در نشست رسانهای فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند! نکته جالبی مطرح کردید و گفتید که به خاطر شهرت و پول به سینما نیامدید. واقعا حتی در دوران جوانیتان هم با این دید وارد سینما نشدید؟
حقیقتا همینطور بود، چون من به عنوان مستندساز در تلویزیون مشغول کار شدم تا اینکه سال 63 به عنوان اولین فیلمساز زن پس از انقلاب، نخستین فیلم سینماییام را با نام «رابطه» ساختم. بنابراین آشنایی و ورودم به سینما با فیلمهای مستند و اجتماعی بود.
شاید خیلیها از این پیشینه مستندسازی شما اطلاع ندارند و فیلمهای مستندی را که در آن دوران ساختهاید ندیده باشند. کمی از آن سالها صحبت کنید و بگویید فیلمسازی حوزه مستند چه نقشی در دوران حرفهای شما در سینمای داستانی داشته است؟
طبیعتا آن سالها به مثابه پلههایی بود که برای رسیدن به موقعیت امروز سینمای داستانی باید روی آنها قدم میزدم. سینمای مستند زیربنای سینمای داستانی من است، چرا که من هنوز هم با روشها و شیوههای مستند سراغ یک فیلم میروم. یعنی در اینجا هم همان تحقیقات، مطالعات و کارهای کارشناسی وجود دارد تا وقتی که یک دستاورد پژوهشی آماده شود و سرانجام تبدیل به درامی شود که این موضوع باید در آن جای بگیرد.
از ابتدا قصد ورود به سینمای داستانی را داشتید؟
نه، از ابتدا قصد داشتم در سینمای مستند کار کنم، ولی در زمان ساخت فیلمهای مستند میدیدم که همواره یک خط داستانی در کارم وجود دارد. حس میکردم دوست دارم کمی به بازی، بازیگری و درام توجه بیشتری نشان دهم و از جایی به بعد داستانپردازی برایم شکل و اهمیت دیگری پیدا کرد. احساس کردم این آمادگی در من هست که برای کارهایم قصهگویی کنم. در راستای همین نگاه، اولین طرح مستندی که تبدیل به فیلم داستانی و سینمایی شد، رابطه بود.
با مرور کارنامه سینمای داستانی شما بیش از هرچیز با دغدغه پرداختن به فرزندان اعم از دختر و پسر روبهروییم. از فیلم اولتان رابطه که ماجرای پسر نوجوان ناشنوایی را روایت میکند و فیلم بعدیتان پرنده کوچک خوشبختی که قصه دختربچه ناشنوایی را به تصویر میکشد تا فیلمهای اخیرکارنامهتان یعنی خوابهای دنباله دار و همین فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند. این دلمشغولی همواره با شما بوده است. چرا از ابتدای فعالیت سینمایی تان تا امروز به صور مختلف دارید به این موضوع میپردازید؟
چیزی که خیلی اهمیت دارد، آینده است و ما در واقع باید همه چیز را به آینده بسپاریم. آینده، بچهها هستند. بچهها که خودشان نمیخواهند به دنیا بیایند، بلکه ما بزرگترها به خاطر خودخواهی هایمان آنها را به این دنیا میآوریم و خیلی زود آن حمایتهای عاطفی خود را از سرشان برمی داریم. همیشه فکر میکنیم یا هنوز بچهاند یا خیلی زود بزرگ شدند، ولی هیچ وقت فکر نکردیم که در پرورش این فرزندان برای بزرگ شدن چه قدمهایی برداشتیم. و خود فرزندان چقدر توانستند از آن مهارتهایی که ما در زندگی به آنها یاد دادیم و آن توجههایی که به آنها کردیم، بهره برند. خیلی وقتها میبینیم که آدمی بزرگ شده و مثلا به بیست سالگی رسیده، ولی کارهای یک بچه هفتساله را میکند. خوب که میبینیم، متوجه میشویم چنین آدمی هنوز یک بچه است. میبینیم که هنوز مادرش بند کفش او را میبندد و هنوز نمیتواند یک رنگ انتخاب و اتاقش را مرتب کند.
در واقع صاحب دیدگاه نیست.
اصلا نیست و برای خودش هیچ استقلالی ندارد. نه استقلال فکری دارد و نه استقلال رفتاری و میبینی همیشه وابسته به مادر، پدر و کلا خانواده است. برای اینکه ما استقلال را برای او تعریف و معنا نکردهایم. حتی به این هم فکر نکردیم که او نیازمند استقلال است و ما وظیفه داریم که این مهم را به او بدهیم. او فقط رشد کرده و ما بهترین لباسها را تن او کردهایم، کفشاش را واکس زدهایم و اتاقش را مرتب کردهایم، ولی به این فکر نکردیم که داریم چه دشمنی بزرگی در حق او میکنیم. پس این آدم چطور مهارتهای زندگی برای آینده را یاد بگیرد؟ و اصلا چگونه میتواند یک زندگی مشترک تشکیل دهد؟ و در آن زندگی مشترک چقدر اعتماد به نفس برای این آدم وجود دارد؟ در نتیجه من همیشه فکر میکنم خانواده خیلی نقش مهمی دارد و به نظرم بچهها خیلی در این میان بیگناه و مظلوم هستند.
به عنوان یک فیلمساز که همیشه نگاه ویژهای به این موضوع داشته است، فکر میکنید الان ارتباط فرزندان با پدران و مادران چگونه باید باشد؟ چون الان به نظر میرسد فرزندان استقلالطلبتر شدند.
به نظرم میرسد که بچههای امروز خیلی آگاهتر از گذشته شدهاند و دوست دارند که مستقل باشند. منتها ما برای این استقلال چیزی به آنها ندادهایم، خودشان دارند مستقل میشوند و در این راه اشتباهات زیادی هم مرتکب میشوند. در واقع افت و خیزشان خیلی زیاد است. میخواهند روی پای خودشان بایستند، ولی نمیتوانند و اشتباه زیاد میکنند. به عبارت دیگر برای این استقلال باید بهای زیادی بپردازند، در حالی که میشود رسیدن به استقلال طور دیگری و به واسطه خانواده رقم بخورد و بهای سنگینی برای آن نپردازند. اما خانواده به تصور اینکه خود فرزند استقلال پیدا خواهد کرد و شاید به دلیل اینکه گرفتار زندگی و مسائل خودشان هستند، از این امر مهم غفلت میکند.
این انفعال و بیتوجهی خانوادهها به استقلال فرزندان، شاید به دلیل این باشد که خودشان هم همین گونه بزرگ شدند و به استقلال رسیدند.
بله، چون خودشان هم دقیقا همین طور
بزرگ شدند، برای همین مثلا وقتی پدرومادری میخواهند رنگ اتاق فرزند خود را
عوض کنند، فکر نمیکنند که نظر او را هم بپرسند. یا وقتی که میخواهند
تابلویی را به دیوار خانه بزنند، نظر فرزندشان را نمیپرسند که او هم نگرش
پیدا کند. این چیزهای بظاهر کوچک و ساده همان مهارتهای زندگی است.
اگر خانوادهای آن قدر دارا نیست که نمیتواند کفش 250 هزار تومانی برای بچهاش بخرد، میتواند با خرید کفشی 25 هزار تومانی نیز کار فرزندش را راه بیندازد. اما مهمتر از همه این است که فرزندمان را به جایگاه و دیدگاهی رسانده باشیم که متوجه چرایی این موقعیت باشد و نفس این عمل برای او اهمیت پیدا کند، نه قیمت کفش.
آنچه مهم است، این که فرزند به جایی برسد که حرفهای خوبی برای گفتن داشته باشد. در آن صورت دیگر کسی به کفش او نگاه نخواهد کرد، بلکه به اعتماد به نفس ناشی از اندیشه برترش توجه میکنند. اینها چیزهایی است که خانواده باید به فرزند بدهد. اگر خانواده به فرزند خود غرور، اعتمادبه نفس و عشق ندهد و از او حمایت نکند، کجا باید آنها را به دست بیاورد؟
شما در آسیبها خانواده را مقصر میدانید یا اجتماع را؟
اول خانواده و بعد جامعه را در این مورد مقصر میدانم. یعنی خانواده بیش از هر چیز برای فرزندی که میخواهد به دنیا بیاید، باید برنامهریزی کند. پدر و مادر باید بدانند که موجودی دارد پا به عرصه جهان میگذارد. چه کار میخواهند برایش انجام دهند؟ چه برنامهریزیای برایش دارند؟ آیا خودشان را برای این وضع و پدر و مادر بودن آماده کردهاند یا خیر، فقط دارند بچهای را به دنیا میآورند که دیگران هم دارند بزرگش میکنند.
آلن دلون جایی گفته از فرزندم عذرخواهی میکنم که بدون اجازه او را به این دنیا آوردم!
واقعا بعضی وقتها باید عذرخواهی کرد. چون گاهی پیش میآید بچهای خودکشی میکند و وقتی علت این کار را دنبال میکنیم، میبینیم او هیچ اعتماد به نفسی در زندگی نداشته است. این قدر ضعیفالنفس بوده که فکر میکرد فقط مرگ میتواند او را از این حالت نجات دهد و رهایش کند. دیگر بدتر از این میشود که پدر و مادری انسانی را اینجوری تربیت کند؟ همیشه آینده و امید خیلی مهم است. همیشه غرور مثبت و نه منفی و کاذب، آگاهی و دانش خیلی اهمیت دارد. خانواده باید برای انتقال و آموزش همه اینها به بچه تلاش کند. به همین دلیل خانواده برای من خیلی مهم است.
به دلیل همین دغدغهها و دلمشغولیها سراغ سوژهها و موضوعاتی میروید که گاهی ملتهب به نظر میرسد و حساسیتهایی را در جامعه به وجود میآورد. از نمونههای متاخرتر و پرسر و صداتر میتوان به شمعی در باد و همین فیلم اخیرتان اشاره کرد. هدف خودتان انتخاب مسائل بحث برانگیز و ملتهب است یا بیشتر طرح موضوعات برایتان اهمیت دارد؟
طرح موضوعاتی که به روز است برایم
خیلی مهم است. آن زمانی که من درباره قرصهای اکس و روانگردان حرف زدم و
فیلم شمعی در باد را ساختم، خیلیها هنوز نمیدانستند اینها چیست. یعنی سال
82 فکر میکردم این موضوع روز جامعه جوان ماست، که بود و هنوز هم هست.
متاسفانه این مساله الان بیشتر هم شده است. آن موقع با ساخت این فیلم به
جوانان هشدار دادم و زنگ خطر را برای آنها به صدا درآوردم. یا در فیلم
رویای خیس سراغ تابویی رفتم که نگذاشتند به درستی دیده شود.
در حالی که
دوران بلوغ یک ویژگی انکارناپذیر است که در دوران خاصی اتفاق میافتد. به
نظرم دوران بلوغ در پسرها خیلی سختتر از دخترهاست و کسی نیست که در این
مورد به فریادشان برسد. با مادر که نمیتوانند صحبت کنند. هر لحظه هم که
صدایشان خروسی میشود و همه هم به آنها میخندند. بین اینکه هنوز بچه است
یا مرد شده، در نوسان است.
از یک طرف زشت میشود و صورتش جوش میزند و از
طرف دیگر رویاپردازیهایی هم برای خودش دارد. رویاها و خواستههایی که
هیچکس جوابگوی آنها نیست و کسی نمیتواند به آنها کمک کند. فاصله پسران
نوجوان با پدرها نیز خیلی زیاد است و پدر و پسر بسیار از یکدیگر دورند. باز
دخترها در این شرایط اوضاع بهتری دارند و میتوانند برخی مسائل را با
مادرشان در میان بگذارند و مادرها کمی به آنها کمک میکنند، اما پسرها
احتیاج به یک پدر دوست دارند.
پدری که مثل یک دوست به آنها نزدیک باشد و
برای شنیدن حرفها و درد دلهایشان وقت بگذارد. اکثر پسران نوجوان به دلیل
اینکه از این شرایط به سلامت عبور نمیکنند، بسیار عصبی و کلافه هستند که
این وضع تاثیر بدی را در آینده آنها خواهد داشت. همیشه فکر میکنم پسرها
چرا این قدر محرومند و چقدر زود بزرگ میشوند و هیچوقت هم دوران مهم زدگی
خود را به درستی و سلامت طی نمیکنند. پسرها بعضی وقتها خیلی مظلومتر از
دخترها هستند و ما همیشه کارهای سخت را به آنها میدهیم.
یک جاهایی احساس میکنم که پسرها حتی از دخترها هم صادقتر و خالصترند. همیشه دلم میخواسته درباره سربازی فیلم بسازم. دوست دارم دورانی را نشان دهم که یک آدم با همه گذشته و آرزوهایش و همه آن دست و پنجه نرم کردنها و سینهخیز رفتنها در آن به سر میبرد، که وقتی از سربازی برمیگردد مثل یک فولاد آبدیده و تبدیل به مردی میشود که یک زن میتواند به او تکیه کند و از پس اداره کردن یک زندگی برمی آید، ولی همیشه به او میگویند مرد که گریه نمیکند.
این خودش میتواند عنوان یک فیلم جذاب دیگر از شما باشد.
بله، در حالی که گریه کردن یک احساس
است و میتواند در مرد هم وجود داشته باشد و نمیتوان جلوی آن را گرفت. یا
در فیلم بچههای ابدی که موضوع بیماران سندروم دان را مطرح کردم و جامعه
خشنی را نشان دادم که جلوی زندگی مستقل این افراد را میگیرد و نمیگذارد
که اینها رشد کنند و فیلم آخرم هیس، دخترها فریاد نمیزنند که دست روی معضل
و مشکل مبتلا به دیگری میگذارد.
یک چیز دردناکی به شما بگویم که خیلی از مخاطبان این فیلم پسران هستند. چرا؟ اینها واقعیتهایی است که باید آنها را ببینیم و در فیلمها منعکس کنیم. در فیلمهایم به سوژههایی پرداختم که کسی زیاد به آنها نگاه نمیکند. دختران زیادی مثل شیرین فیلم هیس در سکوت رنج میکشند و گاهی با خودکشی به زندگیشان پایان میدهند و کسی هم نمیفهمد که اصلا چرا. نمیتوانند این مساله را مطرح کنند، چون اگر بگویند انگشت اتهام به طرف خود اوست.
و شاید هم هیچ وقت کسی از راز آنها باخبر نشود.
بله، متاسفانه نمونههای اینچنینی زیاد داریم. خانمی شصت و هشت ساله بعد از تماشای این فیلم مرا در سینما بغل کرد و با گریه گفت من هم یکی از این افراد هستم. در واقع او یک عمر این بار روحی را با خودش کشیده است. بدترین ضربهای که میشود به یک آدم زد کشتن اوست و بدتر از آن کشتن روح او.
از چه زمانی تصمیم گرفتید فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند! را بسازید؟ تحقیقات را از کی شروع کردید؟
از خیلی سالها پیش، سال 68.
همین فیلمنامه را؟
نه، قصهای شبیه این به دستم رسید. منتهی درباره معضلی بود که برای یک پسر پیش آمده بود. دیدم که اصلا نمیتوانم راجع به آن حرف بزنم. هم از نظر اینکه اجازه پرداخت آن را به من نمیدادند و هم از این نظر که خود سوژه خیلی آزاردهنده بود و اذیت میکرد.
ماهمیشه پسرها را جور دیگری در ذهن
میبینیم و فکر میکنیم خیلی قلدرند و میتوانند از خودشان دفاع کنند. این
طرح ماند تا مرحله تحقیقات فیلم شمعی در باد که به ماجرای پسری برخوردم که
مورد تعرض همکلاسیاش قرار گرفته بود و آن پسر به خاطر اتفاقی که برایش
افتاده بود، ضعف نفس داشت و از همه حساب میبرد و این اتفاق به دفعات مختلف
و با افراد دیگری هم رخ داده بود، تا جایی که او را از مدرسه بیرون
میکنند.
پدرش که راننده کامیون بود مدرسه را روی سرش میگیرد که چرا پسرش را از مدرسه بیرون کردهاند. مسئولان مدرسه هم برای اینکه حقیقت را به پدر نگویند، مقاومت میکردند. وقتی بالاخره واقعیت را به او میگویند، سکته میکند. آن موضوع به دلایل واضح امکان طرح پیدا نکرد، ولی در ادامه تصمیم گرفتم موضوع دختران را به یک سرانجام برسانم و هرطور شده فیلمی در این باره بسازم. در پروسه تحقیقات سرگذشتهای تلخ و واقعی فراوانی مطرح شد و با بیش از 700 نمونه واقعی صحبت کردم تا اینکه از سال 90 به طور جدی استارت تولید و ساخت این فیلم را زدم. فیلمنامه نوشته شد و پس از جلسات مختلف با قوهقضاییه و نیروی انتظامی و بنیاد فارابی اصلاحات فیلمنامه انجام شد و به مرحله تصویب رسید. در نهایت شهریورماه پارسال فیلم کلید زده شد.
اصلاحات فیلمنامه کجاها بود؟
درآخر قصه من، مراد صفرخانی (مرد
متجاوز) خودکشی میکند، ولی گفتند او باید از سوی قانون مجازات و اعدام
شود. اما همه میدانیم که این آدمها در جامعه رها هستند و لزوما به مجازات
اعمالشان نمیرسند. تازه اگر هم یک نفر مثل او اعدام شود، تفاوت چندانی در
اصل موضوع نخواهد کرد. مهم این است که ریشه این ماجرای تلخ را شناسایی و
پیدا کنیم و اصلا چرا باید کار به اینجا برسد؟
چند وقت پیش در روزنامهای خواندم که فرد متجاوزی به 35 مورد تعرض و تجاوز به عنف اعتراف کرده، اما هیچکدام از زنانی که مورد اذیت و آزار قرار گرفتند، حاضر به حضور در دادگاه و شکایت علیه متهم نشدند. چرا نمیآیند؟ چون به هرحال آنها خانوادهای، پدری، مادری، همسر و فرزندی دارند و از آبرو و اعتبار خود میترسند یا از تهدیدهای فرد متجاوز واهمه دارند. اینها آدمهای مظلومی هستند که فقط در سکوت نشستهاند و هیچکس هم به فکر آنها نیست.
دوستی بعد از تماشای فیلم شما میگفت در این زمان دیگر مساله اخاذی به این شکل وجود ندارد و دخترها هم آگاهتر شدهاند و هم راحتتر میتوانند مشکلاتشان را با پدرومادر خود مطرح کنند. اما اتفاقا من فکر میکنم هم فاصله جوانان با والدینشان بیشتر شده و هم باتوجه به گستردگی اینترنت و بلوتوث و موارد این چنینی اخاذیها و باج گیریها شکل جدیتر و رعبآورتری به خود گرفته است.
بله همینطور است. الان حتی با یک کلیک اتفاقات وحشتناکی میافتد. شما ببینید باوجود این شبکههای مجازی چه سوءاستفادههایی از افراد میشود. به نظرم الان بدترین دوران است و آدمها به انحای مختلف تهدید میشوند.
چقدر این موضوع و فیلمتان را جهانی میبینید؟
موضوع فیلم هیس جهانی و بینالمللی است و این مساله فقط هم مربوط به کشور ما نیست. الان همه کشورهای دنیا با این معضل و مشکل دست به گریبان هستند. البته جامعه ما یک جامعه اخلاقی است و هرکس به راحتی نمیتواند درباره این مساله صحبت کند، چون ترس از آبرو وجود دارد. بحث اینجاست که چگونه و چه زمانی میشود این ترس بزرگ را به چالش کشید؟ به نظرم الان دیگر زمان این به چالش کشیدن فرارسیده است. نخبگان جامعه و کارشناسان باید بنشینند و درباره این موضوع حرف بزنند، راهکار ارائه دهند و ریشهیابی کنند.
موقع تماشای هیس با اینکه تماشاگر میداند با یک فیلم طرف است، اما درعین حال نمیتواند هراس ناشی از واقعیتی که قصه دارد به او منتقل میکند را نادیده بگیرد و قدرت فیلم دقیقا در همینجاست. اینکه حتی بعد از تماشا هم او را رها نمیکند.
این تاثیرگذاری به این خاطر است که فیلم آینهای از اجتماع و واقعیت را جلوی تماشاگر قرار میدهد و او را با خود درگیر میکند.
به نظر میرسد فیلم از تمرکز روی یک بحث مشخص دور شده و همزمان خواسته مقولههای قانون و اخلاق و عرف و حفظ آبرو را مطرح کند و پیش ببرد. نمیشد روی یک کدام متمرکز شوید و آن را باز کنید؟
نمیشد، برای اینکه اساس قصه ایجاب میکرد همه این موارد به اتفاق و در کنار هم مطرح شود. مضاف براینکه طرح این موارد به همین شکل هم با موانع و مشکلاتی مطرح بود. با این حال در سطح مقدورات به موضوعاتی چون خلاء قانونی و بازتاب اجتماعی این مساله پرداختم.
عدهای از مخالفان فیلم هم به رویکرد ضدقصاص فیلم اشاره میکنند.
موضوع من قصاص قانونی نیست، بلکه منظورم قصاص اجتماعی است که عمدتا چنین موضوعهایی بناچار و لاجرم باید یک قربانی بدهد. همانطور که قبلا گفتم بیشتر میخواستم تاکید کنم که فقط آوردن فرزند اهمیت ندارد، بلکه رسیدگی و توجه به آنهاست که اهمیت دارد.
یکی از امتیازات این فیلم این است که از همان نمای اول برای مخاطب ایجاد سوال میکند و با استفاده از قواعد کلاسیک فیلمنامهنویسی هر چند دقیقه یک بار اطلاعات جذاب و تازهای برای او رو میکند. چطور به این طراحی رسیدید؟
این فاصلهگذاریها و نقطهگذاریها برای درگیر کردن مخاطب با اثر ضرورت داشت و من برای همه این لحظات فکر کردم تا بتوانم تماشاگر را از ابتدا تا پایان پای فیلم نگه دارم.
فیلمتان نسبت به نسخه جشنواره تغییراتی داشت؟
فقط چند پلان را کوتاه کردهام. مرگ ولی دم را هم کلا از فیلم درآوردم تا شاید این احساس هم به وجود بیاید که او نمیمیرد و شاید شیرین هم به همین دلیل آزاد شود.
یکی از ابهامات فیلم هم به خانواده منزلتی برمیگردد. یعنی دفعه اولی که خانواده عسل (امیر آقایی و شیرین بینا) را میبینیم، فکر نمیکنیم که حضور آنها نقش اساسی و مهمی در ماجرای قتل سرایدار دارد و شکایتشان در دادگاه اینقدر تعیین کننده باشد. تازه در ادامه است که متوجه این موضوع میشویم.
میخواستم ذره ذره به خانواده دختربچه دوم یعنی عسل برسم که با پنهان کاری و پاک کردن صورت مساله میخواهند از کنار موضوع عبور کنند. یعنی جوری نشان میدهم که پنهان کار و قربانی بعدی همین دختربچه خواهد بود.
فیلم تا جایی خیلی پخته و حرفهای جلو میرود، اما از جایی به بد تعلیق و هیجان کاذبی پیدا میکند و همه آن تلاشها برای یافتن ولی دم مقتول و جلب رضایت او خیلی با آنچه تاکنون دیدیم سنخیت ندارد.
خودم هم خیلی نمیخواستم به این سمت بروم، اما برای رهایی از ممیزی به ناچار فیلم چنین شکلی پیدا کرد. البته فارغ از یک سری صحنهها الان درمجموع فیلم همان چیزی است که در ذهن داشتم و میخواستم که به مخاطب منتقل شود.
نظرتان درباره بیمهری داوران جشنواره فیلم فجر سال گذشته به این فیلم چیست؟
متعجب بودم از اینکه داوران ـ که همگی مرد بودندـ به چنین موضوعی اصلا واکنش نشان ندادند. و اینکه چطور میشود داوران چشمشان را به روی واقعیت ببندند، اما مردم به خوبی آن را ببینند؟ چرا مردم این فیلم را دیدند و از آن استقبال کردند و میبینند؟ چون در متن قضیه قرار دارند.
نظرتان درباره کارگردانان زن سینمای ایران چیست؟
کارهای همه زنان کارگردان سینمای ایران دغدغهمند است. طبیعتا کارهایشان را دنبال میکنم و به حضور چنین زنانی افتخار میکنم.
پزشکی قبول شدم، سینما خواندم
ما خانواده پرجمعیتی بودیم (سه خواهر و سه برادر)که همه در کنار هم زندگی میکردیم. همه ما دخترعموها و پسرعموها و بقیه، یک خانواده بزرگ و وابسته به یکدیگر بودیم که معمولا همیشه دور هم جمع میشدیم. همیشه برای من کنجکاویهایی درباره آدمها و موقعیتهای آنها وجود داشت. آدمهایی که در موقعیتهای مختلف سوالات ذهنی برای خودشان داشتند یا در شرایط گوناگون آرزوها و رویاهایی داشتند که درواقعیت جامهعمل به آنها پوشانده نشده بود. درواقع آن آدمها فقط میتوانستند در رویاهایشان زندگی کنند.
سینما رفتن در خانواده ما خیلی باب و مرسوم نبود. حتی پسرهای خانواده ما هم به سینما نمیرفتند یا پنهانی و دور از چشم بزرگترها این کار را انجام میدادند. من یادم هست که گاهی شبها برادرانم یواشکی قصه فیلمهایی را که آن روز دیده بودند، برایم تعریف میکردند و من گوش میدادم.
