فارس: در خانواده نسبتاً متمولی به دنیا آمد و تا دوران راهنمایی انواع اسباببازی در اختیارش قرار میگرفت تا کمتر با بچههای کوچه دمخور شود و مبادا از آنها تأثیر منفی بپذیرد.
مثل همه بچهها شیطنتهای مخصوص به خودش را داشت و روزی نبود که یک شیشه خانه را نشکند و به همین دلیل در اتاق حبس نشود.
درسش خوب بود و با توجه به علاقهای که به رشته طبیعی داشت، آزمایشگاه کوچکی هم در منزل راه انداخته بود. اوضاع به همین منوال پیش میرفت تا اینکه سؤالات اعتقادی ذهنش را درگیر کرد. یکی ـ دو رؤیا درباره شهید مطهری و امیرالمؤمنین(ع) نیز مزید بر علت شد تا آهنگ طلبگی در سرش نجوا شود.
پدر که با این قضیه مخالف بود، به شدت مقابل خواست فرزند ایستادگی کرد و با ندادن پول تو جیبی سعی داشت او را در مضیقه قرار دهد تا از طلبگی دست بکشد.
اما عزم او راسختر از این بود، فضای معنوی جبههها هم این عزم راستین را بیش از پیش تقویت میکرد.
اندکی که از تحصیل علوم دینی گذشت، به یکی از خطبای شهر تبدیل شد و این شهرت پدر را مجاب کرد تا از طلبگی فرزندش احساس رضایت کند، البته یک شرط تعیین کرد و گفت: تا وقتی مجتهد نشدی نباید بگویی زن میخواهم!
حالا سالها از این واقعه میگذرد و آن طلبه جوان اکنون به یکی از چهرههای شاخص حوزه علمیه و فلسفه اسلامی تبدیل شده است.
تا آنجا که دو سال پیش، رهبر معظم انقلاب از وی به عنوان استاد نمونه نظام تربیتی بسیج ـ با تألیف ۱۰۰ مقاله و ۲۸ کتاب ـ تقدیر کردند. او هماینک رئیس مؤسسه پژوهشی حکمت و و فلسفه ایران و عضو پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی است و به تازگی از سوی ریاست این پژوهشگاه به عنوان دبیر «هیأت حمایت از کرسیهای نظریهپردازی، نقد و مناظره» نیز معرفی شده است.
بخش نخست گپ و گفت ما با حجتالاسلام عبدالحسین خسروپناه را در ادامه میخوانید.
زندگی خودنوشتی از شما در فضای مجازی وجود دارد اما دوست داریم مطالبی را از خود شما بشنویم. متولد خود دزفول هستید یا روستاهای اطراف؟
دزفول به دنیا آمدم.
چند خواهر و برادر هستید؟
ما 9 تا خواهر و برادریم. پنج خواهر و چهار برادر، غیر یک نفر که زبان انگلیسی خوانده همگی معلم هستند. دو تا از اخویها هم پزشک و یکی هم مهندس برق است. البته ما سه نفر هم تلفات داشتهایم.
خودتان چند فرزند دارید؟
دو فرزند دختر دارم به نامهای فاطمه و معصومه.
* از میان آبا و اجدادمان تنها فردی هستم که طلبه شدم
یعنی هیچ یک از خواهر و برادرهایتان مسیر شما را نرفتهاند؟
خیر، اصلاً طلبهای در خانواده ما نبود؛ نه خانواده پدری و نه خانواده مادری، طلبه نداشتهایم و از میان آبا و اجدادمان بنده تنها فردی هستم که طلبه شدم.
در این گونه مواقع یا خیلی موافقند یا خیلی مخالف؟
در خانواده ما بیشتر پدرسالاری بود و مدیریت امور منزل را در مواقع بسیار، پدر برعهده داشت، البته والدهام نیز نقش مؤثری در امور منزل داشت و حتی بخشی از کارهای مغازه ابوی را ایشان در منزل انجام میداد.
