به گزارش 598 به نقل از مجله زندگی ایده آل: ویشکا
آسایش یک خانم است، شبیه خیلی از خانمهای این سرزمین. نه قدرت فیزیکی
خاصی دارد و نه کوهنورد حرفهای است اما یکی از کسانی است که قله دماوند را
فتح کرده است. ماجرای صعود او به قله دماوند خیلی غیرمنتظره اتفاق افتاد.
چیزی حدود 3 هفته پیش. شاید حدود یک سال به این ماجرا فکر میکرد، اما خب
همه چیز در همین مدت کم اتفاق افتاد. به همین بهانه در آخرین روزهای
تابستان به سراغش رفتیم و ماجرای صعود را از زبان خودش شنیدیم. او شاید
کوهنورد حرفهای نباشد، اما ورزش جزء لاینفک زندگیاش است. نزدیک 15 سال
است که ایروبیک انجام میدهد و تمام تلاشش را دارد که در همه دوران
زندگیاش، تغذیه سالم داشته باشد.
نقطه شروع
بدون هیچ مکثی از او داستان صعود به قله را میپرسیم. اینکه اصلا چه شد که
به فکر دماوند افتاد و قصه شروع این اتفاق از کجا بود: «کوهنوردی همیشه
جزء لاینفک زندگی من بوده، اما نه به طور حرفهای، در حد رفتن به درکه،
کلکچال و دربند. این نوع از کوهنوردی همیشه با من بوده. از همان بچگی مادرم
ما را همیشه با خودش به کوه میبرد. اما خب از 18، 19سالگی من و دوستم هر
هفته به صورت ثابت کوه میرفتیم و این ماجرا تا قبل از اینکه به لندن بروم،
ادامه داشت.هفتهای یک بار این طور بود که ما به عشق صبحانه میرفتیم،
بالا یک صبحانه میخوردیم و فرز و سریع پایین میآمدیم. در این مدت هم اگر
ورزشی انجام میدادم، باز هم کوهنوردی ادامه داشت. شاید هفتهای یک بار
نبود، اما هر چند وقت یک بار این اتفاق میافتاد. اگر هوا خوب بود، گرم
نبود و میتوانستم گیو را با خودم ببرم، حتما میرفتم. اما خب داستان
دماوند تقریبا از یک سال پیش شروع شد. شنیدم که خواهر یکی از دوستانم از
انگلیس آمده و رفته دماوند. آن جا بود که متوجه شدم که آدمهایی مانند ما
هم میتوانند به کوه دماوند صعود کنند. همان موقع این ماجرا در سر من رفت
که دماوند بروم، به خودم گفتم اتفاق هیجان انگیزی است و من چرا آن را انجام
ندهم!بعد دوباره به دست فراموشی سپرده شد. جالب است که ما سال گذشته در
ریمه سر فیلمبرداری بودیم و دماوند بالای سر من قرار داشت و تمام مدت من در
حال عکس گرفتن بودم.
اما خب هنوز خیلی جدی در فکرش نبودم. تعطیلات عید بود که خیلی غیرمنتظره
در سر من افتاد که بروم دماوند. اما تنها در حد حرف بود. خیلی پرس و جو
میکردم که چطور باید بروم. با تور؟ اطرافیان با شنیدن این حرف میگفتند که
کوه میخواهی بروی چه کار کنی؟ یکسری دیگر هم بودند که از من میپرسیدند
که مگر تجربه کوهنوردی داری و من میگفتم که آره خب کوه میروم، کلکچال و
... . دائم هم جواب میشنیدم که کوهنوردی در کلکچال به درد نمیخورد، باید
تمرین کنی و همینطوری که نمی شود رفت دماوند. این قصهها ادامه داشت که به
صورت اتفاقی چند عکس از یکی از دوستانم دیدم که به دماوند رفته بود. اواسط
مرداد بود، دیدم که او عکس گذاشته است در قله دماوند، از او پرسیدم که تو
رفتی دماوند؟ گفت آره. گفتم من این قدر در تلاشم که بروم دماوند و تو
همینطور رفتی دماوند. از او پرسیدم که چطور بود، توانستی تا آخر بروی؟ جواب
داد که خوب بود و به راحتی رفتم، هر چند که تا آخر نتوانستم بروم. به او
گفتم که من را راه بینداز. این طور شد که پیگیر شدم که باید بروم و اگر
نمیرفتم تامدتها خودم را سرزنش میکردم و غصه میخوردم که تنها حرفش را
زدم و این بدترین چیزی است که میتواند برای من پیش بیاید؛ فقط حرف بزنم و
به چیزی عمل نکنم. صنم دوستم واقعا در این داستان من را راه انداخت. به من
گفت که من 2 دوست دارم که احتمالا همین روزها میخواهند به قله بروند و تو
هم بیا و با آنها برو. بعد از تعارف و هزار حرف که اگر او نیاید من هم نمی
روم. اما خب او گفت که تو خیلی دوست داری که بروی آن بالا و اینها تو را
با خودشان میبرند. او با عسل محسنی که هم مربی اسکی است و هم خیلی خانم
ورزشکاری است، تماس گرفت. او جواب داد که نه من نمیبرم، کسی که دفعه اول
باشد سخت است و این برای من مسئولیت دارد. قرار شد تمرینات که شروع شد من
هم همراه آنها بروم و اگر توانستم نظرشان را جلب کنم، آنها مرا با خودشان
ببرند. این تمرینات فشرده شروع شد. کلون بستک اول بود. یک روز دیگر شیر پلا
را بالا رفتیم که از اسلون پایین بیاییم که نفسمان باز شود. یک روز هم
رفتیم قله توچال و بعد از آن بود که به من گفتند که مرا همراه خودشان
میبرند. خیلی غیرمنتظره بود؛ یعنی از زمانی که من به صنم گفتم که مرا ببر
دماوند تا زمانی که واقعا قرار شد بروم، شاید کمتر از سه هفته طول کشید و
بالاخره با دلشوره و هیجان و خوشحالی رفتیم.»
موردعجیب صعود به قله
صعود به قله دماوند، کار سادهای نیست. تجربهای است عجیب و پر است از
اتفاقهای غیر منتظره، اما عجیبترین اتفاق برای او شکل ظاهری و واقعی خود
قله دماوند بود. «همه چیز این سفر عجیب بود. به خصوص وقتی دفعه اول باشد
هزار فکر در سرتان میچرخد؛ پیش خودتان میگویید که خب، تا پناهگاه اول
میروید، هر آدم ورزشکاری میتواند تا آن جا برود. از لحاظ فیزیکی هیچ
مشکلی نداشتم، دلشوره داشتم. اینکه فکر میکردم که ارتفاع چه کاری با من
میکند؟ نمی دانستم، فقط شنیده بودم که سردرد، حالت تهوع، سرگیجه و در
مواردی فشار به قلب از عوارض آن است، اما خب واقعا نمیدانستم که ارتفاع با
من چه کار میکند. شب در هوای بسیار سرد خوابیده بودیم که به ما گفتند که
در قله مه خیلی غلیظ شده است و ممکن است بارش برف داشته باشیم. کسی که با
ما بود گفت که باید زودتر برویم که زودتر برگردیم. اما عجیبترینش برای من
زمانی بود که ما آخر راه بودیم و خیلی روی بالا رفتن تمرکز کرده بودم. خب
ارتفاع نمیگذارد که راحت بالا بروید. اگر پایین سی قدم میرفتیم و نفس
میگرفتیم، بالا دو قدم دو قدم برای نفس گرفتن میایستادیم.سر من پایین بود
که یک آن به من گفتند که دست هم را بگیریم که رسیدیم قله. سرم را بالا
گرفتم و با دیدن قله گفتم رسیدیم؟ پس تیزی قله کجاست؟ دائم این تصویر
درذهنم بود که نوک قله تیز است، ضمن اینکه منتظر دیدن یک گودال عمیق از
آتشفشان بودم.یک گودال عمیق؛ اما چیزی که آنجا بود هیچ شباهتی به تصویرهای
ذهنی من نداشت. ما در گودال آتش فشان راه رفتیم.»
بهترین لحظه
بدون شک رسیدن به قله بهترین لحظه این سفر بوده است.«شادترین لحظه زمانی
بود که پایم رسید به قله؛ به ما گفتند که بروید بچرخید، من رفتم جلو...
احساس شادی، شعف، ذوق زدگی، غرور و گریه خلاصه همه چیز به من دست داد. نفس
من از هیجان بالا نمیآمد. گریه ذوق، اشک ذوق داشتم. همین شادترین لحظه من
در این تجربه بود.»
