سایت نوید شاهد نوشت: اگر نبودند شیرزنانی که خانه را جبهه دیگری برای مبارزه با ظلم و بیعدالتی بدانند، هرگز مردانی که امروزه از آنها با عنوان سرمایههای ملی یاد میشوند، نمیتوانستند به پیروزی برسند. شاید بر همین اساس بود که حضرت امام(ره) نیز بارها در سخنان خود بر نقش سازنده زنان تأکید داشتند و حتی سخنرانیهای مجزایی برای بانوان برگزار میکردند.
بانو بیبی خدیجه طباطبایی یکی از همین زنان بود که نقشی سازنده در شکلدهی فعالیتهای انقلابی شهید آیتالله سعیدی داشت. وی با فراهم آوردن محیط خانه، تربیت فرزندان انقلابی و تشویق شهید به ادامه فعالیتها، توانست نقش مهمی در این راه داشته باشد. سالهای مبارزه با شاه و دستگیریها و حملات وحشیانه ساواک به درون خانه انقلابیون، سالهایی نیست که سیاهی و وحشت آن را بتوان با چند صباحی تحمل پشت سر گذاشت؛ با وجود این بانو طباطبایی یکی از هزاران زنانی بود که با تحمل همه دلهرهها توانست گامی برا یبه نتیجه رساندن انقلاب بردارد.
ایشان روز گذشته بعد از پشت سر گذاشتن یک دوره بیماری به دیدار حق نائل شدند. گفتوگوی ذیل یکی از معدود مصاحبههای ایشان در خصوص شهید آیتالله سعیدی است که در آن میتوان به خوبی تا حدودی به نقش شهید سعیدی و شخصیت ایشان پی برد:
* در چه سنی با شهید آیتالله سعیدی ازدواج کردید و چه کسی واسطه این ازدواج بود؟
من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ایشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بودیم. پدرم روحانی بودند و در مسجد دودر با کسی مباحثه میکردند و آقای سعیدی هم آنجا بودند. آقای سعیدی خیلی اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه، به مجردها 60 تومان شهریه میدادند. خدا رحمت کند هم مباحثهای حاج آقا آن جا بودند و آقای سعیدی به خنده میگویند: «خوش به حال آنهایی که هم زن دارند و هم شهریه بیشتری میگیرند.» آن آقا میپرسند:« مگر شما ازدواج نکردهاید؟»
آقای سعیدی میگویند: نه. آن آقا میگویند:«این حاج آقا دختر دارند.» آقای سعیدی اصرار کرده بودند که: «حاج آقا! دختر دارید؟» حاج آقا، پدرم هم میگفتند: «آره دختر دارم، ولی به درد شما نمیخورد. خیلی سن ندارد.» خلاصه با همین شوخیها، ایشان خواهرشان را فرستادند به خانه ما. چون سید بودند و روحانی، حاج آقا خیلی دوستشان میداشتند. مادرم که خیلی شناخت از ایشان نداشتند، مخالفت میکردند. دو ماهی طول کشید تا راضی شدند. بالاخره ما را عقد کردند.
آقای سعیدی چیزی نداشتند، ما هم نداشتیم، ولی یک خرده وضعمان بهتر بود و بعضی چیزها را خود حاج آقا برایمان تهیه کردند و در خانه پدر من زندگی میکردیم. حاج آقا میگفتند: « همینجا باشید. خیال میکنم یک پسر دیگر هم دارم.» خلاصه همه چیز به عهده حاج آقا بود تا بعداً که آمدیم قم. در این فاصله هم صاحب یک دختر شدیم.
* موقعی که با ایشان ازدواج کردید، میدانستید اهل مبارزه هستند؟
آن موقع آیتالله بروجردی زنده بودند و وضع آن قدرها خراب نبود. بعد از فوت ایشان بود که وضع خیلی خراب شد. حدود نوزده بیست سال داشتم که آقای سعیدی توی خط مبارزه و همراهی با امام(ره) افتاد.
* نمیترسیدید؟
چرا، ولی وقتی میدیدم که ایشان این قدر پا برجاست، من هم سعی می کردم همراهی کنم. آقای سعیدی آن قدر به امام علاقه داشتند که فرزند کوچکمان را روح الله صدا میزدند.
* اولینبار شهید سعیدی علناً در کجا مبارزه خود را شروع کردند؟
مجلسی برای شهید بخارایی و بقیه دوستانشان گرفته بودند و آقای سعیدی سخنرانی میکنند. مأموران میریزند که ایشان را بگیرند، منزل آیت الله مرعشی بودند و ایشان مانع میشوند. میگویند بگذارید اینها بروند خانههایشان و به آقای سعیدی هم میگویند یک کمی احتیاط کنید. چندبار هم ماموران میفهمند که آقای سعیدی دارند سخنرانی میکنند، این حسن آقای ما خیلی بچه زرنگ و باهوشی بود، ماموران که میآیند به آنها میگویند که سخنرانی نمیکند، دارد دعای کمیل میخواند! خلاصه آقای مرعشی نگذاشتند اینها را بگیرند.
* شما در این گونه مواقع چه حالی داشتید؟
آن شب آقای سعیدی که آمدند خانه، گفتم: « من تازه هفت روز است که وضع حمل کردهام و شما رفتهاید آنجا برای سخنرانی و من دارم جوش میزنم و غصه می خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا این کارها را میکنید؟» ناراحت بودم. یک وقت میدیدی شب، نصفه شب ماموران میریختند توی خانه. من گلایه کردم که چند تا بچه داریم، شما هم یک کمی رعایت کنید و خلاصه حسابی درد دل کردم. خدا رحمت کند آقای سعیدی هیچی نگفتند. فردا صبح آمدم صبحانه درست کنم، دیدم آقای سعیدی دارند لبخند میزنند. پرسیدم: «قضیه از چه قرار است؟» گفتند: « شما که میگویید چرا این کارها را میکنی، دیشب خواب دیدم مجلسی برگزار شده.» اسم یک آقایی را هم گفتند که الان یادم نمیآید.
خلاصه ایشان گفت که:« این آقا گفت سعیدی! بیا پهلوی من بنشین. من رفتم پهلویشان نشستم و ایشان گفتند سعیدی! من دیشب حضرت امام حسین(ع) را در خواب دیدم که به من فرمودند به سعیدی پیغام بده که با ما باش، ما از تو نگهداری میکنیم.» آقای سعیدی گفتند: « ببینید! امام حسین (ع) به من بیلیاقت بگویند از تو نگهداری می کنیم و من کاری نکنم؟ » من گفتم: « دیگر حرفی نمیزنم و هر کاری را که صلاح می دانید، بکنید ». از آن روز به بعد دیگر هیچی نگفتم.
* قبل از نهضت امام هم شهید سعیدی در جریان مبارزه بودند. از آن سال ها خاطرهای را به یاد دارید؟
بله، آن سالها یکبار در آبادان سخنرانی میکردند که ایشان را گرفتند و چند روزی بیشتر در زندان نبودند، چون مردم ریخته بودند که ایشان را آزاد کنند. بعد هم در تهران دستگیر شدند که دو سه ماهی حبس بودند. آن روزها هنوز شکنجه و برنامههایی که بعد در سرشان آوردند، در کار نبود و آزادشان کردند، ولی بعدها خیلی اذیتشان میکردند که دست از امام بردارند. شبهای شنبه هم که منبر میرفتند و من توی خانه به خودم میلرزیدم که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. بار آخر هم که خودم خواب دیدم شاه با لباس افسری دارد اعلامیههای آقای سعیدی را زیر و رو میکند. هر بار هم که به آقای سعیدی میگفتم به من و به 9 بچهتان رحم کنید، یک کمی احتیاط کنید، میگفتند بچههای من خدایی دارند. من بچه ها را خلق نکرده ام، خودش خلق کرده و خودش هم مراقبت میکند.
* از حال و هوای مسجد آیت الله سعیدی در آن سالها برایمان بگویید. چه کسانی به آن جا میآمدند؟
جمعیت زیادی میآمدند و همه خیابانهای اطراف هم پر میشد. من 38 سال بیشتر نداشتم که آقای سعیدی شهید شدند و بعد هم برادرم آمدند و مسجد را اداره کردند.
* آخرین بار که برای ملاقات ر فتید، چه اتفاقی روی داد؟
آخرینبار، با آقای صالحی رفتم و دخترم طیبه بغلم بود. نرگس سادات شیرخوار بود و او را خانه گذاشته بودم. رفتم زندان و بعد از مدتی دیدم که آمبولانسی از در زندان بیرون آمد. دختر بچهای به من گفت که یک آدم چهلساله توی آمبولانس بود. من گریه و زاری میکردم و به دلم افتاده بود که خودش است. ملاقات هم که نمیدادند. آمدیم دیدیم خانه را محاصره کردهاند. به حاج حسن آقا گفته بودند شناسنامه پدرت را بده. بعد هم که محمد آقا همراه آنها رفتند.
* محمدآقا چند سال داشتند؟ ایشان از آن قضایا چه میگفتند؟
نوزده سال داشت. یک آقای متبحری نامی بودند که خدا رحمتشان کند، گفته بودند این بچه که نمیتواند تنها بیاید و با محمد آقا رفتند. گفته بودند به شرط این که حرفی نزنید. خلاصه راه میافتند و میبینند که یک آمبولانسی دنبالشان میآید. محمدآقا گمان کرده بود میخواهند پدرش را تبعید کنند. خبر نداشت که قضیه از چه قرار است. بالاخره به وادی السلام میرسند و میفهمند چه بر سر پدرش آوردهاند. محمد آقا آن جا بالای سر جنازه پدرش صحبت میکند که ما پنج پسرت راهت را ادامه میدهیم. نماز را هم آقای متبحری خوانده بودند و بعد هم دفنشان کرده بودند.
* آثار شکنجه هم روی بدن شهید سعیدی بود؟
بله، همه بدنشان کبود بوده، من هم توی خانه نشسته بودم که هم شوهرم را بردند و هم پسرم را. همسایهها هم همگی ترسیده بودند و میگفتند به خانه ما نیا و برایمان دردسر درست نکن. ما تا چندین و چند سال همین وضع را داشتیم. داداش ما را هم دائماً میگرفتند و میبردند و شکنجه میکردند.
* چه کسی کمکتان می کرد؟
برادرم بودند، ولی ایشان را هم خیلی میگرفتند و خلاصه دائماً در چنین وضعیتی بودیم. هر شب مامورها در خانه ما بودند. حدود 13 سالی در تهران بودیم و بعد رفتیم قم. در قم مخفیانه میرفتیم و میآمدیم.
* دوستان صمیمی شهید سعیدی چه کسانی بودند؟
حدود 13 سالی در تهران بودیم و بعد رفتیم قم. در قم مخفیانه میرفتیم و میآمدیم.
* دوستان صمیمی شهید سعیدی چه کسانی بودند؟
آقای ربانی شیرازی، آقای مشکینی، آقای خزعلی، آقای جنتی، آقای صالحی خوانساری... .
امام همیشه میگفتند که آقای سعیدی وظیفهاش را انجام داد
بعد از حضور امام در ایران، در جلساتی که حضورشان میرفتید، ایشان درباره شهید سعیدی چه میگفتند؟
امام همیشه میگفتند که آقای سعیدی وظیفهاش را انجام داد. من در آن سالها کسی را مثل آقای سعیدی نداشتم که آن طور مخلصانه در راه دین تلاش کند. خطبه عقد دخترم طیبه خانم و آقای خاتمی را هم امام خواندند.
* گفتید که مردم از شما دوری می کردند، چون می ترسیدند که ماموران رژیم اذیتشان کنند. در چنین فضایی، بچهها چگونه بزرگ شدند؟
کوچک بودند و خیلی متوجه نمیشدند. ببخشید که خیلی حافظهام کمک نمیکند. مشکلات خیلی داشتیم و خیلی چیزها یادم رفته. مسئولیت بچهها هنوز هم تا اندازه ای روی دوش من هست.خدا را شاکرم که فرزندان خوبی به من داده است. همگی مومن و نماز شب خوان هستند. همگی هم احترام من را خیلی دارند. محمد آقا پنجاه سال هم بیشتر دارد، ولی هنوز خم میشود و دستم را می بوسد. بچههایم الحمدلله همهشان خوبند. وقتی ضعیف میشوند، همهشان دعا و گریه میکنند که طوریم نشود. چند وقت پیش حالم بد بود، بچهها که هیچ، نوههایم هم گریه می کردند و اوضاعی درست شده بود. به هر حال من هم خسته و بیمار شدهام تا خدا چه بخواهد.