کد خبر: ۱۵۵۷۹
زمان انتشار: ۰۹:۴۵     ۱۹ تير ۱۳۹۰
خاطره ای از عملیات رمضان (3)
وبلاگ دست نوشته ها ادامه داد :


خاطره ای از عملیات رمضان (3)

حلقه محاصره

 سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

 هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

توضیح: در بخش اول نام برخی از دوستان از قلم افتاده بود که از اینجا به بعد وارد ماجرا می شوند.

 دقایقی بعد از اینکه از مجروحین و امدادگران جدا شدیم و نماز صبح را خواندیم هوا بطور کامل روشن شد. در گوشه گوشه دشت تانکها و نفربرهای عراق می سوختند و جنازه هایی از سربازان دشمن افتاده بود. تا چشم کار می کرد دشت بود . یعنی ما شب  گذشته ساعتها راه رفته بودیم که دیگر خاکریز خودی پیدا نبود. اما در نقطه نقطه این دشت، سنگرهای تانک پیدا بود. این معنایش این بود که ما در عقبه دشمن هستیم. اولین اتفاق افتاد. دو دستگاه ایفا که عقب آنها با چادر برزنتی پوشیده شده بود به ما نزدیک شدند. نمی دانستیم خودی هستند یا دشمن برای همین هیچکس هیچ حرکتی نکرد. یکی از آنها دقیقا صف ما را از جایی قطع کرد که من بودم و آمد از جلوی من رد شد. راننده اش جوان سیه چرده ای بود با صورتی کشیده و موهایی کوتاه. او آنقدر به من نزدیک بود که حتی اندازه انگستانش را هم دیدم که چگونه دستانش را روی فرمان انداخته بود و می چرخاند. من خیره خیره نگاهش کردم و او هم زل زد به چشمانم و از جلویم رد شد. فهمیدیم عراقی هستند اما کاری نکردیم. وقتی از جلویم رد شد من هم به راهم ادامه دادم که صدای تیراندازی نفرات پشت سرم توجهم را جلب کرد. صورتم را برگرداندم و دیدم که بچه ها دارند به سمت ایفاها که دور زده  و در حال فرار از منطقه بودند شلیک می کنند. این اولین گلوله هایی بود که بچه ها شلیک کردند. اما من فرصت استفاده از تفنگم را پیدا نکردم. از یکی از بچه ها قصه را پرسیدم گفت عقب ایفاها نیرو بود و به ما شلیک کردند.

 دقایقی بعد به تانکی رسیدیم که هدف قرار گرفته بود و خدمه هایش در آتش می سوختند. یکی از آنها خودش را از آتش دور کرده بود اما از نوک پا تا ران یک پایش سوخته بود. ما را که دید نگاهی به پایش کرد و نگاهی به ما انداخت و دستش را ملتمسانه به سمت ما دراز کرد و چیزهایی گفت . محمد زارع رفت و با او لحظاتی صحبت کرد وقتی از عراقی بودن او مطمئن شد گفت کسی کاری به کارش نداشته باشد بگذارید همینطوری بماند. چند ایفا به فاصله حدود پانصد متری ما توقف کرده بودند. یکی از بچه ها بطرف آنها یک گلوله آرپی جی شلیک کرد و آنها محل را ترک کردند. هنوز چند قدمی از این عراقی دور نشده بودیم که از محل ایفاها سر و کله چند تانک پیدا شد که در یک صف به طرف ما می آمدند. چیزی حدود پانصد متر یا کمتر فاصله تانکها با ما مانده بود که تانکها تغییر وضعیت داده و بصوت نعلی شکل درآمده و به پیش می آمدند. نزدیکتر که آمدند به یکباره تیربارهای آنها ما را زیر آتش گرفتند و گلوله ها زوزه کشان از کنارمان رد می شدند. ما که تا این لحظه در یک صف حرکت می کردیم از محمد زارع کسب تکلیف کردیم. یاور پوردیان و تعداد اندکی دیگر از بچه های گروهان به سمت مجروحین و امدادگران دویدند که محمد زارع فریاد زد اسارت در این کار صد در صد است و همینگونه هم شد. بعد گفت هرکس می تواند خودش را از تیربارها در امان بدارد.