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم مغازه نسبتا بزرگی داشت که در آن به قنادی و آجیل فروشی میپرداخت.
*وضع اقتصادی ما خوب بود اما نازپرورده نبودیم
پس وضع مالیتان خوب بود؟
بله، بد نبود اما بعضی از کارهای مغازه را والده در منزل انجام میداد. مثلاً برای ماه مبارک رمضان میخواستند زولبیا و بامیه درست کنند این کار را در منزل انجام میدادیم. در گرمای تابستان دزفول و زبان روزه، هم پدر و هم مادر و البته ما هم همگی کمک میکردیم. با اینکه وضع اقتصادی ما خوب بود اما نازپرورده نبودیم و همگی کار میکردیم.
وقتی در دوران ابتدایی از مدرسه میآمدیم باید میرفتیم مغازه، کمک پدر و خرداد هم که سال تحصیلی پایان مییافت یک وقت متنابهی را کمک میکردیم.
مسافرت هم میرفتید؟
بله، پدرم ما را سالی یکی ـ دو مرتبه مسافرت میبرد هم خریدهایش را انجام میداد و هم ما را اصفهان، شیراز، همدان و تهران میبرد و مرتباً به مسافرت میرفتیم.
پدرم اجازه نمیداد در کوچه بازی کنیم
پدرتان اکنون در قید حیات هستند؟
خیر حدود 10 سال پیش مرحوم شدند. پدرم نکات تربیتی مهمی داشت که بسیار در تربیت ما مؤثر بود. نخست اینکه اجازه نمیداد ما در کوچه و محله با دیگر بچهها بازی کنیم وقتی که منزل بودیم هر اسباببازی را که میخواستیم برای ما تهیه میکرد یا اگر کتابی میخواستیم قبل از پیروزی انقلاب، کتابهای مرحوم مصطفی زمانی که داستانهای دینی بود، همچنین بعضی از کتابهای شهید مطهری را از قم برایمان میخرید.
* پدرم بزرگم در 90 سالگی هم روزه میگرفت
پس پدرتان فردی متدین بودند؟
بله! پدر، مادر و تمام افراد خانواده ما مذهبی بودند و پدربزرگ مادریام هنگامی که اذان گفته میشد به مشتریهایش میگفت بروید بعد از نماز بیایید و ایشان میرفت مسجد نماز جماعت میخواند و سپس دوباره به مغازه باز میگشت و تا سن 90 سالگی همچنان روزه میگرفت. در اواخر عمرش که فراموشی کوتاه مدتی پیدا کرده بود مرتب نماز میخواند و الحمدلله بسیار متدین بود و حلال و حرام را رعایت میکردند.
* قبل از پیروزی انقلاب به هیچ وجه اجازه نداشتیم فیلم سینمایی ببینیم
وضع مالیتان خوب بوده، لابد آن زمان تلویزیون هم داشتید...
نکتهای که جالب است برای شما تعریف کنم این است که ما قبل از انقلاب، تلویزیون داشتیم اما پدر میگفت حق ندارید فیلم سینمایی ببینید و میگفت فقط باید کارتون تماشا کنید. از این رو خودش اخبار میدید و ما کارتون میدیدیم.
برای بیاجازه فیلمدیدن سیلی خوردم
آیا اتفاق افتاده بود که به همراه خواهر و برادرها بخواهید یواشکی از تلویزیون فیلم تماشا کنید؟
بله، به یاد دارم که یک بار نشسته بودم فیلم سینمایی ببینم وقتی پدرم مرا دید یک سیلی به صورتم زد و گفت چرا نشستی فیلم سینمایی میبینی؟! به هیچ وجه اجازه نمیداد که بخواهیم سینما برویم صد درصد با این مباحث مخالف بود.
برای رفتن به سینما باید میرفتید اهواز؟
خیر، خود دزفول سینما داشت اما مشروبفروشی و مجالس لهو و لعب نداشت در حالی که اندیمشک و خوزستان این طور نبودند.
