نماز مغرب و عشا را که خواندیم همه نشستیم. آنهایی هم که درسنگرها بودند بیرون آمدند و همه جمع شدیم. عبدالرضا صادقی چند کلام صحبت کرد. از ارتباط با خدا و امید به رهایی از این وضعیت گفت. بعد آرام آرام دعا خواندیم و با چشمانی اشکبار چهارده انسان بزرگ را واسطه قرار دادیم. " یا وجیها عندا... اشفع لنا عندا... " آن شب " توسل " خواندیم. صادقی می خواند و صدای زمزمه اش با صدای سفیر بادی که می وزید در هم آمیخته بود. خیلی از بچه ها سر برخاک نهاده بودند و نجوا می کردند. شانه ها می لرزید. فضای روحبخش آن دقایق چنان بچه ها را متحول کرده بود که خواست رهایی فراموشمان شد و گویی بدنبال چیز دیگری بودیم به همین دلیل اصلا به نفرات دشمن که در چند قدمی ما مراقبمان بودند توجهی نداشتیم. ما اسیر حال دعا شده بودیم.
دعا که تمام شد و از آنجایی که عراقیها بدقت ما را زیر نظر داشتند بجز دو سه نفر بقیه درون سنگرها رفتیم. گرمای سنگرها غیر قابل تحمل بود. عراقیها هم بالای سنگرهایمان بطور مرتب با کلت، منور می زدند و تا چند متری ما می آمدند و برمی گشتند. آنهایی که در سنگرها بودند تسلیم خستگی شدند و تن به خواب سپردند. نیمه های شب من از تشنگی بیدار شدم. علیرضا باباخان زاده کنارم خوابیده بود. دستی به شانه اش زدم و بیدار شد. گفتم علی تشنه ام. گفت من هم تشنه ام . گفتم ولی تو آب داری. گفت دارم اما مال من نیست. مال محمد است. خواهش و تمنا کردم که جرعه ای بدهد. گفت فلانی اصرار نکن. آب نمی دهم خودم هم نمی خورم. دیگر اصرار نکردم. دقایقی از سنگر بیرون آمدم. نسیم خنکی می وزید. وقتی بیرون آمدم یکی از بچه هایی که بیرون مانده بود با صدای آرام گفت بنشین. گفتم چه خبر است؟ گفت حرف نزن و آرام به سمت ما بیا. پیش آنها رفتم. گفت عراقیها چند قدمی ما نشسته اند. ناگهان یکی ازعراقیها با کلت، گلوله منور بالای سرمان شلیک کرد.
نماز صبح را خواندیم و بعد بچه ها رفتند و از تانک و آیفای نزدیک نفربر عراقی آب آوردند. مقدار آب به حدی بود که تا حدودی سیرابمان کرد. این آب دیگر به گرمی آب دیروز نبود. حتی یک بشکه بیست لیتری هم ذخیره کردیم و در یک صف قرار گرفتیم. محمد زارع بر اساس نشانه هایی همچون محل طلوع خورشید که از نظر جغرافیایی از سمت خاکریز نیروهای خودی انجام می شود مسیر را مشخص کرد و براه افتادیم. زمان حرکت،عراقیها کنار نفربرشان ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. در مسیر حرکت از کنار یک قبضه توپ 135 میلی متری عراقی عبور کردیم که دهانه آن در جهت موافق مسیر حرکت ما بود و ما مطمئن شدیم که مسیرمان درست است. بشکه آب را هم نوبت به نوبت بچه ها حمل می کردند.
در بین راه توقفی کردیم. محمد زارع که دوربین در دست داشت افق دوردست را نگاهی کرد و گفت بچه ها یک خط ممتد سیاه را می بینم که احتمال می دهم خاکریز باشد. بعد از دقایقی استراحت دوباره براه افتادیم. در این حین یک دستگاه نفر بر عراقی به طرف ما آمد. دوباره نگران شدیم. این بار کسی توان دویدن نداشت. اصلا بدلیل اینکه پاهای بعضی از بچه ها زخم شده بود و توان راه رفتن نداشتند آرام آرام می رفتیم. بعضی ها با پای برهنه می آمدند. نفربر نردیک ما که رسید راهش را کج کرد و به عمق خاک عراق رفت. کم کم آن خط ممتد برایمان بزرگتر و خاکریزی نمایان شد. محمد با دیدن پایه های برق پشت خاکریز گفت به احتمال فراوان آن خاکریز خودی است. در ادامه راه به خرابه ای رسیدیم که شب اول با نارنجک پاکسازی کرده بودیم. من که دوق زده شده بودم گفتم این همان خرابه شب اول است.
