ماه مبارک رمضان فرا رسيده بود. به جز عدهي معدودي که سخت مريض بودند، همه روزه ميگرفتند. بچهها تمام شب را به دعا و مناجات ميپرداختند. شب زندهداريهاي ماه مبارک، اجر ويژهاي هم داشت و آن شانس بيرون رفتن از آسايشگاه بود.
به گزارش 598 به نقل از فارس، چند روز از ماه رمضان گذشته بود. خليل عراقي - مسئول فروشگاه - اعلام کرد که زولبيا براي فروش آورده است. بچهها هم به غير از پولي که براي صندوق مي گذاشتند، مابقي را دادند مسئول آسايشگاه تا زولبيا بخرد.
ماه مبارک رمضان فرا رسيده بود. به جز عدهي معدودي که سخت مريض بودند، همه روزه ميگرفتند. بچهها تمام شب را به دعا و مناجات ميپرداختند. شب زندهداريهاي ماه مبارک، اجر ويژهاي هم داشت و آن شانس بيرون رفتن از آسايشگاه بود.
اسرا، تمام مدت اسارت را قبل از غروب آفتاب به آسايشگاه رفته و بعد از طلوع آن در صبح روز بعد بيرون آمده بودند. سالها بود که بچهها منظرهي شب را نديده و حالا که عراقيها قبول کرده بودند غذاي سحر را پس از نيمه شب توزيع کنند، فرصت خوبي بود که به بهانهي گرفتن غذا از آشپزخانه، عقدهي چند سالهي نديدن ماه و شب و ستارگان را از دل واکنند؛ گر چه گاهي براي اين تفريح متضرر ميشدند. اتفاق افتاده بود که مسئول غذا در حال بازگشت از آشپزخانه، محو تماشاي ماه و ستارگان، پيش پايش را نديده و زمين خورده بود آن وقت مجبور شده بود که دست خالي به آسايشگاه بيايد.
چند روز از ماه رمضان گذشته بود. خليل عراقي - مسئول فروشگاه - اعلام کرد که زولبيا براي فروش آورده است. بچهها هم به غير از پولي که براي صندوق مي گذاشتند، مابقي را دادند مسئول آسايشگاه تا زولبيا بخرد.
وقت افطار نزديک بود گروه همخوان به ياد ايران و برنامهي راديويي مخصوص لحظات افطار، در گوشهاي حلقه زده بود و اجراي برنامه ميکردند.
اين دهان بستي، دهاني باز کن
سوي خوان آسمان پرواز کن
افطار آن شب فراموش نشدني شد. زولبيا را تقسيم کردند، به هر نفر يک پر رسيد. روز بعد، خليل آمد توي آسايشگاه به ارشد گفت:
«چطور بود زولبيا؟ بازم بيارم؟»
ارشد گفت: «نه سر کار، ما ديگه پولي نداريم که زولبيا بخريم، اون هم با اين قيمتي که تو ميدي. ان شاءالله بمونه براي ايران.»
لبخندي بر لبان خليل نشست، خنده شد و آخرش به قهقه کشيد، حالا نخند، کي بخند. مسوول آسايشگاه با تعجب علت خندهاش را جويا شد. خليل در ميان خنده گفت: «اين زولبيا را پيرزن همسايهمون نذر کرده بود داد به من و سفارش کرد که ببر بده اسرا بخورن. من هم فروختمشون به شما و پول خوبي گيرم اومد.