روزنامه تابناک نوشت: روزهای پایانی تیرماه 92، تهران، محله نواب، خیابان مرتضوی. ساعت قرار 16 عصر. مکان خانه یکی از نیروهای اطلاعات و اسکورت امنیتی فرمانده سپاه پاسداران! تصوری که من از یک اسکورت فرماندهان بزرگ جنگ داشتم با کسی که در را باز کرد، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
انتظار داشتم مردی با جثه قوی و هیکلی بزرگ با دستانی پهن مشاهده کنم ولی وقتی همکارم وی را در آغوش گرفت حتی نمی توانست به درستی دستانش را کنترل کند و لرزش زیادی در بدنش قابل مشاهده بود.
مرد میانسالی با موهای سپید با سینی پر از غرص و داروی اعصاب و روان و شیمیایی! مردی که روزی یک سر و گردن از همه بلندتر بود امروز به قدری آب رفته که اگر فرماندهانی که امروزبه عنوان یادگار جنگ برای ما باقی مانده اند او را ببینند، محافظ خود را نمی شناسند.
دلاور دیروز، رزمنده دیروز، جان بر کف نبرد که تا دل خطر و پشت جبهه پا به پای فرماندهان بزرگ آنها را همراهی می کرد، امروز برای معرفی خودش دقایقی را از مخاطب طلب می کند تا اگر لرزش دست و پایش امان داد بگوید: من غلامرضا کاهکش هستم. با اشتیاق تمام آلبوم تصاویر دوران جنگ را نشانم داد. گفت: ببین این من هستم… این هم محسن رضایی. این هم شهید قدوسی… این یکی آیت ا… مشکینی و این هم شهید همت و شهید باکری… من در کنار همه اینها عکس دارم.
من غلامرضا کاهکش محافظ محسن رضایی فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس هستم. محافظ ویژه فرمانده سپاه دوران جنگ، امروز در یک خانه 40متری در انتهای نواب زندگی می کند. از همسر اولش 4 فرزند دارد و امروز با همسر دومش که او هم 3 فرزند دارد زندگی می کنند. حالا بنشینید و ماشین حساب در بیارید و محاسبه کنید یک اتاق 12 متری با 8 فرزند و همراه با پدر و مادر می شوند 10 نفر!
غلامرضا میگوید: سال 1360 حدودا 20 ساله بودم که ازدواج کردم. این ازدواج 12 سال پایدار بود و حاصل این زندگی کوتاه 4 فرزند به نامهای سمیه، حمزه، محمد و مجتبی است. همسر اولم با توجه به مشکلاتی که داشتم مرا ترک کرد و با خانومی ازدواج کردم 3فرزند داشت و در حال حاضر ما 8فرزند داریم.. تمام تنش می لرزد، به سختی حرف می زند، ترکیب دهان و صورتش بهم ریخته است با این حال از خاطرات جنگ می گوید: وقتی که وارد سپاه شدم هنوز جنگ رسما آغاز نشده بود ولی تکهایی از طرف دشمن به نیروهای مردمی و نظامی در مرز انجام میشد. برای همین به ما ماموریت دادند تا برای انجام یک عملیات به شهر بانه اعزام شویم و پس از موفقیت در عملیات، تعداد زیادی از نیروهای عملیاتی را انتخاب کردند تا در دورههای فشرده تمامی تاکتیکها و استفاده از تسلیحات جنگی را آموزش دهند. این آموزشها شامل؛ تخریب، انفجار، خنثیسازی بمب، تکتیراندازی، رزمهای شبانه و… بود.. پس از دو سال شرکت در چند عملیات پارتیزانی و استفاده درست از آموزشها و تجربیات جنگی به واسطه معرفی چند نفر از فرماندهان از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران به عنوان مامور حفاظت از فرماندهان جنگ انتخاب شدم و اولین ماموریتم، حفاظت از محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
در دوران محافظت از ایشان با شهدایی مانند؛ شهید باکری، همت، چمران، صیاد شیرازی، باقری و… آشنا شدم، خاطراتی که هیچگاه فراموش نمیکنم و حالا با آن خاطرات زندهام… خوش به حال آنها که رفتند. 3بارمجروحیت برای اثبات جانبازی کم است محافظ فرمانده سپاه وقت که این روزها تمام دندانهایش را به خاطر نفوذ خردل به لثه هایش از دست داده است، در مورد 3 بار مجروحیت خود می گوید: دوبار آن در حین پاکسازی بود. طبق قرار باید بمبهای زخمی شده را جمعآوری میکردیم تا در منطقهای دور، آنها را منفجر کنیم که در حین جمعآوری یکی از آنها منفجر شد و من از ناحیه صورت زخمی شده و از موج انفجار چندین متر به هوا پرتاب شدم و همان جا موجی هم شدم، علاوه بر این کلی ترکش از آن دوران در تنم به یادگار دارم، از آب آلوده اروند هم کمی گاز شیمیایی یادگاری نگه داشتم.
* ماجرای ترور نافرجام محسن رضایی
کاهکش از خاطراتش با محسن رضایی و ترورهای نافرجام وی هم سخن گفت: از جبهه به عقب برگشته بودیم، زیر پل سید خندان بودیم که یک فولکس قدیمی جلوی راهمان را گرفت و تا در ماشین را باز کردند شروع به تیراندازی به ماشین ضدگلوله ما کردند و آن موقع بود که آقای رضایی گفت بایستیم ببینیم حرف حسابشان چیست؟! چون حاج محسن اصلا اهل فرار نبودند. بعد از اتمام شلیک هایشان نیروهای امنیتی آمدند و آن ترور نافرجام تمام شد. البته ترورهای دیگه ای هم بود که همگی نافرجام ماند. برخی ترورها هم برای قبل از مسئولیت من بود.
* پرونده جانبازی همسرم را از جعبه پفک بیرون کشیدم
همسر جانباز کاهکش در مورد جانبازی غلامرضا میگوید: من نمیدانستم که او جانباز است. پس از گذشت چند سال از ازدواجمان، سردردهای او شروع شد که با چندین بار مراجعه به پزشک متخصص، دکتر گفت: ایشان جانباز هستند. هر چه وسایل و اسناد غلامرضا را گشتم مدرکی دال بر جانبازی پیدا نکردم و مجبور شدم به مسجدسلیمان سفر کنم ومدارک همسرم را در یک جعبه پفک در بایگانی بیمارستان نفت اهواز پیدا و به بنیاد شهید و کمیسیون ارائه کنم تا اینکه پس از سالها توانستم درصد جانبازی همسرم را احراز کنم. اگر چه این جانبازی 25درصد است اما من برای اثبات آن کلی دوندگی انجام دادم و متاسفانه بعد از این اثبات غلامرضا دو بار سکته مغزی و قلبی کرد و حال و روزمان بدتر شد.
خانم سلمانیان می گوید: برای خرید خانه 40 متری 12 میلیون تومان از بنیاد شهید وام گرفتیم. نتوانستیم اقساط را بدهیم مجبور شدیم یک وام دیگر بدهیم تا اقساط اولی را بدهیم. خلاصه این وام 12 میلیون تومانی ما بعد از گذشت چند سال و دادن 8 میلیون تومان هنوز همان 12 میلیون است یعنی ما فقط داریم بهره پول می دهیم. کجای دنیا از جانبازان جنگشون بهره می گیرند؟