حدود یکساعت یا بیشتر از یکساعت از ترک سنگرهای عراقی گذشته بود و اکنون به 500 متری خاکریزی رسیده بودیم که با وجود نشانه های امیدوار کننده هنوز مطمئن نبودیم خاکریز دست خودمان باشد. جلوتر رفتیم. کسانی از روی خاکریز ما را می نگریستند. جلوی خاکریز چند تانک سوخته بود که چند موتور سوار کنار تانکها ایستاده بودند و ما را زیر نظر داشتند. به نزدیکی تانکها که رسیدیم توقف کردیم. یکی از موتورسواران موتورش را روشن کرد و به طرف ما آمد. ما که مضطرب شده بودیم دوباره دویدیم و پراکنده شدیم که آن موتور سوار با لهجه اصفهانی گفت اخوی کجا می روی راه از این طرف است. وقتی این جمله را شنیدیم گریه امانمان نداد. بعضی ها نشستند و پیشانی بر خاک گذاردند و با صدای بلند گریستند. چند نفری که نای راه رفتن نداشتند و از پاهایشان خون می آمد همانجا نشستند و چند نفر از روی خاکریز دوان دوان به کمکشان رفتند و آنها را به آن سوی خاکریز بردند. بعضی هم سراغ موتور سوار رفتند و او را درآغوش گرفتند.
پشت خاکریز که آمدیم تا دقایقی سرها پایین بود و حتی یک کلام هم سخن نگفتیم. چشمان همه پر از اشک بود. عبدالرضا صادقی گریه اش قطع نمی شد. بعد از چند دقیقه تیربار روی خط شروع به تیراندازی کرد. روی خاکریز رفتیم. آن دورها و در مسیری که ما آمده بودیم دو فروند هلیکوپتر می چرخیدند.
ما را به قرارگاه لشکر امام حسین (ع) بردند. آنجا پزشکی برای معاینه ما آمد. قبل از اینکه مرا معاینه کند گفت اول برو صورتت را از این خاک و گل خشک شده بشوی. رفتم شستم و برگشتم. دیدم عبدالرضا صادقی که دکتر در حال معاینه چشمانش بود بلند بلند گریه می کند و هی می گوید آقای دکتر معجزه. آقای دکتر معجزه. و دکتر هم با بیانی صمیمی او را آرام کرد. وقتی کار معاینه تمام شد برای استراحت به چادری رفتیم. چند تن از بچه ها که معترض این وضعیت بودند غر می زدند. عبدالرضا صادقی خطاب به آنها گفت برادران اجرتان را ضایع نکنید. لطف خدا شامل حال ما شده است. قدر آن را بدانید. صبور باشید و خدا را شکر کنید و دیگران را مواخذه نکنید. بجای خود حرفمان را به فرمانده خواهیم گفت.
پس از ساعتی برادر حداد فرمانده گردان آمد. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. تک تک بچه ها را بغل کرد و بوسید. بر سر و صورت و پیشانی محمد زارع بوسه زد. بعد به خط دوم رفتیم. بچه های گردان به استقبال از سنگرها بیرون آمدند. قاسم حق خواه را دیدم . مرا که دید با حالتی متعجب گفت تو کجا بودی؟ از محمد حسن فتوحی پرسیدم گفتم دیروز آمد؟ گفت نه. یکی دو روز بعد، محمد حسن از رادیو عراق خبر اسارت خود را اعلام کرد. چند نفری به سنگر برادر حداد رفتیم. محمد زارع قضیه را برای فرمانده تیپ و گردان نقل کرد. آنجا از علیرضا باباخان زاده ذکری به میان آمد. از آن جمع تنها 26 نفر برگشت. در اسناد مانده از آن روزها همین تعداد ثبت شده است. .....( ادامه دارد)