کد خبر: ۱۵۵۸۰
زمان انتشار: ۰۹:۴۸     ۱۹ تير ۱۳۹۰
خاطره ای از عمیات رمضان (4)
وبلاگ دست نوشته ها ادامه داد :


خاطره ای از عملیات رمضان (4)


عطش بود و آتش

بعد از راز و نیاز روحیه ها قوی تر و چهره ها شاداب تر شد و آرامش جای اضطراب را گرفت. خطر وجود داشت اما تسلیم قضای خدا بودیم. بعد از چند دقیقه نسیمی وزید. اول هوا کمی خنک شد ولی کم کم آن نسیم به بادی گرم همراه با گرد وغبار تبدیل و لحظه به لحظه شدیدتر شد. محمد زارع وقتی اوضاع را اینگونه دید بهمراه غلامرضا ابرکار و نفر سوم که من نامش را نمی دانم بلند شدند و رفتند. محمد گفت ما می رویم و شما پس از چند دقیقه به ما ملحق شوید. مسیر حرکت را هم برایمان مشخص کرد. چند قدمی از مخفیگاه دور نشده بودند که از مسیر حرکت محمد و همراهانش صدای تیراندازی بگوش رسید. نگران شدیم. ترسمان از این بود که نکند عراقیها آنها را دیده اند. شدت گرد و غبار هم به حدی شد که هر کس رفیق بغل دستش را به سختی می دید. در این شرایط همه بلند شدیم و از سنگر بیرون آمدیم و مسیر حرکت محمد را دنبال کردیم. اما چند قدم که رفتیم وارد یکی از سنگرهای تانک شدیم. علت را پرسیدیم. یکی گفت بچه ها ما فرمانده نداریم. باید یکی را بعنوان فرمانده انتخاب کنیم. همه به اتفاق محمد حسین بلبل کوهی را بعنوان فرمانده انتخاب کردیم. اما خود محمدحسین گفت بچه ها من راه را بخوبی بلد نیستم اما با توکل بر خدا می رویم. ولی اگر خدای ناکرده کسی اسیر شد یا اتفاق دیگری افتاد در قیامت مسئولیتش را گردن من نیندازید. گفتیم با توکل بر خدا می رویم. یک نفر گفت اگر دیدیم راهی برایمان نمانده بدون درگیری و تلفات اسیر شویم که بلافاصله محمد حسن فتوحی گفت نه آقا اگر خودکشی کنیم بهتر از این است که اسیر شویم. یک نفر دیگر گفت تا آخرین قطره خون می جنگیم تا شهید شویم.

حرکت کردیم. شدت گرما و تشنگی در همان ابتدای حرکت بحدی تأثیرگذار شد که وقتی از سنگر تانک بیرون آمدیم بخشی از وسایل اضافه را از خود جدا کردیم و انداختیم. برخی حمایل خود را باز کردند و گوشه ای انداختند. عده ای کفشهایشان را در آوردند و با پای برهنه راه افتادند. برخی هم با تمام وسایل حرکت کردند. گرد و غبار چنان زیاد شده بود که تمام چشمانمان را پوشانده بود و مراقب بودیم که ازصف عقب نمانیم و نفر جلویی را گم نکنیم. از سوی دیگر عراقیها داخل تانکها و نفربرها رفته بودند و ما از کنارشان عبور می کردیم. در حال حرکت بودیم که محمد زارع و غلامرضا ابرکار را درجمع خود دیدیم. همه خوشحال شدیم. محمد گفت وقتی از جمع جدا شدیم عراقیها ما را دیدند و به طرفمان شلیک کردند و نفر سوم را گرفتند و ما دو نفر فرار کردیم. دو خودروی دشمن به دنبالمان آمدند. خودرو اول را با تنها نارنجکی که داشتم منهدم کردم و برای خوردو دوم نارنجکی بر زمین پیدا کردم و آن را هم منهدم کردم و الان هم نمی دانم که چگونه در جمع شما هستیم. محمد اول صف قرار گرفت و بقیه پشت سرش براه افتادیم.

دقایقی که رفتیم از محاصره تانکها بیرون آمدیم. اما تشنگی طاقت فرسا شده بود. پای بیشتر بچه ها تاول زده بود. به هر سنگری از دشمن می رسیدیم دنبال آب می گشتیم اما خبری از آب نبود. وقتی فشار تشنگی بر من زیاد شد به محمد زارع گفتم من دیگر نمی توانم ادامه بدهم. با اجازه محمد حمایلم را باز کردم و بهمراه تفنگم آرام بر زمین گذاشتم تا سبک تر شوم. هر از چند قدم که می رفتیم برمی گشتم و اسلحه ام را نگاه می کردم. خشابش هنوز پر بود و من حتی یک گلوله هم با این تفنگ شلیک نکرده بودم. در طی مسیر برخی از بچه ها از فرط تشنگی می افتادند و دیگران بلندشان می کردند و چند قدم اول را هم به آنها کمک می کردند تا راه بروند. من هم افتادم و بر زمین زانو زدم. انگشتان تاول زده پاهایم می سوخت. می خواستم کفش هایم را هم رها کنم اما نگران بودم که نتوانم بدون کفش راه بروم. دوست داشتم گریه کنم اما نمی توانستم.عبدالرضا صادقی که پشت سرم می آمد گفت تو که بر پشتت نوشته ای " یا مهدی ادرکنی" برخیز که مهدی یار توست و کمکمان می کند. با زحمت فراوان بلند شدم.

تمام دشت سراب شده بود. وقت ظهر شده بود و آفتاب در وسط آسمان می درخشید. به چند سنگر رسیدیم. یک نفر داخل یکی از سنگرها رفت و با فریاد آب، آب با بشکه ای 20 لیتری که مقداری آب داشت بیرون آمد. همه دورش حلقه زدیم.از آن آب بسیار گرم به هر نفر کمتر از یک لیوان آب رسید. یکی از بچه ها که با هیجان زیاد منتظر آب بود با حالتی امیدوار گفت این آب را امام زمان به ما داده اگر چه گرم است اما وسیله امتحان ماست. یکی دیگر که خیلی عطش کرده بود اصرار داشت که آب بیشتری به او بدهند. جالب اینجاست که دیگران به ساقی سفارش کردند که اگر آبی باقی مانده کمی بیشتر به او بدهد. وقتی ساقی نصف لیوان دیگر به او آب داد باز درخواست کرد اما آب تمام شد. به سنگری رسیدیم و دقایقی در سایه اش استراحت کردیم.

دقایقی بعد از اینکه دوباره براه افتادیم کسی افتاد. محمد زارع بود که افتاد و نمی توانست بلند شود. لبانش خشک و خاکی بود. چشمانش را مثل همه چشمان ما خاک فرا گرفته بود. از تشنگی توان حرف زدن نداشت. وقتی او افتاد همه دورش را گرفتیم و التماسش کردیم که برخیزد. محمد در حالی که چشمانش را بسته بود و گویی که می خواست گریه کند التماسمان کرد و گفت ترا به خدا مرا رها کنید و بروید. من دیگر نای راه رفتن ندارم و باعث کندی حرکت شما می شوم. بچه ها گفتند تو فرمانده ما هستی و باید با ما باشی. اینجا بود که یک نفر ازآنهایی که قمقه آبش را در گودال به محمد نداد جلو آمد و گفت کنار بروید. نزدیک محمد رفت و قمقمه اش را از جیبش بیرون کشید و درش را باز کرد و بر لبان محمد قرار داد. محمد یکی دو جرعه که خورد دوباره آن را از لبانش جدا کرد و درش را بست و در جیب قمقه اش قرار داد. علیرضا باباخان زاده بود که در مقابل خواهش و تمنای دیگران برای آب گفت من این قمقمه را برای محمد نگه داشته ام. به کسی نمی دهم وخودم هم نمی خورم. محمد بلند شد و دوباره براه افتادیم.

توانها چنان تحلیل رفته بود که فاصله میان زمان استراحتها کمتر شد. به هر سنگری که می رسیدیم به سایبان سنگر پناه می بردیم و چشمها را می بستیم و دقایقی می خوابیدیم. اما این خواب نبود. بی حالی و ضعف بود. در یکی از سنگرها یک نفر داد زد آب پیدا کردم و باز به هر نفر یک لیوان آب رسید. آن کسی که از بشکه به داخل لیوان پلاستیکی آب می ریخت دستش می لرزید و کمی آب به زمین می ریخت. من که بیحال بیحال شده بودم آن خاکها را گل کردم و به تمام صورت مالیدم تا شاید از عطشم کم شود. در یکی از سنگرهای دشمن پوست هندوانه دیدیم که متعلق به چند روز پیش بود. برخی از بچه ها آنها را خوردند. به سنگری رسیدیم که یک دستگاه آیفا آنجا خراب شده بود بر روی در آن نوشته شده بود تیپ 14 امام حسین ( ع ). از غنایم جنگی بود که بچه های اصفهان زودتر از بقیه آن را بنام کرده بودند. فوری سراغ رادیاتورش رفتم اما خشک خشک بود. 

