کد خبر: ۱۵۱۲۸
زمان انتشار: ۱۶:۳۵     ۱۱ تير ۱۳۹۰
خاطره ای از عملیات رمضان (1)
وبلاگ دست نوشته ها نوشت :


خاطره ای از عملیات رمضان (قسمت اول)

اعزام

اگر عمری باقی باشد در طول این ماه خاطره عملیات رمضان را می نویسم. این خاطره از معدود حوادث جنگ است که ظرفیت ساخت ماندگارترین فیلم جنگی را دارد. خاطره ای که تا سالها هرگاه یادش می کردم می لرزیدم و سختی آن روزها را با تمام وجودم حس می کردم.

تابستان سال 61 هجری شمسی تازه شروع شده بود. بعد از اینکه نتوانستم در فتح المبین و بیت المقدس شرکت کنم این بار برای اعزام عزمم را جزم کرده بودم. وقتی برای عملیات رمضان، نیاز به نیرو اعلام شد با چند تن از دوستان مسجد کرناسیان ثبت نام کردیم. شب اعزام مثل همه اعزامهای قبلی همه در مسجد دور هم جمع شدیم. خیلی از موضوعات در آن شب نشینی مطرح می شد. برخی گفتگوها خصوصی بود. جمعی می گفتند و می خندیدند. یکی لباسهایش را آماده می کرد و یکی وصیت نامه می نوشت. هیچکس نمی خواست این فرصت دور هم نشستن را از دست بدهد. حلقه دور ناصر ظفری بخاطر سخنان نغز و خنده دار او شلوغ تر بود. من هم پیراهنم را به علیرضا خادم فقرا سپردم تا بر پشت آن " یا مهدی ادرکنی " بنویسد. نمی دانم فرجام این پیراهن چه شد. به گمانم اسیر قیچی پزشک و پرستاران شد. محل تجمع نیروها در روز اعزام، دبیرستان امام خمینی دزفول بود. تقسیم اولیه همین جا انجام شد و بخشی از جمع ما از جمله من و قاسم حق خواه و محمد حسن فتوحی نیا و ناصر ظفری در گردان میثم به فرماندهی غلامعلی حداد قرار گرفتیم. بقیه بچه ها از جمله محمد حاجی خلف،غلامعلی موسایی، احمد کایدخورده، مصطفی رشید نژاد، غلامحسین احمدک و غلامحسین خادم پور به گردان عمار مأمور شدند.

اتوبوسها که آمدند مادرم در حالی که گریه می کرد دستم را گرفت و پیش محمد خلف برد و به او گفت که مراقب من هم باشد. محمد خلف از مردان نیک شهرمان است. من از قبل از انقلاب در جلسات قرآنش شرکت می کردم. در دوران سربازی به فرمان امام از پادگان فرار کرد و تا مدتها تحت تعقیب بود. من بعد از سالها دو سال پیش که با مهمانی برای مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی به دزفول آمدیم وقتی محمد را دیدم او را به مهمانم معرفی کردم. گفتم ایشان سابقه اش این است. حافظ کل قران و نهج البلاغه هستند و کلی از ایشان تمجید کردم و بعد گفتم اما یک ایراد کوچک دارد. گفتم حیف که محمد طرفدار ... است. سال گذشته هم که به مسجد سید صالح رفتم نماز ظهر و عصر را پشت سر محمد خلف خواندیم. قصدم این بود که بعد از نماز برای دیدار خدمتشان برسم اما همینکه نماز تمام شد دیدم نیست. بعد که او را دیدم گفتم حاج محمد، مسلم بن عقیل وقتی نمازش تمام شد کسی را پشت سرش ندید اما من امروز نمازم که تمام شد مسلم بند عقیل را ندیدم. البته تمام این گفتگوها با ایشان فقط برای مزاح بود. من برای ایشان احترام زیادی قائلم.

بعد از آن روز اعزام من غلامعلی موسایی را ندیدم تا چند سال بعد ازعملیات که جنازه اش را آوردند و محمد خلف را ندیدم تا سال 69 که از اسارت برگشت. وقتی محمد خلف از اسارت برگشت من چند ساعت با او گفتگو کردم. محمد می گوید یکی از سخت ترین روزهای اسارتم روزی بود که ما را با اتوبوسها در بصره می چرخاندند. جمعی هلهله می کردند و گوجه گندیده و کفش به سمت ما پرتاب می کردند. چند پیرزن را هم دیدم که به دیواری تکیه داده و می گریستند. محمد می گوید درآن موقع سر به زیر انداختم و گریستم. یکی از دوستان به من گفت محمد تو چرا گریه می کنی. هنوز اول راهیم و تو کم آوردی. به او گفتم که برای این می گریم که این نامرد مردمان با سربازان امام چگونه رفتار می کنند.

 به پادگان کرخه که رسیدیم نیروها را دوباره تقسیم کردند و ما گروهان چهارم از گردان میثم شدیم. اینجا بود که ناصر ظفری که همیشه حرفهای طنز در آستین دارد سربسرمسئول تقسیم نیروها گذاشت و او هم ناصر را به توپخانه فرستاد. جمع جوانی بودیم. اگرچه همه یکجورایی با جنگ و جنگیدن آشنا بودند اما کافی نبود ولی فرصتی هم برای آموزش نبود. سریع لباس دادند و پلاک و تفنگ. بخاطر گرمای شدید هوا خیلی از ما ترجیح دادیم که بجای پوتین، کتانی بپوشیم که خود آن هم معضلی بود.

وقتی وارد منطقه شدیم کم کم با همقطارانمان آشنا شدیم. فرمانده گروهان ما محمد زارع از اهالی یکی از شهرکهای اطراف دزفول بود. حمید شالباف با دوربینش می چرخید. عبدالرضا صادقی (راد) هم با ما بود. عبدالرضا را من از قبل می شناختم. در مراسم ختم شهید رحیم نصیریان از شهدای پاسدار مسجد آمده بود و مقاله ای خواند. این جمله ای را که در یادداشت وبلاگ نوشته ام هنوز از آن زمان بیاد دارم. " تاریخ بجز یک دوره از صدر اسلام جوانانی اینچنین برومند و عاشق شهادت بخود ندیده است". از دیگر بچه های همراه یاور پوردیان بود. محمدحسین بلبل کوهی بود. سید عباس وسمه گر بود که گاهی وقتها برای دیدنش به شهرداری دزفول می روم. آن دو سه روز را در بیابان با کمترین امکانات گذراندیم. محمد صنیعی از بچه های دسته شبها زیرش یک کارتن می انداخت و رویش پتو می کشید و می خوابید. با علیرضا باباخان زاده بر سر تقسیم غذا حرفم شد. من و قاسم حق خواه رفتیم نهار بگیریم به من گفت که تو جزو این دسته نیستی و غذا نمی دهم. من هم گفتم تو چه کاره ای که مرا جزو این دسته نمی دانی. قاسم وساطت کرد و ماجرا پایان گرفت اما همان باعث دوستی عمیق ما شد. بارها منزل ما آمد و من هم بارها به خانه ایشان رفتم و با خانواده اش آشنا شده بودم. علیرضا خودش در محرم شهید شد و خانواده اش در موشکباران شهر بشهادت رسیدند.

در جمع ما فردی بود به نام محمدی که او هم از اهالی شهرکهای اطراف دزفول بود. انسان بسیار دوست داشتنی بود. سنی از او گذشته بود اما آمده بود. من در آن گرما دلم به نسیم ملایمی که گاهی لحظات می وزید خوش بود. در همین چند روز بود که دوستی من و منصور عبایی جدی تر از قبل شد. زمانی که من مدرسه راهنمایی ارشاد می رفتم منصورعبایی یکی دو سال از من عقب تر بود. در سال چهارم دبیرستان روز اول که مدرسه رفتم قیافه نفر بغل دستی ام برایم آشنا بود. از او پرسیدم شما همان کسی نیستی که ... گفت چرا . گفتم اینجا چکار می کنی.گفت جهشی خوانده ام. روزی هر دانش آموزی که وارد کلاس می شد در کلاس را باز می گذاشت و معلم هم درس را قطع می کرد و خودش در را می بست. منصور عبایی که وارد شد چنان در را محکم بست که ناخودآگاه تکان خوردیم. معلم گفت اینجوری باید در را بست. زنگ که خورد کسی نتوانست در را باز کند و از منصور خواستند خودش بیاید و در را باز کند....


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها