به گزارش 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران؛ به همه چیز فکر کرده بودم. فقط خودم و آینده خودم مطرح نبود.. اگر با سودابه ازدواج نمی کردم، تکلیف ارثیه خانوادگی روشن نمی شد.
خدا می دانست سودابه با کی عروسی می کرد... کی فکر می کرد همه این محاسبات اشتباه باشد؟ مادرم راضی بود. پدرم راضی، خود سودابه از همه راضی تر... هر کسی می رسید می گفت، از این بهتر نمی شود...
هفده سال پیش وقتی پدر و مادر سودابه در اثر حادثه رانندگی فوت کردند، تصمیم بر این شد که سودابه پنج ساله بیاید با ما زندگی کند...
آن سالها مادر و خاله ام، ارثیه پدر بزرگم را تقسیم نکردند و عوضش هر دو نقل مکان کردند و به خانه قدیمی پدر بزرگم آمدند...
طبقه بالا خاله و شوهرش و سودابه زندگی می کردند و طبقه پایین من و خواهر و پدر و مادرم. با فوت خاله و شوهرخاله، سودابه بی پناه شده بود. تصمیم گرفته شد با ما بماند و زندگی کند.
سودابه با خواهر بزرگم طبقه بالا بودند و ما طبقه پایین... همه باهم بزرگ شدیم. سودابه برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و سربازی من در تبریز بود...
بعد از برگشتن از سربازی در شرکت حمل و نقل مشغول به کار شدم. سودابه هم درسش تمام شد و برگشت. هر دوی ما وقت ازدواجمان بود. اگر با سودابه ازدواج می کردم در همان طبقه بالا زندگی مان را شروع می کردیم... اینجوری می توانستم مراقب مادر مریض احوالم باشم و پدری که آلزایمر داشت یواش یواش مغزش را کوچک می کرد...
به همه اینها فکر کردم و از سودابه خواستگاری کردم. او هم بی هیچ تعللی جواب مثبت داد. مراسم عروسی سریع برگزار شد. مادرم جهیزیه را از قبل آماده کرده بود. بعد از عروسی در طبقه بالا زندگیمان را شروع کردیم.
سودابه شغل خوبی در شرکت عمویش پیدا کرد. صبح به صبح هر دو از خانه بیرون می زدیم و بعد از ظهر برمی گشتیم...
زندگی ساده و بی هیجانی داشتیم. ظاهرا سودابه هم به این وضع راضی بود. یک سال بعد از ازدواجمان، عموی سودابه شرکت را سپرد به او و خودش خانه نشین شد. کار سودابه بیشتر شد و در آمدش چند برابر...
یک وقت های زمزمه خانه جدید و خرید آپارتمان را می کرد. بهش گفتم: نمی توانیم از مادر و پدرم خیلی دور بمانیم.
گفت: هر کس باید فکر زندگی خودش باشد.
حیرت کردم. از سودابه این حرف ها بعید بود... آنقدر گفت و گفت تا بالاخره یک آپارتمان کوچک در محله ای دیگر خریدیم. قرار شد هر روز قبل از رفتن به خانه به پدر و مادرم سر بزنم...
سودابه هم حسابی سرش گرم شرکت عمویش بود. رابطه مان هیچ وقت گرم و صمیمی نبود. سودابه با پیشرفت و پولدار شدن، آدم دیگری شده بود. یک دفعه وقتی بحثمان شد، لابه لای حرف هایمان گفت که پدر و مادر من عوض نگهداری از او، حق ارثیه مادرش را خورده اند...
باورم نمی شد. در این سالها او پشت آن صورت معصوم چه تصورات منفی پنهان کرده بود حس کردم عمویش در این سال ها ذهن سودابه را مسموم کرده بود... همین حرف و حدیث ها شروع اختلافات ما بود... از آنجایی که هیچ وقت عشق و یا علاقه ویژه ای به سودابه نداشتم، نمی توانستم طاقت این حرف ها را داشته باشم.
کار به جایی رسید که هفته ها و ماه به ماه با هم حرف نمی زدیم. مادرم حسابی دلش گرفته بود و حرف های سودابه آنقدر ناراحتش می کرد که ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. اصرار می کرد سهم ارث سودابه را بفروشند و به او بدهند اما چون آن خانه یک سند داشت قاعدتا پدر و مادرم هم باید سهمشان را می فروختند...
پیرزن و پیرمرد بیچاره آخر عمر آپارتمان نشین شدند. سودابه با سهم ارثش ویلایی در خارج از شهر خرید...اصرار می کرد بچه دار شویم ولی من نمی خواستم. حس می کردم این زندگی آخر و عاقبت ندارد. رابطه مان سرد، توقعات سودابه زیاد و زندگی مشترکمان بی پایه بود...
هر چه بیشتر می گذشت می دیدم با سودابه خیلی اختلاف سلیقه دارم. انگار نه انگار ما در یک خانه بزرگ شدیم.
تا اینکه آخرین بار وقتی سر موضوع احمقانه ای دعوایمان شد، سودابه با طعنه گفت که حتی ازدواج ما هم براساس حساب و کتاب بوده و منافع من ایجاب می کرده که با او ازدواج کنم و الان هم تا خرخره مدیون امکانات او هستم... دیگر طاقت نیاوردم. گفتم بهتر است طلاق بگیریم. اول استقبال کرد ولی امروز که نوبت دادگاهمان بوده نیامده
باورش نمی شد من با جدیت این حرف را زده باشم. سودابه حق نشناس است. آن همه زحمتی که پدر و مادر برای او کشیده اند را هرگز ندیده و آنها را با تغبیر دیگری تلقی کرده...
بهتر است راه زندگیمان را از همین جا جدا کنیم و این بهتر است...