باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
او دارای
درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در
12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء"
مفتخر شد.
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه
به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار
مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است
به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز
پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت نهم این خاطرات
به شرح ذیل است:
حمله سراسری عراق
"روز
31 شهریور ماه 1359، مصادف با 22 سپتامبر 1980، ساعت13، نیروی هوایی عراق
بخش عمدهای از قلمرو فضایی جمهوری اسلامی ایران را مورد تجاوز قرارداد و
مناطقی را در 10 شهر بزرگ ایران بمباران کرد.
ساعت 16
همان روز نیروی زمینی و هوایی عراق در غرب دزفول با دو لشکر مجهز و آماده
وارد عمل شد. یگانهای تیپ 17 زرهی عراق تا پایان روز 31 شهریور خود را به
دامنههای غربی ارتفاعات حمرین میرسانند و با استفاده از تاریکی شب از آن
عبور کرده، درساعت 30/5 دقیقه روز اول مهر موفق میشوند پاسگاه مربوطه را
به تصرف درآورند و کلیه افراد آن را اسیر و یا شهید کنند.
واحد
دیگری از تیپ 17 زرهی به پاسگاه "چم سری" و "نهر عنبر" که در غرب رودخانه
"دویرج" قرار دارد حمله کرده، آن را به تصرف خود درمی آورند.
نیروی
هوایی ایران تنها پشتیبان موجود برای نیروی زمینی در تمامی منطقه نبرد بود
و به همین دلیل درخواستها از نیروی هوایی هر لحظه افزایش مییافت.
خلبانان
شجاع این نیرو به فاصله 2 ساعت پس از نخستین حمله هوایی دشمن در بعداز ظهر
31 شهریورماه دو پایگاه مهم هوایی عراق به نامهای "الرشید" و "شعیبیه" در
حومه بصره را به شدت بمباران کردند و صدمات جبرانناپذیری به این دو پایگاه
وارد آوردند و در اولین ساعات بامداد روز یکم مهرماه بابه پرواز
درآوردن 140 فروند هواپیمای جنگنده و حمله به پایگاهها و مراکز نیروی
هوایی عراق، درسی فراموشنشدنی به دشمن متجاوز دادند.
پس
از شنیدن صدای انفجار، توپهای ضد هوایی دشمن شروع به کار کردند و این وضع
تقریباً 15 دقیقه طول کشید. سپس آژیر سفید کشیده شد و همه چیز به حالت عادی
بازگشت. در دلم احساس ناراحتی میکردم؛ هم برای خودم و هم برای کشورم. در
این افکار بودم که ناگهان دریچه باز شد و یک نگهبان قدبلند با چهرهای
سوخته تقریبا 32 ساله پس از پرسیدن اسم و مشخصاتم گفت: مدیر مسئول زندان
میخواهد با من صحبت کند.
گفتم من حرفی ندارم بزنم. نگهبان از جواب
من ناراحت شد و در را بست و رفت. دو دقیقهای از این موضوع نگذشته بود که
مجدداً نگهبانی دیگر آمد و او هم مشخصات مرا سؤال کرد و دریچه را بست و
رفت. با خودم گفتم: خدایا این چه کاری است اینها میکنند؟ من که مشخصاتم
را گفتم چرا مرتب مزاحم میشوند؟
عمل آنها باعث شد آن شب تا صبح نخوابیدم.
با مقدار روشنایی که از دریچه بالای سلول به داخل افتاده بود، متوجه سحر
شدم و نماز صبح را خواندم و مقداری هم دعا کردم. سپس چند سوره کوچک قرآن
را که حفظ بودم خواندم و چند بار آن را تکرار کردم.
صبح نگهبان در را باز کرد، سطل آشغال را
بیرون دادم و راجع به عمل دیشب نگهبانها از او توضیح خواستم. نگهبان با
تعجب پرسید: مگر مدیر زندان نیامد با شما صحبت کند؟ من متأسفم! حتماً
فراموش کرده است. شما ناراحت نباشید؛ هر وقت آمدند و گفتند مدیر میآید،
بگویید مسألهای نیست و با او حرف میزنید.
فهمیدم آنها از اینکه گفته بودم حرفی
ندارم بزنم، ناراحت شدهاند. نگهبان خندهکنان دریچه را بست و رفت. شب
گذشته نتوانسته بودم پلک روی پلک بگذارم؛ لذا با رفتن نگهبان روی پتو
نشستم. اشعه آفتاب از دریچه بالای سلول بر روی پتو افتاده بود.
ناگهان
متوجه شدم چند رشته از تارهای پتو تکان میخورد وقتی دقیق شدم با کمال تعجب
تعدادی شپش بر مشکلات دیگر افزوده شد. سعی کردم آنها را بگیرم و بکشم ولی
با این کار نمیتوانستم از شر آنها در امان باشم. نیاز به مقداری پودر
لباسشویی داشتم تا پتو و لباسهایم را بشویم. به علت خستگی مفرط و
بیخوابی از شپشها چشمپوشی کردم و روی پتو دراز کشیدم به امید اینکه
خوابم ببرد.
لحظهای
که چشمهایم داشت گرم میشد ناگهان صدای آژیر شنیده شد. علامتی بود مبنی بر
حضور هواپیماهای ایرانی بر روی آسمان بغداد. پس از مدتی کوتاه صدای
هواپیمای اف-4 و انفجار بمبهای آن به گوش رسید. هدفها احتمالاً پایگاه
هوایی "الرشید" و یا حوالی بغداد و تأسیسات نظامی بود؛ چون صدا خیلی نزدیک
بود.
اجازه بدهيد دعا كنم
شام
را، كه مقداری آب خورشت و چای بود خوردم و مسواك زدم و خودم را برای خواب
آماده كردم. ناگهان در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد و گفت: بيا بيرون!
مسئول با تو كار دارد.
دست و
چشم مرا بستند و دو نگهبان در حالیکه زير بازويم را گرفته بودند مرا پايين
برده، سوار ماشين كردند. از چند خيابان و چهارراه و چالهها و دست
اندازهايی كه در مسير بود، گذشتيم. خودرو متوقف شد.
از سكوتي
كه بر اطرافمان حاكم بود و عدم تردد ماشينها و تاريكي مطلق ميشد فهميد
در خارج از شهر هستيم. نگهبانها خواستند مرا از ماشين بيرون بياورند ولي
با صدای بلند شخصی آنها را از اين كار بازميداشت. نگهبانها خود از ماشين
پياده شدند و مرا درون خودرو تنها گذاشتند.
هر چه به
ذهنم فشار آوردم نتوانستم حدس بزنم من را برای چه به بيابان آوردهاند.
ناگهان در كنار خودم صدای تيراندازی شنيدم. حدوداً 10 تير شليك شد و پس از
آن هم، چند تك تيراندازی كردند. سپس شخصی لباسم را كشيد و مرا از ماشين
پياده كردند. زمين ناهموار بود و هنگام راه رفتن پايم به سنگلاخ برخورد
میكرد.
به جايی
رسيديم كه زمين پوشيده از شن و ماسه بود و صدای خش خش آن را زير پايم
میشنيدم. حس غريبی داشتم و به نظرم میرسيد بايد اين مكان ميدان تير يا
ميدان اعدام باشد.
با توجه به ذهنيتی كه داشتم مبنی براينكه
دشمن هر كاری با من بكند مرا نخواهد كشت؛ در آن لحظه برايم مسجل شده بود
آنها میخواهند مرا تيرباران كنند. به ياد صحبتهای بازجو افتادم كه
میگفت تو كشته شدهای و ما تو را میكشيم و آنها هيچ مدركی برای زنده
ماندن تو ندارند.
در دلم مرتب ذكر خدا را میگفتم و به ياد ملت و
مردم خوبم افتادم. همسر، فرزند و پدر و مادرم را به ياد آوردم. آيا ميشد
يك بار ديگر آنها را ببينم؟ عرق سرد تمام بدنم را فرا گرفته بود و لبهايم
خشك شده بود. خدايا زمان چه سخت ميگذرد! هرثانيه حكم يك سال را دارد؛ چرا
وقت تمام نمیشود؟
یکی آمد جلو دست مرا گرفت و به درختی تکیه
داد. به همان شكل دست مرا نگه داشتند. ديگر برايم يقين شده بود حكم اعدام
من نوشته شده است و اينها منتظر فرمان آتش و يا رسيدن مأمور اجرای حكم
هستند. تا كسی پای چوبه دار نرفته باشد نمیتواند لحظاتی را كه بر من گذشته
است درك كند.
ديگر از
همه جا و همه كس بريده بودم و فقط به خداوند فكر میکردم: خدایا حلالم كن!
گناهان مرا ببخش و مرا از ياران امام حسين(ع) قرار بده! خدايا من
برای اسلام و ملتم و احيای دين تو به اين مأموریت آمدم و فقط جويای رضای تو
بودم. خدايا مرا پيش ملتم رو سفيد گردان!
در اين افكار بودم كه دوباره يك رگبار شديد
و طولانی شليك شد. در دلم از دشمن پيش خداوند شكوه كردم: خدايا
مگر اینها مسلمان نيستند و نمیدانند من نماز و قرآن میخوانم؛ چرا به من
نگفتند میخواهند مرا اعدام كنند. حداقل نگذاشتند دعا بخوانم و از خداوند
طلب بخشش كنم.
در اين فكر بودم كه صدای خش خش پاهای شخصی بر
روی شنها شنيده شد. او به طرف من آمد. پيش خودم گفتم دارد میآید تا مرا
به درخت ببندد. ولی او اين كار را نكرد و چند دقيقهای سكوت همه جا را فرا
گرفته بود. سرم به شدت درد میکرد. ناگهان سكوت بيابان با يك خنده دسته
جمعی نگهبانان شكسته شد."
ادامه دارد...