به گزارش 598، آیتالله سیداحمد خاتمی امام جمعه موقت تهران و داماد شهید آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی از مبارزان بهنام انقلاب اسلامی ایران در گفتوگو با خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس ابراز داشت: خانم خدیجه طباطبایی شیرازی، همسر آیتالله سعیدی در بیمارستان شهید بهشتی قم بستری هستند، متأسفانه حال جسمی ایشان خوب نیست.
وی ادامه داد: ما ملتمس دعا هستیم، از همه مردم خوب کشورمان درخواست داریم که برای این خانم فداکاری که اساساً بعد از شهادت شهید سعیدی خدمتی زینبی برای انقلاب کردند، دعا کنند.
خاتمی، علت بستری شدن مادر تولیت آستان حضرت معصومه(س) را عفونت ریوی اعلام کرد و افزود: کهولت سن هم مزید بر علت شده است، البته حدود دو سالی است که ایشان در بستر بیماری هستند، در این مدت چند بار به بیمارستان رفتهاند، البته دیروز که به عیادت ایشان رفتم، دیدم که حالشان بسیار نامساعد است.
آیتالله خاتمی با بیان اینکه همسر شهید سعیدی در بخش ICU بیمارستان بستری هستند، اظهار داشت: تجلیل و تکریم از ایثارگران وظیفه همه ماست و این بانوی محترم در دوران سیاه طاغوت بسیار ایثارگری کرد، بعد از شهادت مرحوم سعیدی در سال 1349 تا پیروزی انقلاب جنایتکاران ساواک مراقبت و مواظبت از این خاندان و خانواده را انجام میدادند و این خانم مانند یک شیرزن از فرزندان مراقبت کردند و از 9 فرزند، تنها یک فرزند در زمان حیات شهید سعیدی به خانه بخت رفته بود و ایشان بقیه فرزندان را به سامان رساندند.
*روایت همسر شهید آیتالله سعیدی درباره ماجرای ازدواجشان
شهید آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی در دوم اردیبهشت ماه سال 1308 در مشهد چشم به جهان گشود، پدر بزرگوارش حجتالاسلام سیداحمد سعیدی بود، در دوران کودکی مادرش را از دست داد و تحت نظر پدر مشغول به تحصیل شد.
ابتدا به فرا گیری ادبیات عرب و مقدمات علوم اسلامی پرداخت و در مشهد از دروس فقه و اصول معارف استادان بزرگی چون حاج شیخ کاظم دامغانی، مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی و حاج شیخ مجتبی قزوینی تلمذ کرد.
برای طی مراحل بعدی علوم اسلامی عازم حوزه علمیه قم شد و در آن شهر در محضر اساتید بزرگی نظیر آیتالله بروجردی(ره) و آیتالله امام خمینی(ره) حاضر شد و سرانجام با زحمات طاقت فرسا و تلاشهای پیگیر به درجه اجتهاد نائل آمد.
آیتالله سعیدی علاوه بر ادامه تحصیل و تدریس طلاب به مسافرتهای تبلیغی نیز همت گماشت و طی یکی از همان سفرها یکبار در آبادان به خاطر سخنرانی افشاگرانه ضد رژیم به زندان افتاد، اما در اثر تلاش آیتالله بروجردی(ره) از زندان آزاد شد ،پس از این ماجرا در پی درخواست گروهی از ایرانیان مقیم کویت برای تبلیغ اسلام که خواستار عالم صالح و مبلغ توانایی بودند، این مأموریت و رسالت به آیتالله سعیدی واگذار شد و ایشان برای تبلیغ دین به کویت عزیمت کرد.
با آغاز نهضت امام خمینی(ره )در آغاز دهه 1340 آیتالله سعیدی که شیفته راه و طریق و مسلک مرید خویش بود به نهضت پیوست و از همان آغاز نهضت اسلامی در سنگر مبارزه قدم گذاشت و در این راه از هیچ کوششی فرو گذار نکرد.
با صلاحدید حضرت امام(ره) به عنوان امام جماعت مسجد موسی بن جعفر(ع) در تهران برگزیده شد و این مسجد را به سنگری برای مبارزه علیه رژیم قرارداده در این مکان مقدس به تربیت جوانان انقلابی پرداخت.
فعالیتهای آن شهید بزرگوار در کنار اقداماتی چون هشدار جدی ایشان نسبت به سرمایهگذاری «کنسرسیوم آمریکایی» که از آن به عنوان گام مکمل کاپیتولاسیون یاد میشود سبب شد تا ایشان بارها توسط ساواک دستگیر، زندانی و ممنوع المنبر شود، با ادامه و تشدید فعالیتهای شهید سعیدی ایشان توسط نیرهای امنیتی دستگیر و تحت شکنجه قرار گرفت.
شدت شکنجهها به حدی بود که تنها پس از چند روز بعد از دستگیری در زندان قزل قلعه در تاریخ 21 خرداد ماه 1349 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهر ایشان در وادیالسلام قم به خاک سپرده شد.
خدیجه طباطبایی شیرازی که هم اکنون 86 سال سن دارند و خواهر حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی طباطبایی استاد اخلاق شهر تهران است، درباره ماجرای ازدواجشان با شهید آیتالله سعیدی این چنین روایت میکنند: من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ایشان هم نوزده سال داشتند، ما در مشهد بودیم. پدرم روحانی بودند و در مسجد دودر با کسی مباحثه می کردند و آقای سعیدی هم آنجا بودند، آقای سعیدی خیلی اهل مزاح و خوش محضر بودند، آن روزها در حوزه، به مجردها 60 تومان شهریه میدادند.
خدا رحمت کند هم مباحثهای حاج آقا آنجا بودند و آقای سعیدی به خنده میگویند: خوش به حال آنهایی که هم زن دارند و هم شهریه بیشتری میگیرند، آن آقا میپرسند: مگر شما ازدواج نکردهاید؟» آقای سعیدی میگویند نه، آن آقا میگویند: این حاج آقا دختر دارند، آقای سعیدی اصرار کرده بودند که حاج آقا! دختر دارید؟، حاج آقا، پدرم هم میگفتند: آره دختر دارم، ولی به درد شما نمیخورد، خیلی سن ندارد، خلاصه با همین شوخیها، ایشان خواهرشان را فرستادند به خانه ما.
چون سید بودند و روحانی، حاج آقا خیلی دوستشان میداشتند، مادرم که خیلی شناخت از ایشان نداشتند، مخالفت میکردند و دو ماهی طول کشید تا راضی شدند، بالاخره ما را عقد کردند، آقای سعیدی چیزی نداشتند، ما هم نداشتیم، ولی یک خرده وضعمان بهتر بود و بعضی چیزها را خود حاج آقا برایمان تهیه کردند و در خانه پدر من زندگی میکردیم، حاج آقا میگفتند: همین جا باشید. خیال میکنم یک پسر دیگر هم دارم، خلاصه همه چیز به عهده حاج آقا بود تا بعدا که آمدیم قم، در این فاصله هم صاحب یک دختر شدیم.