش میرسید.
6 نفر از بچهها به شهادت رسیدند، بنده برای تیر خوردن نفر هفتم بودم؛ دستم را روی سر گذاشتم و گلوله به مچ دستم اصابت کرد؛ نفر هشتم عبدالمجید امیدی بود که با آمدن فرمانده مقر، نوبت به امیدی نرسید. فرمانده مقر با دیدن اوضاع قتلگاه به افسر بعثی سیلی زد. بنده و عبدالمجید را سوار ماشین کردند. چند کیلومتر عقبتر ما از هم جدا شدیم و دیگر خبری از عبدالمجید به دستم نرسید.
میرمعینی بعدها از اسارت آزاد میشود؛ اما بدن بیجان مجید همچنان بیمزار است و صد حیف مادر شهید هیچ وقت این روایت مقاومت پسرش را نشنید...
گزارش از فاطمه ملکی