به گزارش 598 به نقل از فارس، شهيد مصطفي رداني پور به
سال 1337 در شهر اصفهان متولد شد. ايشان پس از گذراندن دوران نوجواني
تصميم گرفت به جاي تحصيل در هنرستان به حوزه برود. اين شد كه شهيد
ردانيپور سال اول طلبگي را در حوزهي علميهي اصفهان سپري كرد. پس از آن
براي ادامهي تحصيل و بهرهمندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و
در مدرسهي حقاني به درس خود ادامه داد. ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم
ديني بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه، شهيد ردانيپور با عضويت
در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليتهاي همه جانبهي خود را آغاز كرد و
در مدت مسؤوليت يك سالهاش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، اقدامات مؤثري را
به انجام رساند. ايشان با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به حوزهي
علميه برگشت تا به تحصيلاتش ادامه دهد. هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم
نگذشته بود كه حركتهاي ضدانقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع
شد.
مصطفي هم براي كمك به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي
اين خطه شتافت.
سپس اين شهيد بزرگوار به همراه عدهاي از همرزمان خود از كردستان
وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقهي 2) كه در
نزديكي آبادان "جبههي دارخوين " مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. مصطفي
در طول جنگ در كنار فرماندهاني چون شهيد حسين خرازي و شهيد حسن باقري
جنگيد تا اينكه براثر جراحت سختي دست ايشان معلول شد.
در حالي كه دست شهيد رداني پور بسته بود در عمليات بيتالمقدس و پس
از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه
چند يگان رزمي سپاه را اداره ميكرد.
ايشان با لباس روحاني وارد جلسات نظامي ميشد و به طرح و توجيه
نقشهها ميپرداخت. شهيد رداني پور در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2
شركت داشت و تا لحظهي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد.
سرانجام سردار مصطفي ردانيپور دو هفته پس از ازدواجش، در عمليات والفجر 2 و در تاريخ 15/5/62 به شهادت رسيد.
آنچه خواهيد خواند خاطره اي است از رشادتها و دلاوريهاي شهيد مصطفي ردانيپور كه يكي از همرزمانش نقل كرده است.
يكبار مي گفت: "در قم كه درس ميخوندم، روزهاي پنجشنبه ميرفتم عملگي،
خسته و كوفته، غروب راه ميافتادم طرف جمكران. مثل ديوانهها، پا برهنه.
تا اونجا يابن الحسن يابن الحسن ميگفتم. "
هميشه با خود ميگويم مصطفي هر چه داشت از توسل ايام طلبگي بود. خالص خالص. وصل وصل.
خبر رسيد كه ضد انقلاب با حمله به روستاي نزديك سنندج دكتر جهاد
سازندگي را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتاديم. مصطفي، عمامه به
سر، اما با بند حمايل و يك نوار فشنگ تيربار دور كمر قوت قلب همه بود.
پيشمرگهاي كرد كه در كنار ما با دشمن ميجنگيدند، چپ چپ به مصطفي
نگاه ميكردند، باور نميكردند او اهل رزم و درگيري باشد. همان صبح زود،
ضد انقلاب، دكتر را به شهادت رسانده بود اما درگيري تا عصر ادامه داشت.
وقت برگشتن، پيشمرگها تحت تأثير شجاعت مصطفي، ول كن او نبودند. يكي از
آنها، بلند طوري كه همه بشنوند گفت:
- اينو ميگن آخوند، اينو ميگن آخوند!
مصطفي ميخنديد. دستي كشيد به سبيلهاي تا بناگوش آن كاك مسلح و گفت:
- اينو ميگن سبيل، اينو ميگن سبيل!
***
بحران كردستان ادامه داشت و اعزام نيروهاي داوطلب عموما40،30 نفره
بود. يكي از شبها كه در ستاد مشترك پادگان سنندج جمع بوديم سرهنگ صياد
شيرازي ضمن صحبتها فهميد كه آقا مصطفي در ياسوج و روستاهاي آن داراي نفوذ
معنوي است، به او گفت:
- خوبه به ياسوج بريد، شايد با آوردن نيروهاي اون منطقه بتونيم از توان اونها در نبردهاي كوهستاني استفاده كنيم.
فردا صبح راه افتاد. با شكل و شمايل طلبگي. همان عمامهي جمع و جور،
قبا و عباي ساده و تر و تميز. سه روز بعد برگشت. با يك گردان رزمندهي لر.
همه مسلح، همه عاشق انقلاب.
***
دم دماي غروب، سر و كلهي سربازاي عراقي پيدا شد. با تانك و نفر بر
پيش مياومدند.ما توي سنگرهاي مخفي، حركت اونها رو زير نظر داشتيم و با
خونسردي گذاشتيم از خط عبور كردند بعد اونها رو از پشت سر و دو طرف مورد
حمله قرار داديم.از زمين و آسمون گلوله و فشنگ ميباريد. اونقدر از دشمن
كشتيم كه ديگه جرأت حمله به دارخوين رو ندارن ".
مصطفي كه از كردستان به اهواز آمده بود آنقدر داستان حملهي شب
گذشته را با هيجان تعريف ميكرد كه براي رفتن به دارخوين لحظه شماري
ميكردم. بعد دست مرا گرفت و كنار يك وانت برد كه چند اسير و يك كشته
عراقي عقب آن بودند. گفتم:
چرا آنها را به اهواز آوردي؟ گفت:
- اينجا همه چيز جيرهايه، ميخوام اسرا رو تحويل بدم و فشنگ كلاش و آرپي جي بگيرم.
يك گردان تانك عراقي با پيشروي تا نزديكي كارون، دارخوين را زير آتش
گلولههاي مستقيم و آتش خمپاره 120قرار داده بود.دستور دادند مواضع آنها
را شناسايي كنيم. نيمههاي شب با مصطفي و حسن عابدي، منوچهر نصيري، محمود
ضابط زاده، احمد فروغي و مصطفي سميع عادل كه بعدها همه شهيد شدند راه
افتاديم.حركت در شب اولين تجربه ما بود.آنقدر رفتيم تا ناچار به سينه خيز
شديم. آنجا صداي عراقيها را ميشنيديم.حسن عابدي كه اهل شوخي بود به
مصطفي گفت:
- تو كه طلبه هستي بگو ببينم اين پدر سوختهها چي ميگن؟
- ميگن اين پسره رو بفرستيد پيش ما تا اونو كباب كنيم. آن طرف كارون،
روستاي كفيشه، نيروها در سنگرهاي استتار و به صورت چريكي مستقر بودند. سي
چهل نفري ميشدند و جلوي آنها يك گردان زرهي عراق خط محكمي داشت. دم دماي
غروب آمد دارخوين و گفت:
- ميرم كفيشه، براي بچهها دعاي توسل بخونم!
تنها سوار قايق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نيروهاي اين محور
تازه عوض شده بودند و آقا مصطفي را نميشناختند. به يكي از آنها گفتم:
- اون بندهي خدا كه ديشب اومد دعا خوند كجاست؟!
- نمي دونم. يك نفر اومد و گفت: مرا فرستادهاند نگهباني بدم و تا
صبح هم نخوابيد و به جاي چند نفر نگهباني داد. حالام اونجا زير نخلها
خوابيده!
يك ليوان آب برداشتم و آمدم ريختم تو يقهي مصطفي.
- مرد حسابي حالا كلك ميزني؟
- بده؟ عوضش دعا كردم تو خوب بشي.
***
بچهها آمادهي عمليات مواضع دشمن در شرق كارون بودند. بحران داخلي هم
غوغا ميكرد و بني صدر كه يعني رييس جمهور و فرمانده كل قوا بود با
منافقين يكي شده بود. فهميديم كه آيت الله بهشتي به خوزستان آمدهاند.براي
آوردن ايشان به اهواز رفتيم. دكتر بهشتي با ديدن مصطفي آنچنان عاشقانه او
را در آغوش گرفت كه انگار فرزند خود را پس از سالها ديدار كرده است.
مصطفي شرح داد كه بچهها آمادهي عمليات هستند اما به آنها اجازه نميدهند و كار شكني ميكنند.شهيد بهشتي فرمودند:
"راضي به امري باشيد كه خدا براي شما نوشته است. اگر بنا باشد عمليات كنيد سر ساعت مقرر انجام خواهد شد، ما فقط وسيلهايم ".
خط شير در جبههي دارخوين، حكم سنگر كمين را داشت چون سنگرها مخفي بود
و مدافعان آن در شرايطي سخت، زندگي چريكي را تحمل ميكردند.وقتي بچهها
براي عمليات فرماندهي كل قوا شروع به كندن كانال براي نزديك شدن به دشمن
كردند آقا مصطفي از كانال كنهاي پر و پا قرص بود. در هواي گرم و اوايل
خرداد آمده بود انتهاي كانال، آنجا كه صداي عراقيها را هم ميشنيديم.
نصف شب رفت بالاي كانال، كنار يك بوتهي گز و نماز شب خواند.
گلولههاي سرخ رسام هوا را ميشكافت و پشت نخلهاي محمديه ناپديد ميشد
اما مصطفي، آرام آرام، انگار با خداي خود عهدي داشت، نماز كاملي خواند و
بر سجده بود تا نماز صبح.
آية الله بهشتي دعوت مصطفي را براي آمدن به دارخوين و ديدار با
رزمندگاني كه آمادهي عمليات بودند پذيرفت.يك ساعت بعد بچهها باور
نميكردند كه شهيد بهشتي را در ميان گرفتهاند. مصطفي گزارش كاملي از جبهه
و آمادگي براي عمليات داد. پس از آن آيت الله بهشتي يك يك رزمندگان را در
آغوش گرفت و بوسيد. سخنان، پربار و قوت قلب بود و همه فهميدند كه فقط خدا
را ببنند و خود را به كمتر از بهشت نفروشند.