هیچ وقت نا امید نشدم
شاید خیلیها در همان ابتدای راه نا امید میشدند و بر میگشتند، اما خب
او رفته بود که قله را فتح کند، به همین خاطر است که هیچ وقت ناامید نشده
است.«هیچ وقت در راه ناامید نشدم؛ اتفاقا همهاش فکر میکردم که ارتفاع
نگذارد که من جلو بروم. دائم نگران ارتفاع بودم. هیچ شکی در قدرت فیزیکیام
نداشتم. نمیدانستم که ارتفاع چه کاری با من میکند. مخصوصا اینکه همان
روز اول به ما گفتند که یک نفر آن بالا حالش بد شده است. این برای من خیلی
عجیب بود. دائم از همراهانم میپرسیدم که چرا حالش بد شده؟ چطور حالش بد
شده است؟ میپرسیدم که چه اتفاقی افتاده که حالش بد شده؟ و دائم جواب
میشنیدم که آنها هم نمی دانند که چه شده است.مه همین پایین بود و فضا خیلی
ترسناک شده بود. این سوال دائم در سر من میچرخید و من انتظار این را
داشتم که الان یک هلیکوپتر امداد را ببینم که برای کمک فرود آمده است. همان
تصویری که در خیلی از فیلمها دیده بودم. حال یک نفر در کوه بد شده است
یعنی چی؟ بیشتر این بود. اما خب پیش خودت هم گاهی این فکر میچرخد که بعد
از این همه زحمتی که کشیدهای، اگر نشود چی؟ ضمن اینکه در همان ابتدا یکی
از راهنماها بیخودی ما را نگران کرد و به ما گفت که هر لحظه که فشار کوچکی
را به روی قفسه سینهتان حس کردید، اطلاع بدهید و من دائم در تمام راه به
دنبال این درد بودم و با کوچکترین فشاری میترسیدم. در صورتیکه باید خیلی
امید بدهند و به تو بگویند که تو میتوانی. چه بسا که همراه ما یک آقای
ورزشکاری به نام مجید ثقه الاسلامی هم بود. او یک ورزشکار خیلی قدرتمند است
و با وجود اینکه شصت و پنج، شش سال دارد، اما همچنان به دماوند میآید و
میرود. او افتخاری با ما آمد و حضورش خیلی به ما امید و قدرت داد. نیمی از
اینکه من توانستم بروم بالا، حضور او بود که خیال من را راحت کرده بود چرا
که در تمرینها هم میآمدند. شبی که ما در پناهگاه خوابیده بودیم و
ماسکها را بیرون آوردیم، او گفت «این ماسکها برای چیست؟» گفتیم خب برای
گوگرد است. گفت« این قرتی بازیها را جمع کنید، گوگرد که با شما هیچ کاری
نمیکند. این ارتفاع است که حال شما را بد میکند.» یکی دیگر گفت که خب پس
اینکه میگویند حالت تهوع میگیریم چی؟ گفت:« نه، آن ارتفاع است که حال شما
را بد میکند. گوگرد هیچ کاری به شما ندارد. باهم خیلی تمرین کردهایم و
هیچ مشکلی پیش نمیآید، با هم بالا میرویم.» ما از ارتفاع پنج هزار متر
گذشته بودیم و من پرسیدم که پس چه زمانی به گوگرد میرسیم؟ به من خندیدند و
گفتند که مدتها است که در گوگرد راه میروی.آنقدر که ذهنم به من میگفت
که گوگرد مهم نیست، من اصلا حسش نکردم.»
برنامه ریزی برای صعود دوباره
خیلیها میگویند همین تجربه اول خوب است و کافی، اما ویشکا آسایش این طور
فکر نمیکند. «از همین حالا نقشه کشیدهام برای سال بعد. قرار است از
دامنه غربی بروم بالا. حالا همه میگویند که دامنه جنوبی که چیزی نیست.
حالا قرار است سال بعد از دامنه غربی بروم! البته شنیده بودم که دامنه غربی
راهش سخت است. سربالایی تندی دارد.بالا زمین شنی است و اگر یک قدم بالا
بروید، سه قدم پایین میآیید.
پیش بینی میکنم که اواخرش در ارتفاع خیلی سخت باشد. شمال غربی و شرقی هم
شنیدهام که سختتر است. این طور که به من گفتهاند، یکی از این دو بیشتر
صخره نوردی است. از همین حالا به همسرم هم گفتهام که سال بعد آماده میشوی
و با هم میرویم. باید دوباره رفت. خیلی احساس خوبی دارد. حرفش را خیلی
زدم و تقریبا از رفتن به دماوند ناامید شده بودم.اما حالا خیلی خوشحالم.
همین هفته پیش بود که با همسرم رفته بودیم و از دور دماوند را دیدیم و بلند
داد زدم وای من بالای اون بودم. خودم دوباره غافلگیر شدم. خیلی بلند است.
میتوانی دستت را بلند کنی و بگویی که من اون بالا بودم.»
ورزشهای دیگر
به غیر از اینکه قله دماوند را فتح کرده است و حالا برای خودش یک کوهنورد
حرفهای محسوب میشود، ورزشهای دیگری هم انجام میدهد. «من بیشتر از 15
سال است که ایروبیک را به صورت جدی انجام میدهم، اگر بخواهیم ورزشهای
باشگاهی را حساب کنیم. اسکی میرفتم اما بعد از بچه دار شدن وقفه افتاد.
جزء ورزش هایی است که دوباره امسال قصد دارم انجام بدهم و گیو را هم راه
بیندازم. اما خب ورزشی است که اگر سرکار باشی نمیتوانی بروی. اما از
ورزشهای باشگاهی، 15 سال است که جدی ایروبیک میروم.با یک مربی دانمارکی
به نام خانم تامپسون، کار میکنم. بینظیر است. قبل از بارداری و بعد از
بارداری پیش او میرفتم. آن جا، جایی است که انرژی من خالی میشود. ایروبیک
خیلی در تناسب اندام کمک میکند، به شرطی که مربی خوب داشته باشید. من از
انگلیس که آمدم، تقریبا تمام شهر را گشتم تا خانم تامپسون را پیدا کردم.
مربی خوب شاید 2 تا بود. یکی در زعفرانیه به نام فرح، بعد از او خانم
تامپسون را پیدا کردم که اصلا غیرقابل مقایسه است. همین 16-15 سالی که با
او کار میکنم،هنوزهیچ حرکت تکراریای از او ندیدم. اما داستان ایروبیک این
است که از چند بابت خوب است. یکی اینکه شما در دوران20 تا 50 سالگی
ورزشهایی را انجام دهید که پرش در آن زیاد است و ضربان قلب را بالا میبرد
و آدرنالین ترشح میشود و این فشردگی در مدت یک ساعت اتفاق میافتد و در
آینده پوکی استخوان کمتر میگیرید. دیگر اینکه سایزبندی میکند و انرژی
زیادی مصرف میکنید. این ترشح آدرنالین برای شما باعث شادابی هم میشود.
کلا شادی بعد از ورزش به خاطر این است که آدرنالین ترشح میکنید و این در
بدن شما تا چند ساعت میماند. مفیدترین زمان ورزش هم صبح است.»
صبحانه کامل، مغز را به کار میاندازد
ورزش جزء لاینفک زندگی اوست. معمولا این دست از آدمها به تغذیه خودشان
اهمیت میدهند و او هم از این قاعده مستثنی نیست. از او میپرسیم که تغذیه
سالم از نظر ویشکا آسایش چیست:«خود من یک اخلاق خیلی بد دارم؛ اینکه صبحم
را باید با قهوه شروع کنم. اما سعی میکنم که حتما یک تکه میوه را داشته
باشم. به نظر من تغذیه سالم، یک صبحانه خوب و مفید است.گاهی اوقات خیلی
برای رفتن به سر کار عجله دارم، اما تلاش میکنم بنشینم و صبحانه کامل
بخورم. میوه، آبمیوه خوب، پنیر و گردو صبحانه خوب است. ناهار متوسط حتی
شاید کمی سنگین اما به طور قطع شب سبک.مثلا من معتقدم که شب بهتر است که
برنج و خورش نخوریم. سالاد، یک تکه فیله ماهی یا مرغ یا سبزیجات گریل شده
در فر. من خودم این طور بزرگ شدم. در خانواده ماهمیشه غذای گرم بود. شام
همیشه سالاد و مرغ و ماهی میخوردیم. صبحانه اجباری بود. در خانه مادر ما
را مجبور میکرد که نان، کره خرما و شیر را حتما بخوریم تا مغزمان به کار
بیفتد. این طور غذا خوردن تبدیل به عادت شده است. من نزدیک به 14سال است که
ازدواج کردم و تا به امروز یک بار هم خورش درست نکردم! خانه دیگران
میخورم و دوست دارم، اما در این خانه نه، درست نمیکنم (خورش بی خورش).