تانکها همچنان پیش می آمدند. غوغایی شده بود. تیربارهای عراقی امان نمی دادند. هرگاه تیری از کنارمان رد می شد و یا جلوی پایمان به زمین می خورد امام زمان را فریاد می کردیم. بچه ها تصمیم آخر را گرفتند و همه شروع کردند به دویدن و در دشت پراکنده شدیم. هر کس به سویی می دوید. این بار تیربارها تمام دشت را زیر آتش گرفتند. چند نفر افتادند. بی سیم چی نیز تیر خورد و بی سیم را رها کرد. ما به سمتی دویدیم که یکی دو سنگر تانک بود. یکی از آنها گودالی هلالی شکل با شیبی ملایم بود که حدود 50 نفر یا کمتر در آن پناه گرفتیم. این محل احتمالا سنگر کاتیوشا بود. صدای تانکها گوش خراش شده بود. وقتی رسیدند صدای شلیک تیربارها هم خاموش شد و چند نفر را با بدرفتاری به اسارت گرفتند. من دیدم که چند عراقی یکی را دوره کرده بودند. عده ای از بچه ها که از مهلکه جان سالم بدر برده بودند کمی آنطرفتر در تله تانکهایی افتادند که از سمت دیگر منطقه حلقه محاصره را تنگتر کرده بودند. یاور پوردیان را هم گرفتند. همان تانکها آمدند و دقیقا روبروی ورودی محل اختفای ما توقف کردند و فرمانده آنها در حالی که کلت به کمرش بسته بود به تانکها سرکشی می کرد. نبود ارتباط با عقب کار ما را مشکل کرده بود.  

محمد زارع که در میان بچه ها نشسته بود صدایم زد و گفت از آنجایی که نشسته ای سرک بکش و ببین اوضاع از چه قرار است. من که در سینه شیب گودال نشسته بودم آرام سرم را بالا آوردم. به محض اینکه سرم را بالا آوردم گلوله ای در کنار سرم به خاکها خورد و سرم را بسرعت پایین آوردم. صدای شلیک تیربارها دوباره شروع شد. خود محمد زارع از میانه بچه ها بلند شد و روی شیب خاکها اما از زاویه دیگر رفت و منطقه را ورانداز کرد. من ندیدم اما محمد گفت چهار دستگاه از تانکهای ما وارد عمل شدند اما بعد از شلیک چند گلوله برگشتند. فایده اش برای ما این بود که مسیر برگشت را یاد گرفتیم اگرچه از روی شکل قرار گرفتن سنگرهای تانک دشمن مسیر خط خودی را تشخیص داده بودیم.

 گرمای هوا کم کم طاقت فرسا شد و ما تشنگی را بیش از پیش احساس کردیم. زبان من خشک خشک شده و بدتر از آن قمقمه ام خالی بود. دقایق اولی که وارد گودال شدیم نفس هایمان به شماره افتاده بود. از سر و روی همه عرق می ریخت و با غبار نشسته بر چهره ها قیافه ها خاکی شده بود. بدنها چنان عرق کرده بود که وقتی هم بر خاکها دراز کشیدیم لباسها حالت خاک و گل بخود گرفته بود.محمدحسن چفیه اش را روی صورتش انداخته بود تا از آفتاب داغ در امان باشد و آنهایی هم که کلاه آهنی داشتند از کلاه برای صورتشان سایه بانی درست کردند. من دیگر تحمل تشنگی را نداشتم. از دیشب که راه افتاده بودیم فقط در حد یک استکان آب خورده بودم آنهم از قمقمه بچه ها و الان زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. بچه های دیگر هم تشنه بودند. اینجا اتفاق بزرگی افتاد که در تاریخ ماندنی است. محمد زارع از بچه ها خواست چند قمقمه آب به او بدهند. بچه هایی که آب داشتند کاری جاودانه کردند و بجز یکی دو نفر که دلایلش را در ادامه ماجرا می نویسم همه قمقمه هایشان را دست به دست به مرکز این جمع یعنی محمد زارع رساندند و او هم در نقش ساقی به هر نفر یک سر قمقمه آب داد که فقط گلویمان تر شود. خود محمد برخی از قمقمه ها را برای صرفه جویی به صاحبانشان برگرداند و گفت بماند برای بعد که اگر نیاز شد استفاده کنیم.

ساعت حدود 7 صبح بود. یک فروند هلیکوپتر از بالای سرمان رد شد و ما  دستانمان را بالا بردیم و برخی چفیه هایشان را تکان دادند. هلیکوپتر بعدی که داشت از بالای سر ما رد می شد پرچم عراق را مشاهده کردیم و ساکت شدیم. چند نفر از بچه هایی که پاسدار بودند آرم سپاه را از پیراهنهایشان جدا کرده و یا لبهایشان را در آوردند و زیرخاک پنهان کردند. صحبت در مورد خروج از آن محل شروع شد و تمام روی سخن بچه ها هم محمد زارع بود. یعنی کسی با دیگری مشورت نمی کرد همه با محمد مشورت می کردند و نظرمی دادند. محمد هم برای اینکه بتواند شرایط را بسنجد و از منطقه اطلاعاتی کسب کند چند متری را بصورت سینه خیز از جمع دور شد و از مخفیگاه فاصله گرفت. همه نگران بودند که مبادا عراقیها او را ببینند.

محمد داشت محل اسارت بچه ها را نگاه می کرد که گفت یک جیپ عراقی دارد می آید. جیپ کم کم به ما نزدیک شد. ما نه تنها صدای ماشین عراقی را می شنیدیم بلکه خود جیپ را با سه عراقی سرنشین آن می دیدیم. زمانی که عراقیها در حال گذر از کنارمان یا بعبارت بهتر از بالای سرمان بودند ما مانده بودیم که چه کنیم و چه می شود. در یک لحظه چشم ها را بستیم و خود را به مردن زدیم و این در حالی بود که هنوز بر پیشانی و بر بازوان بعضی از ما پارچه های رنگارنگ بسته شده بود. جیب که رد شد چشم ها را باز کردیم. هیجان زده شده بودیم و باورمان نمی شد. دقایقی بعد خودروی دیگری آمد. باز چشم ها را بستیم و پس از عبور عراقیها باز کردیم. عبدالرضا صادقی که خیلی با روحیه بود گفت بچه ها خدا یار ماست و صاحب الزمان رمز این عملیات است پس مطمئن باشید به ما کمک می کند. در حال گفتگو برای خروج از سنگر بودیم که صدایی توجه ما را بخود جلب کرد. محمد که آن نزدیکی نشسته بود و در حالی که داشت خودش را کمی عقب می کشید گفت عراقیها دارند می آیند. اما نه یک ماشین که کاروانی از نیروهای عراق برای استقرار در منطقه و شاید هم پاتک می آمدند. صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد. کم کم جلو خودرو اولی پیدا شد که باز ما خود را به مردن زدیم. برخی چهره هایشان را پوشانده بودند. بعضی بگونه ای خوابیده بودند که نگاهشان به عراقیها نیفتد. برخی پای خود را روی سر و صورت دیگری انداخته بودند. عراقیها همچنان عبور می کردند. جایی که محمد زارع خوابیده بود با محل عبور چرخ خودروها فاصله ای اندک داشت. من که در سینه خاکریز خوابیده بودیم مسلط تر از بقیه عراقیها را می دیدم. من لحظه ای یکی از چشمانم را باز کردم. دو عراقی را که بر روی بار عقب ایفا نشسته بودند دیدم که به سمت ما دست کشیده اند و می خندند. تمام ستون دشمن رد شد و ما چشمان سر را باز کردیم و چشمان دل را نیز و شکری بجای آوردیم که ما را هرگز توان آن نبود. عبدالرضا باز سخن گفت. براداران خدا به ما توجه کرده و خریدار دعای ماست. حال خوشی نصیبمان شد و دعا خواندیم. " امن یجیب المضطره اذا دعاه و یکشف السوء".  می خواندیم و می گریستیم. عبدالرضا دعا خواند. یا صاحب الزمان ما بنام شما بر دشمنان یورش بردیم. ما را امام به جبهه فرستاده و فرمانبردار نایب تو هستیم عنایتی کن و ما را از این سختی رهایی بخش. بچه ها آمین گفتند.



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها