وبلاگ
آخرین دوران رنج نوشت :
قطعنامه 598 / زندان تکریتدر گذر ايام متوجه شديم كه جنگ خسته شده
است، قبل از اسارت نيز يكي از بحثهاي داغ بچهها وقت بيكاري موضوع پايان
جنگ بود، نه در جبههها كه در پشت صحنه جنگ، آدمهاي كه هيچوقت پا به جنگ
نگذاشته بودند، از ترس اينكه مبادا يك روز مجبور بشوند بخاطر حفظ مقام و
دنياطلبي، افتادن از پست و منصب، راهي جنگ بشوند، ازين سو مدام با شگردي
خاص در به در دنبال ختم جنگ بودند، از آقا زادهها گرفته تا همه كساني كه
ميتوانستند، بيمار و پير و سالخورده نبودند، توان رفتن به جنگ را داشتند،
ولي هرگز جهاد نكردند، ماندند تا از سفره جنگ سهم خودشان را بگيرند، كساني
كه كنج آسايش پناه برده، بجاي حفظ و حراست از ناموس و خاك وطن افتادن به
شكم پرستي، مال اندوزي، پا به جنگ كه نگذاشتند هيچ، در پشت جبهه با جنگ به
جنگ بر خواستند. در شلمچه، در فاو، كردستان، همه جا، بحث از پايان جنگ بود،
اين احساس در وجود همه رزمندگان وجود داشت، جنگ روزهاي پاياني خود را
ميگذراند، حتي لحظهيي كه عراق به ما پاتك زد، حمله كرد، اين احساس وجود
داشت كه جنگ به انتها رسيده است. به اسيري كه رفتيم، كم كم اين احساس چند
برابر شد، در گذر ايام روزنامههاي عراقي كه براي ما ميآمد، در برگ برگ
صفحات روزنامه، بحث پايان جنگ بود، خود عراقيها نيز همچون ما، اين احساس
در وجودشان رخنه كرده بود،
كه جنگ به انتها رسيده، و براي هر دو
طرف، عراقي و ايرانيها، اين موضوع مشهود بود، هر چند وقت يك بار
روزنامههاي عربي مقالاتي را به اين امر اختصاص ميدادند، يا خود سربازان
عراقي يك سري اطلاعاتي به ما ميدادند، كه ايران بزودي قعطنامه را خواهد
پذيرفت. ما نيز به اين نتيجه رسيده بوديم كه جنگ تمام شده است،
ولي
ايران نميخواهد بدون رسيدن به پيروزي، اعلام متجاوز اصلي، تن بدهد به
پذيرش قعطنامه، از طرفي عراقيها بشدت اصرار بر پايان جنگ داشتند، ايران
نيز سختگيري ميكرد، به نوعي چانهزني، تا به اهداف اصلي خود برسد، هدف
اصلي دريافت خسارت از عراق و اينكه عراق بايد قبول كند كه متجاوز است، نه
عراق كه بايد دنيا اين مهم را در مييافت، روزها ميگذشت و جنگ همچنان
ادامه داشت، ما نيز زندگي سخت و مشقت بار اسارت را سپري ميكرديم.
يك
روز گرم و شرجي تابستان، بيست و هفتم تيرماه 1367، در حياط هوا خوري، توي
آفتاب داغ، زندان تكريت عراق، هر يك از بچهها تو حال و هواي خودشان، يكي
نشسته بود، يكي قدم ميزد، همه در امواج خاموش خيال، به صدايي در دور دست
شناور بودن. صدايي كه پرندگان خسته و دلتنگ و زخمي اسير را از اين حصار سخت
آهنين، از ميان چنگال وحشي بعثيان خبيث برهاند.
يك مرتبه يك سرباز
عراقي، به سرعت باد ميدويد سمت اسرا، داد ميكشيد، هوار ميزد، حواس همه
را كشيد سمت خودش، كلاهش را روي هوا تاب ميداد، ميخنديد، شادي ميكرد،
آنقدر افتاده بود به شوق، در حين دويدن، وسط محوطه خورد به يك تخته سنگ، با
سينه رفت روي زمين، روي تخته سنگ پهن شد. آنقدر شادمان بود كه اصلا درد
افتادن را نفهميد، از جايش پريد. ما همه حيرت كرديم، در هم و بهم ريخته،
فارسي و عربي را بهم مخلوط كرده بود، داد ميكشيد. شادماني قوم عرب يك جوري
خيلي خاص هست.
قدي بلند، لاغر اندام، هر چند متر يك بار از هول
شوقي كه داشت ميافتاد و بلند ميشد، ما افتاديم به شك، خدايا چه اتفاقي
افتاده كه اين سرباز سر از پا نميشناسد، اين همه شادماني ميكند، چند
دقيقه بعد يك مرتبه از توي كمپ يك عالمه سرباز عراقي ريختند وسط محوطه،
شروع به هلهله و شادماني، پستهاي نگهباني، سربازان عراقي شروع كردند به
تيراندازي هوايي، اردوگاه را سر شوق آورده بودند، عراقيها همديگر را بغل
ميكردند، ميبوسيدند، ميرقصيدند، هوار ميكشيدند، كلاهشان را پرت
ميكردند هوا، دور هم ميرقصيدند، هلهله و شادماني ميكردند.
بچهها بعد از شك، به هراس افتادن، همه ترسيديم، اين يعني چي؟
همه مات و مبهوت، رفتيم توي فكر، خدايا چه اتفاق مهمي افتاده است.
وقتي
سربازها كلاه شان را به هوا پرت ميكنند، نشانه يك فتح و پيروزي است،
تيراندازي هوايي از شوق، خوش حالي عراقيها، ما را بشدت نگران و آشفته كرد.
ما از شدت شوق و شادماني عراقيها، همه دور هم بهم چسبيديم، بشدت ريختیم
بهم، از هم سوال ميكرديم، اين شوق عراقيها نشانه چيست؟
مگر
امام از دنيا رفته، نكند تو ايران يك اتفاق بزرگي رخ داده، مگر جنگ را
عراقيها بردهاند، يا ارتش عراق يك عمليات بزرگ انجام داده و به پيروزي
بزرگي دست پيدا كرده، خدايا چه حادثه بزرگي رخ داده كه اينقدر شادماني
ميكنند، لحظه به لحظه پرسشهاي متفاوت ذهن ما را سر گرفته بود، راز اين
شادماني چيست، پرسشي كه همه اسرا را مغلوب خود كرد.
مدتي بعد
آن سرباز عراقي كه ميدويد و ميافتاد، از سيم خاردار رد شد. آمد سمت ما
كه بهم چسبيده بوديم، چند قدمي کنار ما ايستاد و فرياد كشيد: «ايرانيها،
ايران قطعنامه را پذيرفت»
يك مرتبه روحيه اسرا يك جا شكست و فرو
ريخت، همه ناراحت شديم، مثل يك رهگذر خسته و گم كرده راه، پشت يك ديوار سر
در گريبان هم فرو برديم. از ناراحتي رفتيم به طرف آسايشگاه، به طرز
وحشتناكي فرو رفتيم تو عالم دروني خودمان، انگار تانكي از روي پيكره ما
عبور كرده باشد، تو آسايشگاه همه خسته، آشفته و بهم ريخته. جنگ تمام شد. به
همين سادگي...
شب را به سختي سپري كرديم، فرداي آن روز خبري را شنيديم
كه روح مان را گداخت. خبر اين بود: «امام جام زهر را در پيوست اين قعطنامه
نوشيده است»
اين يعني همان اتصال روحي، وقتي كه شنيديم جنگ پايان
گرفته، قلبها شكست و فرو ريختيم. گريه و ناراحتي اردوگاه را سر گرفت،
عراقيها ازين حركت ما بشدت متحير شدند، ما اسيريم ازين كه جنگ تمام شده،
آزاد خواهيم شد بايد شاد باشيم، چرا گريه ميكنيم، گريه و غم ناراحتي اسرا،
عراقيها را به وحشت انداخت، ما جنگ طلب نبوديم، نه بخاطر پايان جنگ،
بخاطر آن بهايي كه امام بابت پذيرفتن اين قعطنامه پرداخته بود ما را بشدت
بهم ريخت.
پر از پرسشهاي بيپاسخ شديم،...
چرا؟
چرا صلح؟
چرا جام زهر؟
مگر چه گذشته بر امام!؟
اكنون
رزمندگان در جبههها چه حالي دارند، سوالهايي بود كه در گذشت زمان،
لابلاي تيتر روزنامهها، محافل سياسي و خبري، قسمتي از آن را دريافتيم. اما
بسياري از سوالها هيچگاه پاسخي بر وراي آن نيامد، جنگ پايان گرفته است،
روزها همچنان در اردوگاه تكريت سرك ميكشند و ميگريزند، ساعتها سمج و
سخت، ميروند و ميآيند، روزگار اسارت بر ما سخت و طاقت فرسا گذشت و عاقبت
ما آزاد شديم. روزهاي نخست آزادي چنان با شيريني مينواختند... اما با
گذشت زمان، خرامان خرامان به تلخي روح مان را خراشيدند. و ذره ذره به
فراموشي سپرده شديم. اما كلمات قشنگ و دهن پركن براي آزادگان و همچون ديگر
رزم آوران هشت سال دفاع مقدس همه جا جاريست...
«بر اساس خاطرات گردان یا رسول »....
به قلم: غلامعلی نسائی