یکی دو روز بعد از رهایی از محاصره برای کاری به سنگر برادر حداد فرمانده گردان رفتم. کسی را دیدم که قیاقه اش همیشه در ذهنم ماندگار است. از روزهای اول جنگ او را دیده بودم. برخی شبها برای دیدن بچه های مسجد کرناسیان می آمد و تقریبا تمام بچه های مسجد به او علاقمند شده بودند. خودش می گفت مرا از بچه های مسجد بدانید. شبی هم برایمان از جنگ و لزوم پایمردی گفت. روزی هم او را در کرخه دیدم و از من خواست که در کنارش بمانم تا عکس یادگاری بگیریم و من هم با افتخار امرش را اطاعت کردم. آن روز هم وقتی در سنگر فرماندهی او را دیدم کلی خوشحال شدم. او هم لبخندی زد و حال و احوالی کردیم. من حرفم را زدم و از او خداحافظی کردم. شهید یدا... صبور همیشه برای من زنده است.
کم کم بچه ها را برای مرحله بعد آماده کردند. این مرحله یک تفاوت عمده داشت. فرمانده گروهان ما تغییر کرد. محمد زارع را به دلیل تألمات روحی از گروهان جدا کردند و بجای او حاج احمد نونچی فرمانده شد. من حاج احمد را قبل از جنگ یکی دو بار دیده بودم. خوش اخلاق و سلیم النفس. برادرش محمدرضا نونچی در همین عملیات به شهادت رسید. حاج احمد وقتی فرمانده شد به تک تک سنگرها سر زد و بچه ها را آماده کرد. البته شرکت در مرحله بعد برای آن تعدادی که از محاصره برگشته بودند داوطلبانه بود اما همه آمدند. او وقتی مرا دید گفت بیا با تو کار دارم. از سنگر خارج که شدم گفت تو شب عملیات " حمل مجروح " باش. گفتم اصلا به من می آید که بتوانم برانکارد بلند کنم. گفت بله اتفاقا خوب هم می آید. بعد برانکاردی آورد و یک نفر روی آن دراز کشید و یک سرش را خودش بلند کرد و به من گفت سمت دیگرش را بلند کنم. بعد از چند قدمی طرف را زمین گذاشتیم و گفت دیدی می توانی.
مرحله سوم عملیات شب عید فطر یعنی روز آخر تیرماه سال 61 انجام شد. بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم . این بار قمقمه ام را پر کردم. وقتی آماده حرکت شدیم چشم حاج احمد به من افتاد که اسلحه بر دوش گوشه ای ایستاده ام. نگاهی همراه با لبخند به من انداخت و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم من نمی توانم مجروح حمل کنم. دیگر چیزی نگفت. شب که شد به خط مقدم رفتیم. عراقیها مرتب آسمان منطقه را با گلوله های منور روشن کرده و خط را زیر آتش گرفته بودند.
وقتی فرمان حرکت داده شد در یک ستون یکی یکی از خط جدا شدیم و به طرف تانکهای دشمن حرکت کردیم. عراق خط پدافندی نداشت و نیروهای دشمن در سراسر دشت پراکنده بودند. به محض اینکه از خاکریز خودی سرازیر شدیم یکی از بچه ها تیر خورد و از همانجا برگشت. عبور زوزه کشان گلوله های آتشین از کنارمان وحشتناک بود. برای همین مرتب دراز می کشیدیم و بلند می شدیم. هر وقت حجم آتش تیربارها کم می شد می دویدیم و هرگاه بصورت خطی دشت را زیر آتش می گرفتند دراز می کشیدیم. انفجار خمپاره های عراق هم کار را برایمان سخت کرده بود. خمپاره ای نزدیک من بر زمین خورد و ترکشی ریز به کمرم اصابت کرد که تا یکی دو ساعت اول متوجه آن زخم نشدم. وقتی نزدیک سنگرهای تانک رسیدیم ناگهان یکی از عراقیها فریاد زد و چیزهایی گفت و بعد تیربارهای دشمن بی امان تمام ستوان را زیر آتش گرفتند. عملیات قبل از غافلگیری دشمن لو رفت و بعد از آن آرپی جی ها یکی بعد از دیگری به سمت تانکهای دشمن شلیک شد و با انفجار یکی دو تانک تمام منطقه روشن شد.
در آن تاریکی می دویدم که خودم را در کنار سنگر تانکی دیدم. تانک هنوز در سنگر بود. لحظاتی روی سینه خاکریز دور سنگر نشستم. مانده بودم چه کنم. لحظاتی بعد محمدی همان همشهری مسن اهل یکی از شهرکها که قبلا او را معرفی کرده بودم تکبیر گویان سر رسید. به من که رسید هنوز تکبیر می گفت. تفنگش در دست راستش بود و چفیه همیشگی اش را بر گردن داشت. چفیه محمدی با چفیه بچه ها فرق می کرد. از آن چفیه های قدیمی بود که یکجورایی به چفیه عراقیها شباهت داشت. وقتی به من رسید با اشاره به او گفتم ساکت باشد. بعد کنارم نشست.آهسته با هم سخن گفتیم. گفتم آقای محمدی توی این سنگر یک تانک است. بعد دست بردم یکی از نارنجکهایم را برداشتم اما چاشنی آن افتاده بود. نارنجک دوم را از جیبم خارج کردم چاشنی آن هم شل شده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد. چاشنی اش را محکم بستم و سینه خیز سینه خاکریز را بالا رفتم. در همان لحظه سرباز عراقی که بر جایگاه - که بر برجک تانک واقع شده - نشسته بود داخل تانک شد و دریچه مخصوص فرمانده تانک را بست. ضامن نارنجک را کشیدم و دستم را بلند کردم که آن را بطرف تانک پرت کنم که ناگهان چشمانم برقی زد و بعد خون از سرم و گوشم سرازیر شد و تمام صورتم را پوشاند و گرمای آن را احساس کردم. عراقی پیشدستی کرده و قبل از من نارنجک انداخته بود. من نارنجک را در دست گرفته بودم و ضامنش را محکم فشار می دادم. آمدم خون را از چشم چپم و صورتم پاک کنم که تانک روشن کرد و از سنگر خارج شد. من هم نارنجک را زیر شنی آن انداختم اما فایده ای نداشت. من حرکت تانک را تعقیب نکردم اما هیچ تانکی در آن منطقه سالم نماند.
محمدی وقتی خون را در صورتم دید دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را چند بار بوسید و روحیه داد و گفت اصلا نگران نباش چیزی نشده. گفتم آقای محمدی صورتم خونی است و دهنت کثیف می شود. با چفیه ام خون صورتم را پاک کردم و آن را روی زخم سرم گرفتم و روانه عقب شدم. در بین راه چند تن از بچه های مجروح را دیدم که نیاز به کمک داشتند گفتم من می روم و برایتان کمک می فرستم. وقتی به خاکریز خودی رسیدم برادر حداد و محمد زارع روی خاکریز ایستاده بودند. محمد مرا که دید حالم را جویا شد گفتم خدا را شکر مشکلی نیست. بعد در مورد مجروحین با محمد صحبت کردم. او هم فوری آمبولانسی را برای آوردن مجروحین روانه کرد. آدرس را هم دادم و من و چند نفر دیگر از مجروحان را با آمبولانس دیگری به عقب فرستاد. آنجا بود که متوجه زخم ریز کمرم شدم. دردش تازه شروع شده بود. خیلی از بچه ها آن شب شهید شدند. عبدالرضا صادقی آن شب رفت. آن دیدار آخرین دیدار من و محمد زارع بود. محمد همان شب بر اثر ترکش خمپاره بشهادت رسید. خیلی از آنها را وقتی به شهیدآباد رفتم شناختم. سالها پیش با خودم عهد کرده بودم که بر سر مزار محمد بروم و رفتم و تمام آن روزها را روی مزارش مرور کردم. روزهایی که من و خیلی از آن بچه ها کمتر از هفده سال سن داشتیم.