تریبون مستضعفین-نام مشیریه برای من یعنی نام محل زادگاه، جای پرتی است، اصلاً شاید اگر زیر نقشه هایتان منگنه را بکنید نام زادگاه من را در جنوب تهران میبینید و اصلا شاید همین منگنه اتاق نقشه تهران آقای مدیر است که باعث میشد همیشه سقف خانهمان چکه کند. سقف خانههایمان چکه می کرد، هشتمان گرو نهمان بود، سیب زمینی قوت غالب روزهای بسیاریمان بود و برنج کوپنی مرهم شکم های گرسنه کودکیهامان.
مدرسه ی کودکی مان دوتا بیش نبود، شهدای والفجر و شیخ کلینی، سه شیفت بود. همه ی اینها بود اما خجالت زده نبودیم که هیچ سرمان بلند بود، خمینی امیدش به ما پابرهنه هاست! پس چه دریغ اگر حتی کمر پدری در نصف روز تا شود از داغ فرزند؟ داوود قربانخانی تقدیم کردیم، همرنگ ها دری ها و… به خودمان که آمدیم کوچه هایمان منقوش بود به اسم برادرهایمان و برای منی که زاده ی این محله ام کودکیم مملو است از چهره های گنگ شهدا وقتی اعزام می شدند و صحنه های تشییع و دفن. اغراق نمی کنم که بروید و ببینید آیا کوچه بی شهید به تعداد انگشتان یک دستتان می یابید؟ …
امام ما رفت و ما مستضعفین ماندیم و دولت سازندگی و شهردارانی که قصد داشتند تا نگاه طبقاتی را در جامعه حاکم کنند و نوجوانی من مصادف شد با شهرداران کرباسچی که قبرستان کنار مدرسه مان را به بهانه ی ایجاد پارک شخم زدند و استخوانهایی که در مدرسه شیخ کلینی بازیچه کودکان شهرک مشیریه و کاروان می شد و یادم هست که بچه ای چیزی را شوت زد، انبوهی به طرفم هجوم کردند که تکیه به دیوار مدرسه زده بود وجمجه ای که کنار پایم به دیوار خورد و منهدم شد و باز شوتهای متعدد به بقایای این جمجمه!
روزهای تلخ دوران سازندگی و فقر سخت و جانسوزش جوانی ام را به گونه ای رقم زد که ترجیح دادم به تناسب شغلم به معین رای بدهم و همین برای رفقای احمدی نژادی ام سخت آمد، دو طرفم را گرفتند و به جلسه سخنرانی شهرداری بردند که هنوز رسماً اعلام کاندیداتوری نکرده بود. در این جلسه نوجوانان مشریه آمده بودند، حدود پنجاه نفر و از طرف ستاد دانش آموزی دکتر. تا اینجا هنوز رای من معین بود ولاغیر اما وقتی احمدی نژاد خواست تا نوجوانان از او سوال کنند پسرکی ایستاد روی دوپا، چهره اش سرخ بغض و درد و خشم. مشتهایش را (والله به خاطرم مانده است) محکم به هم فشرده بود و فشار می داد. با لحن محکم و پر بغضی گفت: – « می خواهم بدانم رئیس جمهور من با خاندان قدرت و ثروت چه خواهد کرد؟» و هنوز لب نبسته بود که فریاد الله اکبر نوجوانان مشیریه و کاروان اتاق را لرزاند… خدایا به تو سوگند کودکی های خودم بود ایستاده در برابر مردی که وعده می داد به ما خیانت نکند. مردی که حرفهایش پیرمردی را در ذهنم زنده می کرد که در تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچمان می نشست و رزمنده ها از دیدنش زار می زدند و گذشت …
گذشت تا اینکه یکی از نوجوانان این برگه را که می بینید برایم آورد، باهمان بغض که می بینی؟ محله ی ما شده است تبعیدگاه! چه فرقی است بین احمدی نژاد و جمشید آموزگار اگر قرار است ما هنوز هم خارج از محدوده باشیم؟ پاسخ دادم ایمان دارم که این خبط فجیع را اگر دکتر ببیند شدیداً با عاملین آن برخورد خواهد کرد اما ته دلم برای محله ام و کشورم و نظامم دلم سوخت!
دلم سوخت که ده سال پیش فریاد می زدیم کلاسهای پولی کنکور و مدارس غیر انتفاعی با کادرهای عالی شان کاری خواهند کرد که دانشگاه عمدتا در انحصار قشر متمول جامعه قرار گیرد و اگر مستضعفی از شهرستان هم به دانشگاه بیاید جو غالب او را می گیرد و از خط خارج می کند و راهکارمان این بود که لااقل بیایید در مدارس محلههای مستضعف مان بهترین معلمانمان را بکار گیریم تا ببینیم اعجاز استعداهای این بچه ها را ! حماسه پایگاه علم الهدی کم واقعه ای بود که مشتی بچه ی جنوب شهر که خود رئیس جمهور در وصفشان گفت : یه مشت بچه ی جنوب شهر تو بیغوله! روی زمین نشستن با این تخته سیاه داغون تمرین کردند و رفتند تو دنیا مدال المپیاد علمی آوردن و… و رهبر معظم انقلاب لحظه ای که ۱۴ مدال جهانی المپیاد از همین پایگاه مستضعف نشین تقدیمشان شد فرمودند: بهترین هدیه عمرم را گرفتم …
چه خیال خامی! که نور چشمهای خمینی و خامنه ای از معلمان برتر کشور بهره برند وقتی چنین بخشنامه می شود که ناکارمدهایی که مازاد می شوند «فقط» (ای داد از این قید فقط) در محله های کیانشهر و مشریه و کاروان به کار گیری شوند… من چه بگویم که بخشنامه ظالمانه آقای رئیس آموزش و پرورش منطقه ۱۵ خود گویاست!…