گیو عاشق دستپخت من است. معمولا نهار را من و گیو با هم میخوریم، در نتیجه
برای 2 نفر که برنج و خورش درست نمیکنند. شام هم همسرم دوست ندارد برنج
بخورد، در نتیجه شامها سبک است. شاید گیو که کوچکتر بود و شام را ساعت 6
میخورد، برنج درست میکردم، اما بدون خورش. تا به همین امروز یک بار هم
خورش در این خانه درست نکردم، چرا که با خورش مخالفم. اینکه سبزی تازه را
سرخ کنید و بعد رویش آب بریزی و با گوشت تفت داده بگذاری چند ساعت بپزد، خب
عملا آن سبزی کشته میشود. با اینکه خوشمزه است، اما همان هفته ای یک بار
خانه مادر یا مادر همسرم کافی است. عاشق آشپزی و ادویه و سس هستم اما خورش
را دوست ندارم.»
تا ماه نهم بارداری ورزش میکردم
خیلی از خانمها بعد از بارداری با مشکل اضافه وزن مواجه میشوند، از او
خواستیم به عنوان خانمی که یک بار باردار بوده و بعد از بارداری با اضافه
وزن مواجه نشده، رمز و راز موفقیتش را با ما در میان بگذارد.«قبل از
بارداری ورزش میکردم. زمان بارداری تا 9 ماهگی ورزش میکردم! فکرش را کنید
که من در 2ماه اول بارداری مشکل داشتم و دکتر به من استراحت مطلق داده
بود. ایروبیک میرفتم و دوست داشتم که این ورزش را ادامه دهم. به خاطر
مشکلی که داشتم، باید استراحت میکردم. بعد از ماه دوم همه چیز عادی شد.
دکتر به من گفت که پیادهروی را از 10 دقیقه شروع کنم. بعد از هفته اول این
زمان پیادهروی بیشتر شد. تابستان بود، استخرها باز شدند و دکتر همچنان به
من میگفت که مراعات کنم. اگر من مشکل نداشتم به راحتی میتوانستم ورزش
کنم. میدانم که شنا کردن بهترین ورزش برای دوران بارداری است. بعد از مدتی
که به استخر میرفتم، موج وبا آمد و گفتند که آبها آلوده است.شنا قطع شد و
باشگاه میرفتم. 10 تا 15 دقیقه روی تردمیل راه میرفتم. 10 دقیقه هم از
دستگاهها برای بازو و پا استفاده میکردم که هیچ ربطی به شکم ندارد. دقیقا
تا نه ماهگی، یک هفته قبل از زایمان به باشگاه میرفتم. دکتر من معتقد بود
که فردی که قبل از باردار شدن ورزش کرده است، بعد از آن هم باید آن ورزش
را ادامه دهد. من اگر اسب سوار بودم، حتی میتوانستم اسب سواری را ادامه
دهم. اما خب اگر اسب سوارم و به عمرم یوگا نکردهام، نباید چون باردارم
بروم یوگا. اتفاقی که الان میافتد؛ تا باردار میشوند، میروند سراغ یوگا،
در صورتیکه اگر تا به امروز یوگا کار نکردهاید، نباید یوگا کار کنید.
همان ورزشی که قبلا انجام میدادید را انجام بدهید، چرا که بدن شما
آمادگیاش را دارد. اگر ورزشهای بزرگ و سخت را نمیخواهید انجام دهید،
پیادهروی و شنا بهترین کار است. بعد از بارداری هم من به خاطر زایمان
طبیعی تا 4 ماه اجازه پرش در ورزش را نداشتم. اما ورزشهای خانگی میکردم و
بعد از اینکه دکتر گفت که هیچ مشکلی وجود ندارد، ایروبیک را ادامه دادم.
در بارداری یکی ورزش مهم است و دیگری تغذیه. این تصوری که همه دارند و فکر
میکنند که باید به جای 2 نفر غذا بخورند، کاملا اشتباه است. دکتر من همیشه
به من میگفت که برای من فرقی ندارد که تو چند کیلو هستی، اجازه نداری
بیشتر از یک کیلو در هر ماه اضافه وزن داشته باشی چرا که غذای زیاد جنین را
کوچک نگه میدارد، در نتیجه برنج سفید را ممنوع کرده بود و من تنها
هفتهای یک بار برنج میخوردم. نان سفید را هم قدغن کرده بود و مواد
غذاییای که باعث ورم میشود را نیز همینطور بود. این2 نکته را در دوران
بارداری هرگز فراموش نکنید؛ ورزش و تغذیه سالم»