آن موقع در کرمانشاه تلویزیون هم نبود. تلویزیون سال 56 و شاید هم کمی دیرتر به کرمانشاه آمد. بنابراین در زمان دسترسی نداشتن به سینما و تلویزیون، من خودم تخیلم را پرواز میدادم و آدمها و موقعیت هایشان را میدیدم و در ذهن پرورش میدادم. یعنی احساس میکردم قصه این آدم میتوانست جور دیگری باشد.
در ادامه من در دانشگاه هم رشته پزشکی قبول شدم و هم سینما، اما پزشکی را نرفتم و تصمیم گرفتم رشته سینما را بخوانم، چون برای من دنیای خیلی جذاب تری بود. سینما برای من دنیای ارتباط با آدمها و شریک شدن در رنجهای بشر بوده و هست. بنابراین خیلی برایم مهم بود که بتوانم از این موقعیت استفاده کنم. شناخت شخصیتها و آدمهای اطراف برایم اهمیت زیادی داشت. درواقع به دلیل دغدغههای همیشگی ام سینما را انتخاب کردم که ادبیات و روانشناسی نقش مهمی در آن دارند، چون من هم به ادبیات خیلی علاقه داشتم و هم به روان شناسی علاقهمند بودم. هرکتابی از داستان تا چیزهای دیگر را میخواندم، اما بیش از خواندن کتابها آدمهای دوروبرم را مورد مطالعه قرار میدادم. حتی در دوران مدرسه و مقاطع راهنمایی و دبیرستان به همکلاسیها و معلمهایم دقت و توجه زیادی میکردم. هرکدام از آدمها برای من جذابیت خودشان را داشتند.
اصولا هرکدام از ما آدمها قصههای
خاص خودمان را داریم. فقط کافی ست کمی به آدمهای دوروبرخود نگاه کنیم. اگر
نگاه ما به آدمهای پیرامونمان عمیق باشد و درونشان را کندوکاو کنیم،
میبینیم که هرکدام آنها غیر از چیزی که در ظاهر وجود دارد، خواستهها و
رویاهایی دارند و آدمها برای آرزوهای تحقق نیافته خود سوالات و چراهایی
دارند و همین است که هرکدام از آنها را به نوعی برجسته و مهم میکند. من هم
همیشه نسبت به آدمها کنجکاو بودم و به آنها دقت میکردم. حالا چه این
آدمها افراد خانواده ما بودند یا بچههای مدرسه فرقی نمیکرد.
یا آدمهای مختلفی که در جاهای دیگر جامعه میدیدم، مثل معرکه گیری که همه را دور خودش جمع میکرد و داشت از تعدادی آدم که اوضاع مالی خوبی نداشتند، پولی جمع میکرد. در آن شرایط دوست داشتم که دست مادرم را رها کنم و در جمعیت گم شوم و آدمها را ببینم. ناگهان خیره میشدم به آدمی که دارد به کلاه معرکه گیر پول میریزد. درواقع هم کلاه سوراخ بود و هم آن آدمی که داشت ته جیبش را برای پول دادن میگشت! یعنی یک آدم بی پول داشت به آدم ندار دیگری کمک میکرد و آن آدمی که دارا بود از کنار این موقعیت عبور میکرد.
تقریبا تمام قصههایی که ساختم را به نوعی در محیط اجتماع دیده بودم. مثلا موضوع بچههای ناشنوا را که فیلمهای رابطه و پرنده کوچک خوشبختی از آن استخراج شد، ریشه در واقعیت و مطالعات من داشت. آدمهایی اینطوری که نمیتوانند حرفشان را بزنند و همیشه مورد بیمهری آدمهای دوروبر قرار میگیرند را دیده بودم. آدمهایی که دوست دارند حرف بزنند، ولی نمیتوانند و ما هم هیچ تلاشی برای شنیدن حرفهایشان نمیکنیم و وقت نمیگذاریم که این حرف را از آنها بیرون بکشیم.
خودم ناشنوایی را میشناختم که به عنوان یک آدم ناتوان به او نگاه میکردند و مورد تمسخر قرار میگرفته است. در حالیکه خیلی آدم خوب و مهربانی بود، ولی هیچ کس مهربانیاش را نمیدید. فقط اینکه نمیتوانست حرف بزند و صدای بدی داشت، دیده میشد و آن مساله باعث میشد که همه بخندند.