فارس، بعضی از مواقع اشاره نوشتن برای یک مطلب بیفایده و البته خیلی سخت است. به خصوص آنکه برای مطلبی که نگارنده آن خود نویسنده قهار و جانباز دلیری باشد.
***
خیلی درد داشتم، دردجانسوز دردی که دیگر به کلافگی رسیده بودم. همه وجودم سخت در درد پیچیده بود. دیگر از از درد ترکش ها بریده بودم. وقتی می گویم درد، دردی نیست که با یک آمپول و قرص و درمان سطحی تسکین پیدا کند، درد جانسوزی که کلمات از نوشتن باز می مانند، به هرکجا که رفتم گفتند راه درمانتان، تنها در کشور آلمان و دیگر دنبال این دکتر و آن کلنیک نباش، گفتند برو خارج، برو آلمان، برو بنیاد شهید بگو حال خرابت را درمان کنند.
رفتم و هر چه به این سو و آن سو زدم نشد، ناچارا دست به دامان نماینده مجلسی شدم که خیلی با بنیاد شهید ارتباط نزدیکی داشت، درد دلم را گفتم و حال خراب مرا که دید، فهمید که خیلی به تنگ آمده ام.
مرا به یک جائی معرفی کرد و آنجا به بنیاد شهید و بنیاد شهید با هزار برو بیا مرا فرستاد کمیسیون پزشکی. 45 روز در پایتخت ماندم تا همه چیز به نوعی آماده شد. رفتم کمیسیون پزشکی و برنامهها داشت کمکم ردیف میشد که بناست بروم برای درمان به آلمان، واقعا همه چیز آماده شد، رفتیم بیمارستان و یک دوره دیگر باز کمیسیون نهائی و چند وقتی دربدری و تقریبا این ماجرا هشت ماه طول کشید و کار اعزام صدرصد درست شد.
روزی که بنا بود بروم دنبال برنامه های نهائی، جلوی در ساختمان بنیاد شهید، همان نماینده مجلس با (شهید)حاج داوود کریمی خوردند به پست من، سلام و علیک و روبوسی و حاج داوود را برای اولین بار بود که میشناختم، آشنا شدیم. آن نماینده مجلس که واسطه کار بود همراه حاج داوود با هم وارد آسانسور شدیم. نامه را نشان نماینده دادم و خیلی تشکر کردم که لطف تان را فراموش نمیکنم، حاج داوود نامه را گرفت، نگاهی به من کرد و دستم را گرفت، نامه در دست دیگرش، دستم را محکم فشرد، از آسانسور خارج شدیم. داخل اتاقی رفتیم و حاج داوود، ته قصه را که فهمید، فقط یک حرف کوتاه و غریبانهائی به من گفت.
گفت: ببینم تو بیشتر درد جنگ داری یا درد شهادت؟
من یک حال عجیبی شدم، خدایا این چه حرفی است که میگوید!
گفتم: حاجی معلومه که بیشتر درد شهادت دارم تا درد جنگ. حاجی گفت: به خودت بیشتر فکر کن، بیشتر درد جنگ داری یا درد شهادت؟
دوباره گفتم: درد شهادت.
گفت: مرد حسابی کسی که این مسیر الهی را طی کرده و بعد افتاده به اینجا که حس میکنه درد شهادت داره، بعد میره دنبال پارتی و این و آن را دیدن که ای واویلا من درد جنگ دارم من را بفرستید آن سر دنیا و درمان کنید. واقعا تو این را نفهمیدی یا نه خودت را داری سر کار می گذاری.
گفتم: حاجی به خدا نه، اینطور نیست من واقعا بیشتر درد شهادت دارم.
لبخندی زد و مجوز و برگه اعزام درمان خارج از کشور را آتش زد و خاکستر شد و ریخت از پنجره بیرون، باد خاکستر را به هوا می غلطاند و من هاج واج نگاه میکردم، نگاه کردم و دیدم اصلا درد ندارم. دیدم حال خیلی خوشی پیدا کردم، دیدم آدم دیگری شدم دیدم حق با حاج داوود است من بیشتر درد شهادت دارم و خودم جای دردها رو قاطی کردم.
بدون هیچ ناراحتی برگشتم شهر و دیگر یک بار هم برای درمان به هیچ دکتری مراجعه نکردم.
این ماجرا گذشت و دو سال قبل در یک دیدار خصوصی خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. همراه برو و بچه های امتداد بود. رضا مصطفوی، حمید داود آبادی و ...
آنجا یک اتفاقی افتاد، جمع بسیار خودمانی. همه جمع شاید کمتر از بیست نفر بودیم. تیم ما شش هفت نفر بود که حاج حسین یکتا بلند شد خدمت حضرت آقا، بچه های امتداد را یکی یکی معرفی کرد. اسم همه را گفت و اصلا اشاره به من نکرد، خیلی ناراحت شدم. آخر نام هرکدام از بچه ها را که می گفت؛ آقا لبخندی میزد و آن فرد بلند می شد به آقا سلام میکرد. توی مجلس تیم های دیگر هم بودند، یادم هست علی مطهری هم بود. از افغانستان هم بودند، خلاصه همه خدمت آقا با معرفی خودشان، عرض ارادتی کردند و آقا برای شان لبخندی زد.
من داشتم می سوختم، آخه این چه سرنوشتی است، هم از قافله شهادت مانده و از بیت حضرت اقا رانده، عجبا مگر می شود، انتهای جلسه بود که از وسط جمع بلند شدم و هاج و واج رفتم سمت حضرت آقا و گفتم اگر این فرصت بزرگ را از دست بدهم، دیگر هرگز نصیب من نمی شود.
حتی یک هفته قبل که بنا بود برویم مانده بودم که حال رسیدم خدمت آقا من اولین کلمه ائی که بگویم چیست؟ دلم داشت به آسمان می چسبید. خدایا حالا دارم میرسم خدمت آقا.
رسیدم خدمت آقا و جلوی اقا زانو زدم، دست زخمی ام را، هر دو دستم را بردم خدمت حضرت آقا و سلام کردم. گفتم: آقا من بیشتر از درد جنگ درد شهادت دارم، دعا کنید شهید بشویم.
آقا یک جوری، یک کاری کرد، سرش را پائین آورد و دست زخمی ام، کف دستم را بوسید.
گفتم: آقا جون من، مولای من، آقا دعا کن شهید بشویم... من میخوام شهید بشم...
حس غریبانه ائی ریخت توی دلم و بغض گلویم را فشرد و هق هق گریه هام بالا گرفت.
حضرت آقا دستی کشیدند بر سرم و دست زخمی ام را محکم فشردند.
گفتند: انشالله به آروزی تان خواهی رسید.
گفتم: حضرت آقا من می خوام که شهید بشوم.
لبخندی زدند و گفتند: انشالله، انشالله ...
پس از آن ماجرا میدانم رسالتی که اکنون بر شانه من است روزی پایان خواهد پذیرفت و منتظرم تا آن وعده الهی محقق گردد و به همرزمان شهید خود ملحق بشوم، انشالله و (آمین).
*نویسنده: غلامعلی نسائی