* پدرم ارتباط با دوستان بزرگتر را ممنوع کرده بود
در دوران کودکی تا چه اندازه پدر نسبت به رعایت مسائل تربیتی حساس بودند؟
پدر به ما میگفت با بچههایی که بزرگتر از شما هستند رفیق نشوید مثلاً بر همکلاسیهایی که چند سال از ما بزرگتر بود نظارت داشت و تأکید میکرد که شما نباید با بچههای بزرگتر از خودتان دوست باشید.
یادم میآید یکی از همکلاسیهای بنده که به لحاظ درسی چند سال عقب مانده بود، روزی آمد دم منزل ما تا از من دفتر بگیرد پدرم رفت در را باز کرد وقتی او را دید از من پرسید این فرد کیست؟ گفتم همکلاسیام است گفت مگر نگفتهام با بزرگتر از خودت رفیق نشو! گفتم رفیقم نیست، بعد پدر گفت به هر حال من به شما گفته بودم. البته این همکلاسی بعدها شهید شد.
همچنین پدر، اصلاً اجازه نمیداد ما به منزل کسی برویم مگر منزل بستگان که آن هم باید با خودش میرفتیم. اما هم تأکید داشت که به مسجد برویم و در نماز جماعت شرکت کنیم. خدا رحمت کند علامه مخبر دزفولی، انسان مُلایی بود، منزل ما نزدیک هم بود وقتی ایشان میخواست به مسجد برود ما هم همراه ایشان به مسجد میرفتیم. بنابراین ما میتوانستیم در جلسات قرائت قرآن و نماز جماعت مسجد شرکت کنیم.
وقتی جنگ شروع شد ما بسیج میرفتیم اما پدر باز هم تأکید داشت که شبها را در پایگاه بسیج نخوابیم و میگفت: خواب، فقط در خانه!
علامه مخبر دزفولی با دکتر مخبر دزفولی دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی نسبتی دارند؟
بله، علامه عموی ایشان بودند.
* حساسیت و دقت پدرم مرا از ورود به انجمن حجتیه باز داشت
وقتی جنگ شروع شد شما کلاس چندم بودید؟
بنده در آن زمان کلاس دوم راهنمایی بودم. وقتی کلاس اول راهنمایی بودم یک معلم دینی داشتیم که جزو انجمن حجتیه بود البته آن زمان این نکته را نمیدانستیم و حتی اسم انجمن را هم نشنیده بودم، انجمن حجتیه در دزفول فعال بود و جلسات قرآن هم داشتند. رژیم پهلوی در مدارس، کلوپهایی را اعم از کلوپ حرفه و فن، کلوپ موسیقی و ... راه انداخته بود، معلم ما کلوپ دینی راه انداخت و سپس دانشآموزان مستعد و باهوش را یکی یکی شناسایی و تشویق میکرد که در این جلسات شرکت کنند.
این معلم دینی حدوداً یک سال و نیم در مدرسه به ما عقاید درس داد، یادم هست آن زمان جلد اول تفسیر نمونه را برای ما تدریس میکرد، همچنین یک دوره، اصول عقاید را پیش او فراگرفتم که بعد از گذراندن این دوره گفت برای شرکت در دوره تکمیلی باید به منزل ما بیایید و در واقع زمینه را فراهم میکرد تا ما را جذب انجمن حجتیه کند.
بنده موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و ایشان مخالفت کرد و گفت اگر دورهای هست در مدرسه بگذارد و شما نباید به منزل کسی بروی! کمی با هم بحث کردیم و با پدرم دعوایم شد و گریه کردم. بعدها متوجه انجمن حجتیه و انگیزه این معلم شدم.
بنابراین پدرم بسیار مراقب این مسائل و رفتارها بود.
یعنی حواس پدرتان به انجمن حجتیه بود؟ و این انجمن را از نزدیک میشناخت؟
نه، ایشان اصلاً نمیدانست حجتیهایها چه کسانی هستند اما به لحاظ تربیتی توجه داشت کسی که هنوز پختگی لازم را پیدا نکرده، خارج از مدرسه آن هم در منزل کسی که نمیداند چه خبر است، نباید برود.
پدر سواد علمی داشتند؟
خیر، پدرم چهار ـ پنج کلاس بیشتر سواد نداشت.
در واقع مکتبی درس خوانده بود؟
بله.
زمانی که طلبه شدید درسهای مدرسه را تمام کرده بودید؟
خیر، اما بنده خاطراتی از ماجرای طلبه شدنم دارم...
* ماجرای تلمذ دروس طلبگی در نزد شهید مطهری
پس بحث را اینطور پیش ببریم که چه شد که شما طلبه شدید؟
من دغدغههای اعتقادی و کلامی بسیاری داشتم. سوم راهنمایی بودم یک شب خواب شهید مطهری را دیدم زمانی که ایشان تازه به شهادت رسیده بود. به خوابم آمد، گفتم سؤال دارم ایشان گفت بیا نزد من درس طلبگی بخوان و من در محضر ایشان در عالم خواب، دروس طلبگی را خواندم. مرحوم آیتالله طالقانی هم در عالم خواب، از کنار من رد شد و آقای مطهری گفت شما هم یک درسی به آقای خسروپناه بده و ایشان نیز در همان جا درسی هم به بنده دادند. از خواب بلند شدم و با خود گفتم من کجا بروم، کسی را نمیشناسم، پیش چه کسی درس بخوانم؟
حدود یک سالی از این قضیه گذشت و خواب حضرت امیرالمؤمنین(ع) را دیدم.
لابد نماز شب میخواندید؟
یک وقتهایی سحرخیزی را داشتم و بعد جنگ شروع شد و من به بسیج و سپاه رفتم به هر حال فضا طوری شد که نماز شب را یاد میدادند و این بر روی من اثر داشت.
* روزی که حضرت امیر(ع) مرا به حوزه فراخواند
میفرمودید که خواب امیرالمؤمنین(ع) را دیدید...
خواب حضرت علی(ع) را دیدم، دیدم آسمان شکافت و نوری بر سر من تابید، صدای امیرالمؤمنین(ع) بود که مطالبی را گفت از جمله اینکه چرا حوزه نمیروی؟! از این رو من بیشتر به فکر افتادم. از یک طرف، سؤالات اعتقادی داشتم و از یک طرف این خوابها رهایم نمیکرد تا کلاس دوم دبیرستان. اردیبهشت ماه سال دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم به حوزه بروم اما در عین این حال دبیرستان را رها نکردم چون اصلاً در مخیله پدرم نمیگنجید که من مدرسه را رها کنم و به حوزه روم.
بنابراین بعد از تمام شدن درس مدرسه به حوزه میرفتم. رشته تحصیلیام تجربی بود و من به این رشته علاقه زیادی داشتم و آزمایشگاه کوچکی در منزل داشتم. پدرم پول میداد و من تمام امکانات و لوازم آزمایشگاهی را خریده بودم و در منزل آزمایش میکردم.
چهارم دبیرستان بودم که عملیات شروع شد و من باید به جبهه میرفتم البته تمام عملیاتها را شرکت میکردم.
* پدر میگفت اگر تا به حال اجازه دادم به حوزه بروی برای این بود که کمتر به جبهه بروی!
برای تبلیغ به جبهه میرفتید؟
خیر، آن زمان برای امور نظامی به جبهه میرفتم و بعدها که طلبه شدم اقامه نماز جماعت و کارهای فرهنگی هم انجام میدادم اما عمده کارم فعالیت نظامی بود.
یعنی در همان سنین 15-16 سالگی این کارها را انجام میدادید؟
بله، البته قبل از طلبگی هم در عملیاتها شرکت میکردم.
اولین عملیاتی که رفتید را به یاد دارید؟
بنده بعد از عملیات فتحالمبین به منطقه رفتم و سپس در سایر عملیاتها شرکت داشتم.
* در جبهه «دیدهبان» بودم
از طرف بسیج به عملیات میرفتید؟
بله، از طرف بسیج به جبهه میرفتم در آن زمان بنده عضو سپاه نبودم بعد از دو ـ سه سال، کار دیدهبانی را تا پایان جنگ بر عهده داشتم.
* تاکنون سینما نرفتهام
پس توصیه میکنیم فیلم «ملکه» را حتماً ببینید!
چون پدرم اجازه نمیداد به سینما برویم بنده تاکنون به سینما نرفتهام!
واقعا تا الآن سینما نرفتهاید؟
نه! بعضی وقتها از بنده درخواست میشود برخی از فیلمها را ببینم و نظر دهم، به آنها میگویم فیلمها را بیاورید اینجا ببینم و نظر دهم. بنابراین نه خودم سینما رفتهام و نه به فرزندانم نیز توصیه میکنم به سینما بروند.
* سینمای ضدفرهنگی را جریانشناسی کردهام
اصلاً فیلم میبینید؟
بله، بنده سه کتاب جریانشناسی فکری ایران معاصر، جریانشناسی ضد فرهنگها و کتاب آسیبشناسی دینپژوهی معاصر را نوشتهام که البته کتاب چهارمی هم با عنوان «سکولاریزم نقابدار» در دست ویراستاری است. بخشی از کتاب جریانشناسی ضدفرهنگها به مبحث سینما اختصاص دارد تمام فیلمهایی که بنده در آنجا معرفی کردهام همه را دیدهام.
وقتی دوران دبیرستانم به پایان رسید به سمت حوزه متمایل شدم اما پدرم مخالفت کرد و گفت اگر تا به حال اجازه دادم به حوزه بروی برای این بود که کمتر به جبهه بروی!
معلمان دبیرستان هم از مدیر مدرسه گرفته تا معلم ریاضی، فیزیک و شیمی به دلیل اینکه بچه درسخوانی بودم علاقه بسیاری به من داشتند و با وجود اینکه جبهه میرفتم در خردادماه با معدل 17-16 قبول میشدم.
* دوران راهنمایی هر روز یک شیشه میشکستم
پس بچه پر شر و شوری نبودید؟
در محیط درس و مدرسه شلوغ نمیکردم اما در منزل بچهای بسیار شلوغ بودم تا زمانی که جنگ شروع شد اندک اندک، شخصیت آرامی پیدا کردم. دوران ابتدایی، راهنمایی، تقریباً هر روز یک شیشه در منزل میشکستم، لنگه کفش به سوی خواهرهایم پرتاب میکردم و آنها همیشه از دست من کلافه بودند.
* در اناق که حبس میشدم، از زیر در برایم آب میفرستادند
حاجخانم چیزی به شما نمیگفتند؟
والده هم دعوا میکرد و بعضی اوقات مرا در اتاق حبس میکرد، وقتی که مدتی سپری میشد من از داخل اتاق میگفتم تشنهام، خواهرهایم در نعلبکی آب میریختند و از زیر در به داخل اتاق میفرستادند و با اینکه من آنها را اذیت میکردم اما آنها نسبت به من، دلرحم بودند.
* در مهمانی تا پدر اجازه نمیداد چیزی نمیخوردیم
بالأخره حس خواهرانه است دیگر!
من خیلی شلوغ بودم. اما وقتی به منزل کسی میرفتیم و میوه، چای یا شکلات جلویمان میگذاشتند اصلاً دست نمیزدیم، وقتی پدر میگفتند بخورید، میخوردیم.
* پدر ما را با مناعت طبع بار آورد
یعنی جرأت نمیکردید؟
نه، از باب جرأت نبود حتی منزل پدربزرگم که میرفتیم و پدرم نبود وقتی نوهها میخواستند چایی بخورند مشت مشت قند بر میداشتند، یادم میآمد که به آنها یک دانه قند میداد اما جلوی ما قندان را میگذاشت و در واقع پدر ما را اینگونه تربیت کرده بود که میگفت در خانه هر چه میخواهید بخورید اگر روزی یک لیوان میشکستم پدرم اصلاً مرا دعوا نمیکرد وقتی مادرم گله میکرد پدرم میگفت رفع بلاست، مادر میگفت آخر چقدر رفع بلا!
یادم میآید قبل از انقلاب وقتی در مغازه پدرم، خانمهای بیحجاب میآمدند من از بالکن مغازه که به داخل مغازه اشراف داشت یک تیرکمان ریزی داشتم که با آن به پاهای خانمهای بدحجاب میزدم که چرا پالُخت بیرون آمدهاند.
* بچه که بودم روی بدحجابها آب میریختم
پدرتان نمیفهمید؟ عکسالعملش چه بود؟
چرا میگفت پسر گناه دارد این کارها را نکن! میگفتم اینها بیحجابند؛ پدرم نسبت به حجاب خیلی حساس بود اما میگفت اگر ضربهای بخورند شرعاً ضامن هستی و از این رو تیر و کمان را گذاشتم کنار و روی آنها آب میریختم.
وقتی طلبه شدم پدرم تعجب میکرد میگفت: چی شده خیلی آرام شدی، مثل بچههای خوب مینشینی پای درسهایت.
* پدر میگفت حیف طلبگی، تو باید پزشک شوی!
خیلی درس میخواندید؟
خیر، با وجود اینکه درس نمیخواندم اما معدلم خوب بود از دروس حفظی مثل ادبیات و تاریخ بدم میآمد اما به ریاضیات، فیزیک، شیمی و زیستشناسی خیلی علاقه داشتم، پدر میگفت: حیف طلبگی! تو باید پزشک شوی اما من زیر بار نمیرفتم.
اما به نظر میرسد که شما در زمینه مباحث اصول عقاید از علوم تجربی، قویتر بودید؟
مطالعات دینی من خوب بود.
* تمام آثار شهید مطهری را در کمتر از 3 ماه خواندم/ علاقهای به آثار شریعتی نداشتم
مطالعات دینیتان را از همان معلم دینی دوم راهنمایی داشتید؟
خیر، زمینه مطالعات دینی من از پدرم بود که کتابهای مختلفی برایم تهیه میکرد. بعضی اوقات از بس که به کتابهای مذهبی علاقه داشتم شبی یک کتاب میخواندم، وقتی کلاس سوم راهنمایی تمام شد جنگ شروع شد و بالتبع مدارس هم تعطیل شد پدرم میگفت ما نباید از دزفول خارج شویم اما وقتی موشکی به نزدیکی منزل ما اصابت کرد پدر مجبور شد خانواده را به یزد ببرد. 2-3 ماهی را در یزد بودیم. کتابخانهای در نزدیکی محلی که مستقر بودیم وجود داشت که کتابهای شهید مطهری را داشت و من در طی این سه ماه تمام کتابهای شهید مطهری را غیر از کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را که متوجه نشدم مابقی کتابهایی که تا آن زمان چاپ شده بود را خواندم و خلاصهبرداری کردم.
و درباره شریعتی فقط کتاب «ابوذر غفاری» را خواندم و علاقهای به بقیه آثار او نداشتم چون خواب شهید مطهری را هم دیده بودم در این قضیه اثر داشت.
به پدرتان گفته بودید که برای طلبه شدنتان خواب دیدهاید؟
خیر، نگفتم.
* معبر گفت: از علمای ایران میشوی!
بعدها هم نگفتید؟
یادم نمیآید. اما خواب امیرالمؤمنین(ع) را که برای یک خانم معبّری که اهل معرفت بود تعریف کردم گفت شما طلبه میشوی و از علمای ایران میشوید که البته خیلی هم درست از آب درنیامد!
شکستهنفسی میفرمایید...
پدر مخالفت زیادی با طلبه شدن من کرد. والدهام میگفت چه اشکالی دارد وقتی علاقه دارد اجازه بدهید که در حوزه تحصیل کند اما پدر میگفت نه!
* طلبگی و آغاز حصر اقتصادی از سوی پدر
تا چه زمانی پدرتان مخالف طلبگی شما بودند؟
چند سالی در محاصره اقتصادی پدر بودم و رسماً لباسی برایم نمیخرید و بدین وسیله بر من فشار میآورد که باید به دانشگاه بروی و در واقع میخواست نظر مرا تغییر دهد.
آن زمان که دانشگاهها که خلوت بودند و افراد کمی به دانشگاه میرفتند و دانشگاه رفتن هم خیلی مهم نبود...
ادامه تحصیل برای پدرم اهمیت فوقالعادهای داشت و از اینرو اجازه نمیداد حتی یکی از فرزندانش کاسب شود و میگفت من نمیخواهم هیچ کدام از شما راه مرا ادامه بدهید بلکه باید همگی درس بخوانید و از این نظر، تفاوتی میان دخترها و پسرها نبود.
* چندین سال از جانب پدر، در حصر اقتصادی بودم
هزینه تحصیلتان را هم پرداخت میکرد؟
بله، برای تحصیل خرج میکرد. مثلاً برادرم که پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود و غذاهای دانشگاه را نمیپسندید پول میداد میگفت خودت غذا تهیه کن و هزینه تحصیل او را پرداخت میکرد. خلاصه بنده از جانب پدرم محاصره اقتصادی و تحریم شده بودم.
پدر پول نمیداد و همان لباس جبهه را تن میکردم
«شعب ابیطالب» بود دیگر!
بله (با خنده)، شاید تا چهار ـ پنج سال شلوار و پیراهنی که به تن داشتم از زمان جبهه بود؛ بعد از عملیاتها پیراهنی به ما میدادند و من در طی این سالها فقط با این شلوار و پیراهن سپری کردم.
* چون وضع پدرم خوب بود به من شهریه نمیدادند
مگر شهریه نمیگرفتید؟
در آن زمان، حوزه دزفول جزو حوزههای رسمی نبود و زیر نظر حوزه علمیه قم فعالیت نمیکرد، بلکه مراجع و بزرگانی که در دزفول حضور داشتند به طلاب شهریه میپرداختند و به هر طلبهای 500 تومان شهریه میدادند.
استادی داشتم به نام مرحوم آیتالله مدرسیان که سالها بعد از نماز صبح، محضر ایشان درس خواندم. ایشان میگفت وضع مالی پدر شما خوب است و من شرعاً نمیتوانم به تو شهریه بدهم!
خسرالدنیا شده بودید...
بله، اما من هم به استادم نمیگفتم که پدرم مرا تحریم کرده است؛ چرا که نمیخواستم حرمت ایشان از بین برود. بارها و بارها شده بود که من حتی یک ریال هم نداشتم اما وقتی کتابی را از قفسه برمیداشتم، کتابی بر زمین میافتاد و میدیدم لای کتاب، مبلغی پول هست.
این مسئله چند بار برایتان اتفاق افتاد؟
مکرر اتفاق افتاده بود، خلاصه عجیب بود که یک دست غیبی مرا کمک میکرد تا مبادا از مسیر طلبگی نبُرم و من پوست کلفتتر از این حرفها بودم.
* کمکم در دزفول به شهرت رسیدم
این خصلت شما از پدر بود؟
نمیدانم. اما من از همان اول طلبگی شروع به خواندن منطق کردم و علاقه داشتم سؤالات اعتقادیام حل شود. بعدها مراسم شهدا بود و از من درخواست میکردند که سخنرانی کنم ،خلاصه شهرتی در شهر پیدا کردم. مردم میرفتند جلوی مغازه پدرم از من تعریف میکردند.
* اوایل فقط برای نماز جماعت لباس روحانیت تن میکردم
شما را با چه عنوانی خطاب میکردند؟ میگفتند «شیخ عبدالحسین» یا ... ؟
عنوان خاصی نبود، معمولاً میگفتند حاج آقا خسروپناه.
آیتالله قاضی امام جمعه دزفول بود که بنده آخرین شاگرد ایشان بودم و بعد ایشان به رحمت ایزدی پیوست. اصرار داشت که من باید امام جماعت یکی از مساجد شوم من میگفتم حاج آقا نمیخواهم معمم شوم. اجازه دهید وقتی درس خارج را شروع کردم معمم شوم. ایشان میگفت اشکالی ندارد شما شب لباس بپوشید در مسجد نماز بخوانید و بعد لباس را درآورید.
* تمجید مردم از من، ذهنیت پدر را نسبت به طلبه شدنم تغییر داد
چرا نمیخواستید معمم شوید؟
میگفتم زود است و البته حرمتی برای لباس طلبگی قائل بودم و معتقد بودم که اگر سؤالی از بنده میپرسند باید بتوانم آن را پاسخ دهم.
با لباس شخصی میرفتم در مراسم شهدا سخنرانی میکردم آنها میرفتند جلوی مغازه پدر میگفتند حاج آقا خسروپناه این پسر شماست؟! خوشا به حالت چه پسر خوبی داری و از این رو پدرم کمکم پیش خودش میگفت این طلبگی هم بد نیست.
* دروس سطح را در نصف زمان معمول تمام کردم
چرا چون فکر میکردند طلبگی یعنی روضهخوانی؟
بله در ذهن پدرم مُلاهای منبری بیسواد نقش بسته بود و فکر میکرد فرزندش میخواهد روضهخوان شود. کل دروس سطح که اکنون 12 سال و قبلا 10 سال بود من طی شش سال خواندم. سال 62 طلبه شدم سال 68 سطح را به پایان رساندم و تابستان و زمستان درس میخواندم.
* مجبور بودم تا زمانی که مجتهد نشدم ازدواج نکنم
چه زمانی بود که دیگر پدر با طلبگی شما کنار آمد؟
روزی پدرم مرا صدا کرد و گفت من راضی هستم طلبگی را ادامه بده، اما دو شرط دارد یکی اینکه تا مجتهد نشدی نگویی من زن میخواهم، من از تو اجتهاد میخواهم. دو ـ سه سالی بود که درس خارج خوانده بودم و حرف ازدواج به میان آمد و یکی از دوستان موردی را برایم معرفی کرد. وقتی زنگ زدم با ابوی صحبت کردم گفت مجتهد شدی؟!
میگفت به سراغ مسئولیتهای اجرایی نرو، اینکه قاضی بشوی نه، بلکه مشکلات و سؤالات دینی مردم را حل کن و کارهای علمیات را تعطیل نکن و بعد گفت من برای دو برادرت که پزشک هستند 500 هزار تومان خرج کردهام، برای شما هم 500 هزار تومان در بانک گذاشتهام.
* قبل از تأهل خانهام را در اختیار طلاب میگذاشتم
سال 68؟
بله، بعد گفت دیگر هر چه در دزفول درس خواندهای بس است با این 500 هزار تومان یک منزل میخری تا اگر خواستی ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدهی خانه به دوش نباشی. من رفتم خانهای را با مبلغ 550 هزار تومان خریدم و تا دو ـ سه سال این منزل در دست طلبهها بود و هیچ هزینهای بابت آن نمیگرفتم.
پدر آنقدر از من رضایت داشت که کار به جایی رسید که برخی اوقات میگفت اگر از من سؤال کنند برای دین چه کردی میگویم، من پسری معتقد به دین تربیت کردم!
ادامه دارد ...