 سایبان هر سنگر مجوزی برای استراحتمان شده بود. اما نکته تلخ این استراحتها این بود که وقتی راه می افتادیم برخی که بخواب رفته بودند می ماندند. البته محمد هرگز بدون اعلام حرکت نمی کرد همه داد می زدیم که حرکت می کنیم. اما بعضی ها دیگر نتوانستند ادامه دهند و ماندند. یک بار هنگام استراحت از شدت بی حالی چشمانم را بستم. دقایقی بعد که چشمانم را باز کردم بجز دو سه نفر که آنها هم خواب بودند کسی را ندیدم. بچه ها رفته بودند. وقتی از سنگر بیرون آمدم صف بچه ها را دیدم که نفرات آخرش تلو تلو راه می روند و من به سختی خودم را به آنها رساندم. در طول مسیر به جاده ای رسیدیم. جاده تدارکاتی دشمن بود. درهمان لحظه یک دستگاه آیفا داشت می آمد و یکی دو نفر عراقی بر بار پشت آن نشسته بودند. همه در کنار جاده دراز کشیدیم. یک نفر به سمتش شلیک کرد و آیفا با سرعت از آنجا دور شد. من گفتم لااقل آبش را می گرفتیم.

حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود. به چند سنگر رسیدیم که سایه بانی از حصیر در کنارشان قرار داشت. کمی آنسوی تر یکی از تانکهای عراقی بود که هنوز از شب عملیات آنجا مانده بود. یک  دستگاه آیفا هم در کنارش قرار گرفته بود که عراقیها رها کرده بودند. بچه ها رفتند و از داخل آن یک دوربین دو چشم و یک بشکه 20 لیتری آب آوردند. به هر نفر کمی بیش از یک لیوان آب رسید. در مجاور این سایه بان حصیری سنگر کوچکی بود که من داخل آن سنگر رفتم. یکی دو بشکه 20 لیتری داخل سنگر را دست زدم دیدم سنگین است. به خیال اینکه آب است گفتم یکی دو لیوان بخورم و بعد برای بچه ها ببرم. وقتی آن را جلو دهانم گرفتم بوی نفت به مشامم رسید. یک لحظه خودم را محاکمه کردم و بخودم گفتم باختی. پیش خودم احساس شرمندگی کردم اما شاید فشار گرما و عطش چنان بود که قدرت تفکر را از ما گرفته بود. بیرون آمدم و با همان احساس به سنگر دیگر رفتم و خوابیدم. این آخرین سنگری بود که استراحت  کردیم چون دیگر کسی قادر به ادامه مسیر نبود.

در بیرون از سنگر صحبت از این بود که چند نفر بروند و کمک بیاورند. به همین دلیل محمد حسین بلبل کوهی و محمد حسن فتوحی و یک نفر دیگر قطب نمای محمد زارع را گرفتند و رفتند اما مسیر را اشتباه رفتند و اسیر شدند. برای خواندن نماز ظهر و عصر از سنگر بیرون آمدم . بعد از نماز از دوستان سراغ محمد حسن را  گرفتم گفتند در یکی از سنگرها خوابیده است. غروب که شد از رنگچی که از بچه های محل بود پرسیدم محمدحسن را ندیدی؟ گفت محمد حسن دو ساعت پیش با بلبل کوهی برای کمک رفت. کمی ناراحت شدم و گفتم حداقل خبر می داد. آخر ما در این شرایط هوای روحیه همدیگر را داشتیم و با هم گفتگو می کردیم. پس از هشت سال جوان 23- 22 ساله ای از اسارت برگشت که بهترین سالهای عمرش را در رمادیه و موصل گذرانده بود. وقتی محمد حسن از اسارت برگشت روزی ناصر ظفری رو به من کرد و پرسید فلانی، محمد حسن در عملیات رمضان چند تیر شلیک کرد گفتم نمی دانم فقط می دانم که دو روز قبل از عملیات، محمد زارع او را از صف بیرون کشید و نارنجکی به او داد تا پرتاب کند. بعد ناصر از خود محمد حسن همین را پرسید و او هم گفت من فرصت نکردم از اسلحه ام استفاده کنم. بعد ناصر در ادامه خطاب به محمدحسن گفت به فرض اینکه یک تیر هم شلیک کرده باشی به من بگو ببینم مجازات شلیک یک گلوله به سمت عراقیها چند سال زندانی است؟ و ناصر می گفت و ما می خندیدیم. محمد حسن هم قمقمه اش تقریبا آب داشت اما به کسی نداد و یکی دو بار به محمد زارع آب داد. تصور می کنم حمید شالباف از تمام این اتفاقات با دوربینش عکس گرفت اما متأسفانه بعدها حمید و دوربینش در همین دشت گم شدند.

نزدیکی غروب نفربری عراقی آمد و در نزدیکی ما توقف کرد و بعد هم عراقیها یک چادر خیمه آنجا برپا کردند. با وجود این نفربر حرکات ما با احتیاط کامل همراه شد. اما علیرغم تمام سختی ها دور هم جمع شدیم و برای تقویت روحیه ها هر کس چیزی گفت. بچه ها با کسی که زیاد تشنه می شد و زیاد آب می خواست مزاح می کردند و خود او هم خنده اش گرفته بود و می گفت خدا شاهد است دست خودم نیست آب بدنم کم شده است.


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها